فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

بی خود و بی جهت

کم هستند کارگردانان جوانی که از ابتدا شیوۀ داستانگویی خاصی را در نظر بگیرند و قصه هایشان را به شکلی نسبتاً مشابه روایت کنند. عبدالرضا کاهانی یکی از این کارگردان هاست که سبک خاصی را در پیش گرفته است.

"بی خود و بی جهت" هم در امتداد سایر آثار این کارگردان است. "بیست" که اولین ساخته اش بود را بسیار پسندیدم، خصوصاً بازی های خوبی که از پرستویی و خمسه گرفته بود. "هیچ" را هنوز ندیدم، اما "اسب حیوان نجیبی است" را دوست داشتم.

جدیدترین ساختۀ کاهانی، که از طرف حوزۀ هنری تحریم هم شده و در سینماهای معدودی اکران شده، داستان دو زوج جوان است در یک خانه. یکی که باید خانه را تخلیه می کرد و دیگری که باید خانه را تحویل می گرفت. اما بخاطر سهل انگاری، کارها در زمان لازم انجام نشده و حالا یکی با اسباب و اثاثیه اش به خانه ای آمده که هنوز تخلیه نیست... فیلم روایتگر چند ساعت از این ماجراست.

شاید در وحلۀ اول به نظر برسد که ساختن چنین فیلمی (چهار بازیگر در تنها یک لوکیشن) کار ساده ای است. اما در واقع موضوع کاملاً برعکس است. هر چه تعداد لوکیشن ها کمتر باشد، کار دشوارتری در انتظار گروه است، خصوصاً اینکه زمان روایی با زمان واقعی تقریباً یکسان است. حفظ حس هر سکانس و ادامۀ آن تا جلسۀ بعدی فیلمبرداری (که ممکن است دو روز بعد باشد) کار را برای بازیگران هم سخت تر می کند.

سوژه و موقعیتی که کاراکترها در آن قرار می گیرند شرایطی کاملاً درام و ناراحت کننده است، اما به لطف فیلمنامه، دیالوگ ها و خصوصاً بازی رضا عطاران، موقعیت های طنز زیادی از دل این ماجرا خلق شده است.

یکی از ایرادات فیلم شلوغ بودن و سر و صدای زیاد تقریباً تمام سکانس هاست. خصوصاً در صحنه هایی که هر چهار نفر با هم حرف می زنند. هر کس که اندکی دز سینمای ایران کار کرده باشد می داند که دیالوگ های به اصطلاح "تو هم" نه در صدابرداری درست از آب درمی آید نه هنگام پخش از بلندگوهای نه چندان مدرن سینماهای ما.

راستی این را هم بگویم که به لطف تحریم حوزه هنری، ما فیلم را در سینمای عصر جدید دیدیم. سینمایی که هنوز تفاوتی با سال های دور نکرده و رنگ تعمیر و نوسازی را به خود ندیده، اما با اینحال یک حس نوستالژی قدیمی را در من زنده می کند.

"بی خود و بی جهت" شاید از ساخته های قبلی کاهانی یک پله پایین تر باشد اما باز هم ارزش دارد.

ماجرای اکران فیلم ها در سینمای ایران

یکی از جالبترین اتفاقات حوزۀ سینمای ما، جریان اکران فیلم هاست. یک فیلم برای ساخته شدن و نمایش، باید  مراحل بسیار زیادی رو بگذرونه و از مراحل قانونی مختلفی عبور کنه:

تصویب فیلمنامه، جذب سرمایه، تایید تهیه کننده، تایید کارگردان و بازیگران فیلم، دریافت پروانۀ ساخت، عبور از ممیزی های سختگیرانۀ وزارت ارشاد، دریافت پروانه نمایش و در نهایت دریافت حواله اکران.

فکر کنید یک فیلم تمام این مراحل رو طی کرده و تونسته از هفت خوان سینمای ایران عبور کنه و بالاخره رنگ پردۀ سینما رو به خودش ببینه. اما چند هفته پس از شروع نمایش فیلم، به رغم طی شدن تمام مراحل قانونی، "عده ای" به محتوای فیلم اعتراض می کنن و اون رو در تضاد با "ارزش ها" می دونن... .

