افراد خانوادهی متفرق شدهیی در گذر زمان، به مناسبت مراسم عقد کنان آخرین دختر خانواده دور هم جمع میشوند و این گردهمآیی ماجراهایی دارد که در فرهنگ ملل گوناگون فقط میتواند در ایران اتفاق بیافتد.
..............
سراسر فیلم در خانهای قدیمی میگذرد. جایی در اردکان که به مدد دکور، شده است محل وقوع شیرینیها و تلخیهای حاکم بر روابط خانوادگی و اتفاقاتی که خارج از ارادهی خانواده است.
فیلم از نظر داشتن بازیگران بسیار پر و پیمان است. رضا کیانیان، فرهاد اصلانی، نگار جواهریان، ..... رضا میرکریمی همراه با دستیاران و عوامل فیلم، بسیار خوب از عهدهی کنترل فیلم برآمده است. سناریوی نه چندان پیجیده، ولی به حد کافی پر از دیالوگ و لوکیشنهایی در سه اتاق کوچک و حیاطی بزرگ، کار را تا حد ممکن برای ساخت این فیلم دشوار کرده است. بازیها و میمیک صورتها به صورتی جا افتاده است که به نظر میرسد فیلمساز بازیگران را در حرکات خودشان آزاد گذاشته است.
پسند- نگار جواهریان- قصد ازدواج با جوانی مقیم آمریکا را دارد. کاری که از دید افراد مسن خانواده چندان دلچسب نیست. گرچه به زبان نیاورند. این رابطه استخوان بندی کلی سناریو است که نوشتهی رضا میرکریمی و محمدرضا گوهری است و باقی فیلم در بستر همین شکل میگیرد. من نامش را میگذارم ریشه در خاک. شوربختانه این روزها به هزار و یک دلیل خود خواسته یا خود نخواسته، بسیاری از ایرانیان این ریشه را که نه، که از ساقه بریده اند و به هر بهانهای راهی ناکجا آبادها یا آبادیهایی دیگر رهسپار شدهاند. به مدد همین عدم تحمل آنچه که در اینجا میگذرد، رتبه اول مهاجرین در جهان را دارا هستیم. آیا شرایط زندگی در اینجا این قدر دشوار است؟ و آیا این مهاجرت، به بهای ِ خاکسپاری تمامی نوستالژیها میارزد؟ و آیا بهشت گمشدهای در آنجا در انتظارمان است؟
بگذریم و ببخشید که از نقد فیلم، گریزی به صحرای کربلا زدم.
مشخصترین بخش فیلم و زیباترین بخشش البته، رنگ است. چیزی که این روزها در فیلمها نمیبینیم. چیزی که حتا فیلمسازان با خود سانسوری به سراغ آن نمیروند. فیلم در جهت عکس آن چیزی که فیلمساز تشویق به ساختنش میشود، -بیرنگی -حرکت میکند.
یه حبه قند قرار بود نمایندهی امسال سینمای ایران در مراسم اسکار باشد که این معرفی از طرف وزارت ارشاد انجام نشد، هیچ، کل مراسم اسکار را آقایان تحریم کردند. شاید ترس از این بود که با احتمالی، امسال هم چون سال قبل، سینمای ایران بهترین جایزه اسکار فیلم غیر انگلیسی زبان را ببرد و مردم جهان بدانند که مردم ایران چگونه زندگی میکنند. ایرانیان رنگ را سانسور نمیکنند، شادی را سانسور نمیکنند، و همچنان که به نظر میرسد که در زیر زمینی دمی به خمره زدهباشند، -و البته این نبود- ولی روضهای میخوانند که شنیدنی ترین روضهیی است که –حداقل خودم- در تمام عمرم شنیدهام. ایرانیان قبل از اسلام، در روزهایی چون تاسوعا و عاشورا برای سیاوش روضه میخواندند و عزاداری میکردند. این روضه از این دید ریشه در این خاک دارد.
یک حبه قند را ببینید. و باور داشته باشید که می توانید این گونه زندگی کنید. خارج از هر گونه قیل و قال حاکم بر روابط اجتماعی حاکم بر اینجا.
Carnage *
کشتار / قتل عام
Jodie Foster
Kate Winslet
Christoph Waltz
Jonhn C Reilly
بر اساس نمایشنامه ای از یاسمینا رضا
نویسنده ی فیلمنامه : رومن پولانسکی و یاسمینا رضا
کارگردان : رومن پولانسکی
این فیلم برای کسانی که به دنبال جلوه های ویژه یا هیجان های معمولی هستند هیچ چیز تماشائی ندارد . وقتی که برای بار اول فیلم را دیدم فکر کردم که این داستان برای تئاتر شدن مناسب است و بعد متوجه شدم که بر اساس یک نمایشنامه ساخته شده است بدون اینکه من توصیه کرده باشم !!!