اینکه این "عده" از چه قشری هستن یک مساله اس و این که "ارزش ها" در بین افراد و گروه های مختلف متفاوت هست هم یک طرف. اما، متاسفانه، در نهایت این "عده" هستن که موفق میشن حرفشون رو به کرسی بنشونن و کاری کنن که وزارت ارشاد (که خودش تمام مجوزها رو صادر کرده و در تمام مراحل تولید نظارت داشته) دستور پایین کشیدن فیلم از پرده سینماها رو صادر کنه... .

"گشت ارشاد" و "زندگی خصوصی" دو فیلمی بودند که نوروز امسال به نمایش دراومدن و پس از مدت کوتاهی توقیف شدند. هر دو فیلم رو هفتۀ گذشته دیدم. "گشت ارشاد" که مجوز پخش نمایش خانگی رو دریافت کرد و به بازار اومد و "زندگی خصوصی" هم به شکل کپی غیرقانونی دست به دست می چرخه.

جالب اینکه گروه سازندۀ "گشت ارشاد" تمام صحنه هایی که به دستور وزارت ارشاد حذف شد تا مجوز پخش از نمایش خانگی رو بگیره رو در بخش "موارد جانبی" dvd فیلم قرار دادن که میشه تماشا کرد! همین مساله باعث شد وزارت ارشاد دوباره دستور جمع شدن نسخه های پخش شده در سوپرمارکت ها رو بده... که البته این بازی همچنان ادامه دارد!

اخیراً هم حوزۀ هنری بعضی فیلم ها رو در لیست سیاه خودش قرار داده و از اکران اونها در سینماهاش خودداری می کنه... یعنی کاری به موازات (یا شاید باید بگوییم در امتداد) کار ادارۀ نظارت و ارزشیابی وزارت ارشاد رو انجام می ده. متاسفانه چیزی در حدود نیمی از سینماهای کشور هم متعلق به حوزۀ هنری هستند که این موضوع برگشت سرمایه رو برای تهیه کننده و گروه سازنده با مشکلات جدی روبرو می کنه... .

من قصد داشتم دربارۀ خود این دو فیلم بنویسم اما این مقدمه انقدر طولانی شد که شاید بهتر باشه نقد خود فیلم ها رو به پست های آینده موکول کنم.

و اسکار بهترین فیلم خارجی تعلق می گیرد به...

الاخره تمام پیش بینی ها و امیدهایمان به حقیقت تبدیل شد و در باشکوه ترین مراسم سینمایی سال، اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان به فیلم "جدایی نادر از سیمین" از ایران تعلق گرفت و یک بامداد خاطره انگیز را برای بسیاری از ایرانیان به یادگار گذاشت.




تبریک به تمام سینما دوستان و همۀ ایرانیان بخاطر این موفقیت بزرگ!
متن سخنرانی اصغر فرهادی هنگام دریافت اسکار:

سلام به مردم خوب سرزمینم
ایرانیان بسیارى در سرتاسر جهان در حال تماشاى این لحظه‌اند. و گمان دارم خوشحال‌اند. نه فقط به خاطر یک جایزه‌ى مهم یا یک فیلم یا یک فیلمساز. آن‌ها خوشحال‌اند چون در روزهایى که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت میان سیاستمداران در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه‌ى باشکوه فرهنگ به زبان مى‌آید. فرهنگى غنى و کهن که زیرگرد و غبار سیاست پنهان مانده. من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم مى‌کنم. مردمى که به همه‌ى فرهنگ‌ها و تمدن‌ها احترام مى‌گذارند و از دشمنى کردن و کینه ورزیدن بیزارند.

سریال قلب یخی (محمدحسین لطیفی)

هفتۀ پیش رفتیم شمال و طبق سنت قدیمی هر شب یه فیلم ایرانی تماشا کردیم. "دموکراسی تو روز روشن" رو دیدیم که چون قبلا محسن درباره اش نوشته و تقریباً نظر منم همونه درباره اش نمی نویسم. 

 

سریال قلب یخی، که اولین سریال مخصوص شبکۀ نمایش خانگیه، بنا بر ادعای سازندگانش "برای ذهن چاووشگر تماشاگر ساخته شده" و تابحال ۱۰ قسمت اولش توزیع شده. 

 

وقتی CD رو Play کردم و تصویر شروع شد، فکر کردم دارم تبلیغات قبل از فیلم رو تماشا می کنم. می خواستم بزنم جلو که متوجه شدم این فیلمه که داره play می شه نه تبلیغ! ساختار سکانس اول به شکلیه که فکر می کنین دارین یکی از این تبلیغات مربوط به مثلاً امداد خودرو سایپا رو تماشا می کنین! توپی که روی زمین جلو می ره، یکی شوتش می کنه، پسربچه ای که دنبالش می دوه، توپ که وارد جنگل می شه... تا نهایتاً می رسه به یه جنازه! ساختار این سکانس انقدر ضعیف، ابتدایی و کلیشه ای هست که انگار داد می زنه: بقیه شو تماشا نکن! 

 

جدای از بازی های بسیار بسیار بد و مصنوعی، طراحی لباس خنده دار (خصوصاً برای سکانس شو لباس)، دیالوگ های بی معنی و تدوین اعصاب خوردکن، بزرگترین ایراد اپیزود اول مربوط می شه به فیلمنامه اش. 

 

در اپیزود اول چند داستان بطور موازی پیش می ره که هر کدومش یه معما در دلش هست: جنازه ای که در جنگل پیدا می شه، دختر مدلی که ربوده می شه، زنی که رگشو می زنه، پسری که جاقوکشی کرده، مردی که به طرز مشکوکی با تلفن حرف می زنه... 

 

اینهمه معما برای یک قسمت خیلی زیاده و اصلا کار رو خراب می کنه. اگه به سریال های اینچنینی مثل Lost نگاه کنیم، می بینیم که در اپیزود اول فقط یک معما مطرح می شه: اینکه صدای عجیبی که در دقایق پایانی اپیزود از جنگل شنیده می شه چیه؟ همین. 

 

به گفتۀ کسانی که سریال رو دنبال می کنن، از قسمت هفتم به بعد خیلی جذاب و هیجان انگیز می شه. 

 

و این دقیقاً تفاوت سریال های ماست با سریال های هالیوودی. در سریال های ایرانی همیشه بدترین قسمت، قسمت های ابتدایی سریال هستن در صورتیکه سریال های خارجی رو طوری طراحی می کنن که به جذابترین شکل ممکن شروع بشه. کافیه اپیزود اول سریال فلاش فوروارد رو ببینین تا دلتون بخواد بقیه اش رو هم تماشا کنین.

Machete (رابرت رودریگز – ۲۰۱۰)

فیلم جدید رابرت رودریگز رو می شه دنبالۀ آثاری همچون Desperado، Once upon a time in Mexico و Planet Terror به حساب آورد. فیلمی در سبک Exploitation که با نمایش عریان خشونت، خونریزی و کشت و کشتار انتقام جویانه داستانش رو پیش می بره. علاقمندان سینمای تارانتینو و رودریگز با چنین سبکی آشنایی دارن و تا حد زیادی هم انتظاراتشون برآورده می شه.

داستان فیلم از آنونسی که بین قسمت هایی از فیلم Grindhouse به نمایش دراومد الهام گرفته شده: داستان یک افسر پلیس مکزیکی به نام Machete که با گروهی از سیاستمداران جمهوریخواه افراطی که موافق برخورد شدید با مهاجرین غیرقانونی به داخل خاک آمریکا هستن درگیر می شه.

داستان چیزی بیشتر از این نیست و مثل دسپرادو، فیلم بیشتر بر صحنه های درگیری و کشتار تکیه داره. هر چقدر قهرمان دسپرادو (آنتونیو باندراس) در کار با انواع سلاح گرم مهارت داشت، در این فیلم  Machete در کار با قمه و چاقو! حتی در سکانسی از فیلم که باید برای انجام ماموریتی یک سلاح انتخاب کنه، از بین تمام سلاح های گرم مدرن، باز هم اولین انتخابش یک قمۀ بزرگه.