و اما آدمهائی که چالش های ذهنی انسان با خود و با دیگران همیشه برایشان مسئله ی مهمی است قطعا از تماشای آن لذت خواهند برد .
فیلم با نمای دوری از یک پارک و تعدادی بچه ی ده دوازده ساله شروع و با نمائی از کم و بیش همان محل و کم و بیش همان بچه ها پایان می یابد . بقیه ی آن در یک آپارتمان و حداکثر راهروی آن آپارتمان اتفاق می افتد و فضا و فیلمبرداری به شکلی است که فشاری را که به دو زوجی که حضور دارند وارد میشود ما در درون خود حس می کنیم .
تلخی محسوسی این آدمها را به هم نزدیک و از هم دور می کند .
هر یک از زنها در موقعیت های متفاوتی به هم نزدیک و از شوهرانشان دور می شوند و یا برعکس ! مردها هم در شرایط خاصی به هم یا به همسرانشان نزدیک می شوند و این بازی حتی در بین هر نفر با جنس مخالف در گروه مقابل اتفاق می افتد ...
این دوری و نزدیکی ها گاهی به اندازه ای کودکانه است که هویت انسان بالغ و به اصطلاح عاقل را زیر سوال می برد در حالی که رفتارهای به ظاهر عجیب و کودکانه ی بچه ها در ابتدا و انتهای فیلم را بسیار طبیعی نشان می دهد .
اهالی سینما بدون توجه به توصیه های من این فیلم را از روی یک نمایشنامه ساخته اند لا اقل شما به توصیه من آنرا ببینید !
* کلمه ی کارنیگ معانی دارد که براحتی به عنوان نام یک فیلم قابل ترجمه شدن به شکلی که حس تلخ و سیاه جاری در فیلم را برساند نیست . مثلا کشتار یا قتل عام اما خیلی مهم است که این نام تداعی یک فیلم از نوعی که با جنگ یا نسل کشی روبرو هستیم را نداشته باشد.
توصیه !! من برای ترجمه نام فیلم : درو افکار
فریدا
کارگردان : Julie Taymor
نویسنده گان : Hayden Herrera _ Clancy Sigal
بازیگران : Salma Hayek - Afred Molina - Geoffrey Rush
موسیقی : Elliot Goldenthal
من سورئالیست نیستم - این درست نیست . من هرگز رویاها را نقاشی نکردم .
آنچه که من نقاشی کرده ام واقعیت خودم است .
این جمله ی معروفیست از فریدا - نقاش مکزیکی که فیلم فریدا با بازی سلما هیاک _ هایاک _
در نقش او ساخته شده است . فیلم را نمی توان یک بیوگرافی معمولی دانست که در مورد زندگی یک نقاش ساخته شده است .. به نظر میرسد که سازنده ی فیلم با نگاهی به نقاشی های فریدا این فیلم را ساخته و نه فقط زندگی او .
داستان فیلم در نوجوانی او آغاز میشود وقتی که سوار بر یک اتوبوس شهری دچار یک تصادف بسیار شدید می شود .. صحنه های بسیار خوش ساخت و slow motion به شکلی اتفاق می افتند که انگار خواب می بینیم .. جالب اینکه غباری طلائی صحنه تصادف را می پوشاند که منشا کاملا واقعی دارد و این وفاداری کارگردان _ یا نمی دانم سناریست _ را نشان میدهد به فریدا که گفته بود
رویاها را نقاشی نمیکرده .
در این فیلم با جسارت و عشق شدید او به زندگی آشنا می شویم . با مبارزه ی او برای نه تنها زنده ماندن و زندگی کردن که با عشق زندگی کردن و یک نقاش بودن . یک نقاش بسیار متفاوت که اگرچه با یک نقاش معروف ازدواج کرد _ آلفرد مولینا در نقش دیه گو ریورا _ اما استقلال شخصیت عجیب او باعث شد که از شوهر معروف خود نیز معروفتر شود .
در فیلم اشاره ای نیز هست به ارتباطات خاص او با زنان که این نکته در زندگینامه ی او نیز هست . همچنین ارتباط عاشقانه اما کوتاه مدت او با تروتسکی _ که در فیلم بدون اسم اصلی ظاهر میشود _
موسیقی فیلم که خوشبختانه به شکل سی دی هم در دسترس است بسیار زیباست و به نظر من بسیار هماهنگ و تاثیرگذار .
یادداشتی بر کتاب "فریدا" را در "کتاب هایی که می خوانیم" می توانید ببینید.
برای اطلاعات بیشتر در صورت علاقه .