از طرف دیگه هر چقدر قهرمان فیلم دسپرادو خوش قیافه بود و پراحساس (ال ماریاچی نوازندۀ گیتار هم بود)، در این فیلم قهرمان فیلم (دنی ترخو) به غایت زشت و بدقیافه اس و هیچ نشانی از احساس درش دیده نمی شه. اصلاً این بازیگر همون کسیه که در فیلم دسپرادو نقش منفی رو بر عهده داشت و ظاهراً قبلاً در زندگی شخصیش هم یک خلافکار تمام عیار بوده.

کارگردان برای جبران چهرۀ زمخت قهرمان فیلم و بزرگنمایی زشتی ظاهریش، دوستان و همراهان Machete رو از بین بازیگرانی انتخاب کرده که جالب توجهن: جسیکا آلبا، لیندزی لاهن و میشل رودریگز (همون آنا-لوسیای سریال Lost) و البته رابرت دنیرو در نقش سناتور جمهوریخواه.

چند نما در فیلم هست که به شدت دسپرادو رو به یاد میاره، خصوصاً جایی که قهرمان فیلم و جسیکا آلبا روی تخت خوابیدن که Machete با صدای قدم های آدم بدها از خواب بیدار می شه و سایۀ اونها رو روی پردۀ اتاق می بینه.

اگر خواهان دیدن فیلمی هیجان انگیز، پر از قطع شدن سر و دست و فرو رفتن قمه در شکم و چشم و چار آدم بدها هستین، Machete انتخاب خوبیه. اگر طرفدار سبک سینمای رودریگز هستین، با اینکه دیدن این فیلم تجربۀ Sin City یا حتی دسپرادو رو به همراه نداره، اما در نهایت شما رو راضی نگه می داره.

دختری با خالکوبی اژدها

سال گذشته فیلم Let the Right One In رو از سینمای سوئد دیدم که فیلم خوبی بود. "دختری با خالکوبی اژدها" قسمت اول از سه گانه ای هست که با دو کاراکتر ثابت لیزبت سالاندر (هکر حرفه ای) و میکائیل بلومبرگ (خبرنگار روزنامۀ میلنیوم) ساخته شده و هر سه فیلم هم تمی جنایی/تریلر دارن.

داستان فیلم دربارۀ روزنامه نگاریه که به دعوت مرد ثروتمند به جزیره اش دعوت می شه تا دربارۀ دختری که چهل سال قبل به طرز مشکوکی ناپدید شده تحقیق کنه. میکائیل در مسیر تحقیقات با لیزبت آشنا می شه که یه هکر حرفه ای کامپیوتره و می تونه به هر چیزی که می خواد دست پیدا کنه. فهرست مظنونین، که شامل اعضای درجه اول خانوادۀ دختره، مرحله به مرحله کوتاه تر می شه و اونها در حین تحقیقات به قتل هایی پی می برن که در همون زمان اتفاق افتاده. دختران نوجوانی که به طرزی فجیع، برای مراسم مذهبی عجیبی قربانی شدن...

فیلم به خوبی پیش می ره و قدم به قدم اطلاعات مورد نیاز رو به بیننده منتقل می کنه. کاراکترهای اصلی فیلم از تماشاگر جلوتر نیستن و بیننده در کشفیات اونها شریکه و می تونه در هر مرحله حدس هایی بزنه.

اختصاصی بودن جزیره و بسته بودن تنها راه ارتباطی اون با خشکی باعث می شه فهرست مظنونین از تعداد خاصی تجاوز نکنه. کسانی که روز ناپدید شدن اون دختر برای یه مهمونی به جزیره دعوت شده بودن.

فیلمنامه طوری نوشته شده که هر یک بیست دقیقه یکبار اتفاق جدیدی رخ می ده و همین موضوع باعث می شه متوجه گذشت زمان دو ساعت و نیمۀ فیلم نشیم.

قسمت دوم این فیلم با عنوان The Girl Who Played with Fire و قسمت سومش هم The Girl Who Kicked the Hornet’s Nest نام داره.

طبق معمول آمریکایی ها قصد دارن نسخۀ هالیوودی این فیلم رو بازسازی کنن که مطمئناً بهتر از نسخۀ اصلی نخواهد شد، البته پاستوریزه تر از نسخۀ سوئدی خواهد بود.

Prince of Persia (مایک نیوول – 2010)

از زمانی که خبر ساخته شدن Prince of Persia رو شنیدم منتظر بودم ببینم اقتباس هالیوود از این بازی کامپیوتری قدیمی و دوست داشتنی به چه شکل هست. این فیلم، جدای از سوژه، برای ما ایرانی ها اهمیت دوچندانی داره چون بعد از مدتها فیلمی ساخته شده با محوریت یک کاراکتر "مثبت" ایرانی. 

اما متاسفانه باید بگم که فیلم هیچ کدوم از انتظارات منو برآورده نکرد. فیلمنامه ای که از روی بازی نوشته شده، مثل اغلب اینجور فیلم ها، فیلمنامه ایست ضعیف با پرداخت بد. جلوه های ویژه در حد متوسط هست و بازی ها به شدت معمولی. حتی هیچ نماد یا نشانی از تمدن ایران باستان در این فیلم دیده نمی شه؛ نه در طراحی لباس نه در طراحی صحنه. حتی در برخی موارد لباس هایی تن بازیگران کردن که هیچوقت در دربار رسم نبوده.

داستان فیلم دربارۀ "دستان" پسر یتیمی هست از خانواده ای معمولی که بعد از راه پیدا کردن به کاخ پادشاه، باید در برابر دشمنان از یک خنجر جادویی محافظت کنه. خنجری که قابلیت برگردوندن زمان به عقب رو داره...

حالا در این بین دختری هم هست و عموی بدذاتی و برادری و... .

اگر بخاطر علاقه به بازی کامپیوتری بخوایم فیلم رو ببینیم، می خوره تو ذوقمون! اگه بخاطر تماشای فیلمی دربارۀ شکوه ایران باستان بخوایم فیلم رو ببینیم مایوس می شیم... اگر بخاطر جلوه های ویژه یا تصویربرداری خارق العاده، باز هم ناامید خواهیم شد... فقط اگر بخاطر یک ساعت و نیم سرگرمی، بدون سوال، بدون عمیق شدن، بدون هیچ انتظاری به دیدن فیلم بشینیم شاید از فیلم خوشمون بیاد.

به نظر من این فیلم می تونست خیلی بهتر از این باشه و حتی به فیلمی موفق و دنباله دار تبدیل بشه، تنها در صورتیکه کمی بیشتر روی فیلمنامه کار می کردن تا انگیزه های شخصیت ها رو موجه جلوه بدن و کمی بیشتر به شخصیت پردازی توجه می کردن. با وجود این ساخته شدن قسمت دوم چنین فیلمی هم دور از انتظار نیست.

آلیس در سرزمین عجایب (تیم برتون - ۲۰۱۰)

بعد از فیلم خوب سوئینی تاد، به شدت منتظر ساختۀ جدید تیم برتون بودم و وقتی شنیدم باز هم قراره با همسرش (هلنا بونهام کارتر) و جانی دپ همکاری کنه اشتیاقم برای دیدنش بیشتر شد.

آلیس... یکی از شاهکارهای تیم برتون (در حد Big Fish) نیست، اما هیچ چیزی از جذابیت های آثار قبلی برتون کم نداره. دنیای تیم برتون دنیای آدم های عجیب و غریبه، با مدل موهای غیرمعمول و گریم های خاصی که فقط و فقط در فیلم های برتون دیده می شه.

سبک بازی ها – با اینکه تکراری و غلو شده اس – اما هنوز هم دلنشینه. جلوه های ویژه عالیه و موسیقی هم اون چیزیه که تنها در آثار تیم برتون شنیده می شه. قطعاً تمااشای این فیلم در فرمت اصلی سه بعدی جذابیت بسیار بیشتری داره که خب ما اینجا در سیستم های خانگی از دیدنش محرومیم.