جانی گیتار را دیدم. یکی از حسرت های زندگی سینمایی من. تمامی سال هایی که در انتظار دیدنش بودم آهنگ را گوش می دادم و در خیال داستان را مجسسم می کردم. با فضایی که در آن سالهایی که دیگر خیلی از آن روزها دورم از دید تروفو می دیدم. او این فیلم را شعری در سینمای وسترن می دانست. فضا و هفت تیر کشی های قهرمانی که در جای جای فیلم، همه ی تلاش خود را کرد که بگوید، او می خواهد فقط با گیتارش سخن بگوید وبس. آهنگ جانی گیتار را گوش می کردم. آهنگی که بسیار از فیلم مشهور تر شد. ولی این دلیل آن نیست برای سناریوی بی بدیلش که در پایان فیلم با صدای پگی لی هم راه می شود با همان آهنگ مشهور و نیز فضا سازی های ویژه سینمای وسترن، چهار ستاره به فیلم ندهم..........
تا جایی که حافظه ام اجازه می دهد و دیتاهای IMDB را دیده ام فقط ارنست بورگناین در این میان زنده است و ..........
به نظر من احساسی ترین سکانس این فیلم جایی باشد که جوان کرافورد آهنگ جانی گیتار را که خود از شنیدنش فرار می کرد را با پیانو در بارش می نوازد. باری که به دستور کلانتر، اکنون آن را بسته است................
تا بعد...........
این پست ادامه دارد، تا روزی که چند بار دیگر ببینمش ...............
***
آهنگ را با صدای جاودانه پگی لی بشنوید.
ساخته لوکینو ویسکونتی
بازیگران: ماریو - مارچلو ماسترویانی
ناتالیا - ماریا شل
موسیقی متن : نینو روتا
محصول 1957 ایتالیا - سیاه و سفید
***
ماریو در یکی از گشت های شبانه و تنهای خود، با ناتالیا آشنا می شود که دل در گروی عشق مرد دیگری دارد که بی هیچ توضیحی او را برای یک سال رها کرده است. با او قرار گذاشته که او مختار است در مدت این یکسال مرد دیگری را انتخاب کند. رابطهی این دو علی رغم میل باطنی ناتالیا ادامه مییابد تا روزی که او هم ناامید از بازگشت مرد غایب میشود. تا این که شبی این دو در نزدیکی محل قرار در آغوش هم مشغول خداحافظی هستند ناتالیا مرد را می بیند. بی هیچ اما و اگری، ماریو را رها کرده و به سوی او دویده و او را در آغوش میکشد. مردی که به نظر می رسد ماریو او را در همان شب اول و در ابتدای فیلم، در زیر طاقی در نزدکی محل قرار دید و سلامی و علیکی با او کرد. با ساکی در کنار پاهایش که نشان از مسافر بودن او میکرد. هرچند حضورش در آنجا توجیه پذیر نبود. این جاست که درمییابیم او نیز در انتظار شب قرار بود.
این نما را در بالا می بینید.
سناریوی ساده و روان فیلم که روایتگر داستان کوتاهی از داستایوفسکی است، تاکید زیادی بر حضور مرد در ابتدای فیلم دارد. بیننده امکان ندارد از خودش در بارهی او نپرسد. با جلو رفتن فیلم، حضور مرد در ذهن تماشاچی پررنگ تر می شود ولی هرچه به پایان شبهای روشن نزدیکتر می شویم، حضورش کم رنگ تر میشود تا جایی که ناتالیا به ماریو می گوید: شنیده ام او به شهر آمده و نامه ای به ماریو می دهد که به او برساند و ماریو این کار را نمی کند.
در اینجاادامه حضور مرد در فیلم به کم ترین حد خود می رسد. ولی ناگهان آقای ویسکونتی درست در لحظات پایانی فیلم و در جایی که هیچ کس انتظار ندارد، قهران فیلمش را بی معشوقه و چون ابتدای فیلم تنها و بی یار، رها میکند.
فیلم را شاید بتوان شعری در رثای تنهایی دانست. تنهایی ماریو. از همان ابتدا او را می بینیم با رییس جدید و خانواده اش که از اتوبوسی پیاده می شوند. در پایان یک روز یکشنبه و بعد از خداحافظی تنها در دل شب روان می شود. مغازه های یکی بعد از دیگری تعطیل می شوند. پنجره ها یکی بعد از دیگری بسته شده و چراغهای خانه ها خاموش.
فیلم این گونه نیست که به ناتالیا بی توجه باشد. او هم در لابلای گشت های شبانه اش با ماریو، او را در جریان زندگیش قرار می دهد. او نیز با مادر بزرگش زندگی میکند. مادر بزرگی که چون چشمش نمی بیند دامنش را به دامن او سنجاق می کند تا به هرجایی نرود.