شاید تماشاگران بزرگسالی که به تماشای سوئینی تاد و Big Fish و Sleepy Hollow علاقمند هستن از این فیلم چندان لذت نبرن. اما برای تماشاگران سنین پایین تر و حتی اونهایی که به تماشای دنیاهای تخیلی و فانتزی کودکانه علاقمند هستن جذابیت های زیادی داره.

فیلم بعدی تیم برتون frankenweenie نام داره که قراره نوامبر سال ۲۰۱۱ به نمایش دربیاد. از الان منتظر این فیلم هستم!

پرسی جکسون و خدایان یونان: دزد صاعقه (کریس کلمبوس - ۲۰۱۰)

پرسی جکسون سوژۀ نسبتاً خوبی داره: پسری که متوجه می شه ریشه اش به خدایان یونان باستان می رسه... 

این فیلم پرخرج چند ماه پیش اکران شد و فروش خوبی هم داشت اما اونقدر که سازندگانش انتظار داشتن مطرح نشد. فیلم از جلوه های ویژۀ خوبی برخورداره و بازی ها قابل قبول هستن. کارگردانی بر عهدۀ کریس کلمبوس هست که دو قسمت اول هری پاتر رو در کارنامه داره. گروه خوبی دور هم جمع شدن، اما نتیجه اونی نیست که توقع داریم. 

دلیل این امر به نظر من عجلۀ نویسندگان در نوشتن مقدمه و رسیدن به ماجرای اصلیه. این عجله باعث شده پایه های داستان بدون استحکام باشه و انتقال از فضای رئال به فضای تخیل با چنان شتابزدگی صورت بگیره که بیننده چیزهایی که می بینه رو باور نکنه.

شاید سازندگان این فیلم به دنبال موفقیت سری فیلم های هری پاتر سراغ چنین سوژه ای رفتن اما نتونستن اونطور که باید در کارشون موفق باشن. تفاوت اصلی پرسی جکسون و هری پاتر در اینه که ما دنیای جادوگرها، مدرسۀ هاگوارتز و بدذاتی لرد ولدمورت رو باور می کنیم اما اینجا نه. نیروی شر دلیل منطقی برای بد بودنش نداره و حتی هدف پرسی جکسون از جنگ با نیروهای شر زیاد منطقی نیست. 

پرسی جکسون می تونست خیلی بهتر از این باشه، به شرطی که با دقت بیشتری روی جزئیاتش کار می شد و انقدر به هری پاتر شبیه نبود.

Inland Empire (دیوید لینچ / ۲۰۰۶)

دیگه عادت کردم قبل از تماشای فیلم های دیوید لینچ خودمو برای حل معماهای مختلف آماده کنم. با اینحال با یکبار دیدن، چیز زیادی از داستان اصلی دستگیرم نشد! 


"هنگام فیلمبرداری یک فیلم، عوامل پشت صحنه متوجه حوادث عجیبی می شن که اتفاق می افته. بعد از مدتی کشف می کنن یکبار قبلاً گروه دیگه ای قصد داشتن از روی این فیلمنامه فیلم بسازن، اما به علت قتل دو بازیگر اصلی فیلم پروژه نیمه کاره رها شده..." 


در این فیلم هم با دنیای خیال و واقعیت طرف هستیم که مجزا کردنشون از هم کار ساده ای نیست. موضوع دیگه (که پیچیدگی داستان رو دوچندان کرده) عدم آگاهی کاراکتر نقش اصلی از مفهوم زمانه. اون نمی دونه چی قبل از چی رخ داده و کلاً از چیدن منطقی حوادث به ترتیب زمانی عاجزه... 


فکر می کنم کشف معمای این فیلم حتی از "بزرگراه گمشده" هم سخت تره و به بحث و تبادل نظر بسیار زیادی نیاز داره. در اون فیلم تنها با دو دنیای واقعیت و خیال سر و کار داشتیم اما اینجا با یک "فیلم در فیلم" هم طرف هستیم! 


سبک ساختاری فیلم درست شبیه "جادۀ مالهالند" هست و در اغلب نماهای نزدیک از لنزهای واید و سوپرواید استفاده شده تا حالت غیرمتعارف چهرۀ افراد رو بیشتر بکنه. ریتم سریع تدوین و نوع دکوپاژ باعث می شه زمان طولانی سه ساعتۀ فیلم رو کمتر احساس کنیم. 


اگر کسی این فیلم رو دیده و دربارۀ داستانش نظر خاصی داره لطف کنه و با من در میون بذاره!

نمای دور: یادداشت هایی کوتاه بر فیلم های بلند

Righteous Kill
فیلمی با بازی دو غول سینمای جهان: رابرت دنیرو و آل پاچینو؛ که برای دومین بار (بعد از Heat) مقابل هم قرار گرفتن. این فیلم همه چیز داره: فیلمنامۀ خوب، بازی های عالی و کارگردانی حساب شده. اما با همۀ اینها فیلم فاقد جذابیت لازمه و نمی تونه تماشاگر رو درگیر کنه. داستان پلیس کهنه کاری که به دست داشتن در قتل برخی متهمان پرونده های مختومه متهم شده موضوع جالبیه که جای کار زیادی داره اما نمی دونم چرا اصطلاحاً فیلم "درنیومده". حتی ضربۀ غافلگیرکنندۀ نهایی هم نمی تونه کارساز باشه و فیلمو نجات بده.
امتیاز: ۶ از ۱۰


Jumper

قدرت ناشناخته + پرش به مکان های مختلف + جلوه های ویژه تصویری + تدوین مثلاً سریع + هیجان کاذب + جلوه های ویژه + عشق تین ایجری + جلوه های ویژه + فیلمنامۀ یه هفته ای = دو ساعت وقت تلف کردن!
امتیاز: ۴ از ۱۰


Becoming Jane

داستان بخشی از زندگی جین آوستین (نویسندۀ معروف انگلیسی) پیش از رسیدن به شهرت. این فیلم به ماجراهای عاشقانۀ زندگی این نویسنده می پردازه و نوشته شدن کتاب هایی همچون "غرور و تعصب" رو نتیجۀ تجربیات شخصی جین آوستین می دونه. تصاویر خیره کننده، فیلمبرداری عالی و موسیقی زیبا از نکات مثبت فیلم هستن و ریتم نسبتاً کند تنها نکتۀ منفی. انتخاب بازیگرها به خوبی صورت گرفته و Anne Hathaway در نقش جین بازی خوبی رو به نمایش گذاشته.
امتیاز: ۶ از ۱۰

از رمان تا فیلم

تا بحال فیلم های زیادی بر اساس رمان یا حتی داستان های کوتاه ساخته شده که اغلب اونها – نسبت به کتاب – جذابیت کمتری داشتن و از ساختار ضعیفی برخوردار بودن.

مطابق یک قانون سینمایی: "هیچوقت یک کتاب رو از روی فیلمش قضاوت نکن!"

اینکه چرا چنین اتفاقی میفته و چرا به تصویر کشیدن یک رمان تا این حد کار دشواریه جای بحث زیادی رو می طلبه که می تونیم با هم درباره اش صحبت کنیم. اما به نظر من بعضی فیلم ها موفق شدن درست مثل کتاب باشن یا حتی – در موارد بسیار اندکی – بهتر از خود کتاب. از جمله:

بر باد رفته
کازابلانکا
۲۰۰۱: یک اودیسۀ فضایی
عصر معصومیت
سری فیلم های ارباب حلقه ها

و آخرین نمونه: عشق سالهای وبا

ه نظر من اگرچه کتاب "عشق سالهای وبا" (مارکز) از جزئیات بسیار بیشتری برخوردره و حس کاراکترهای داستان رو بهتر به خواننده منتقل می کنه، اما فیلم هم با جاذبه های تصویری بسیار زیادی که در خودش ایجاد کرده تونسته – نه بهتر از کتاب – اما نزدیک به خود کتاب موفق باشه.