شبهای روشن با توجه به نورپردازیهای فیلم بسیار درخشان و زیباست هر چند که روزهای این شبها چندان روشن نیستند.
سکانسی در فیلم هست که به نظر کشدار می آید. حضور ماریو و ناتالیا در یک بار که جوانان از جمله قهرمانان فیلم می رقصند. به نظر میرسد که در ساختن این سکانس آقای ویسکونتی نگاهی هم به گیشه دارد. او یکی از فیلم سازان دوران نئورئالیسم ایتالیای بعد از جنگ دوم جهانی است و خرابه های داخل فیلم نیز نشان از آن دوران دارد. در آن دوران تهیه کنندگان گاه به این وجه از فیلم هم توجه داشتند. خبری از تلویزیون و کلیپ نبود و مردم برای دیدن رقص و آواز به سینما پناه می آوردند. این سکانس را میتوان به باقی فیلم درخشان شب های روشن بخشید. هرچند به سختی.
یادداشتی از: داوود علیزاده
***
نقدی بر فیلم "یک درجه لعنتی"
نویسنده وکارگردان :حسام دهقانی- سال 1389
وقتی راجع به فیلم کوتاه حرف میزنیم انتظار داریم تا برش کوتاهی از زندگی و یا اندیشه ببینیم.در مورد فیلم بلند این میتواند به روایت کامل یک زندگی و حتی قطعه ای از تاریخ بینجامد. پس فیلم کوتاه مجالی نخواهد داشت تا شخصیت پردازی یا داستانسرای کنی. فیلم کوتاه عرصه یک ضربه کوچک بر روح و اندیشه مخاطب است تا در آبستن آن جوشش یا حرکت یا تفکری آغاز شود.
آسمان فیروزه ای رنگ در کنار ساختمانهای سرد و خاکستری شهر در نمای دیدگاه (pov) کیانا حکایت از نابودی معصومیت یک دخترک است که در شهر خاکستری و بی رنگ در حال رخ دادن است. کیانا در این مخمصه حتی برادر دلسوز و علاقمندش را هم نمیتواند شریک کند و حرفی با او بزند. در فیلم یک درجه لعنتی اقدام به خودکشی کیانا عکس العمل یک اتفاق بزرگتری است که قبلا افتاده و آن تنهایی کیانا و عدم اگاهی است که به جان نوجوانان ما افتاده است.
ادامه مطلب ...سال گذشته فیلم Let the Right One In رو از سینمای سوئد دیدم که فیلم خوبی بود. "دختری با خالکوبی اژدها" قسمت اول از سه گانه ای هست که با دو کاراکتر ثابت لیزبت سالاندر (هکر حرفه ای) و میکائیل بلومبرگ (خبرنگار روزنامۀ میلنیوم) ساخته شده و هر سه فیلم هم تمی جنایی/تریلر دارن.
داستان فیلم دربارۀ روزنامه نگاریه که به دعوت مرد ثروتمند به جزیره اش دعوت می شه تا دربارۀ دختری که چهل سال قبل به طرز مشکوکی ناپدید شده تحقیق کنه. میکائیل در مسیر تحقیقات با لیزبت آشنا می شه که یه هکر حرفه ای کامپیوتره و می تونه به هر چیزی که می خواد دست پیدا کنه. فهرست مظنونین، که شامل اعضای درجه اول خانوادۀ دختره، مرحله به مرحله کوتاه تر می شه و اونها در حین تحقیقات به قتل هایی پی می برن که در همون زمان اتفاق افتاده. دختران نوجوانی که به طرزی فجیع، برای مراسم مذهبی عجیبی قربانی شدن...
فیلم به خوبی پیش می ره و قدم به قدم اطلاعات مورد نیاز رو به بیننده منتقل می کنه. کاراکترهای اصلی فیلم از تماشاگر جلوتر نیستن و بیننده در کشفیات اونها شریکه و می تونه در هر مرحله حدس هایی بزنه.
اختصاصی بودن جزیره و بسته بودن تنها راه ارتباطی اون با خشکی باعث می شه فهرست مظنونین از تعداد خاصی تجاوز نکنه. کسانی که روز ناپدید شدن اون دختر برای یه مهمونی به جزیره دعوت شده بودن.
فیلمنامه طوری نوشته شده که هر یک بیست دقیقه یکبار اتفاق جدیدی رخ می ده و همین موضوع باعث می شه متوجه گذشت زمان دو ساعت و نیمۀ فیلم نشیم.
قسمت دوم این فیلم با عنوان The Girl Who Played with Fire و قسمت سومش هم The Girl Who Kicked the Hornet’s Nest نام داره.
طبق معمول آمریکایی ها قصد دارن نسخۀ هالیوودی این فیلم رو بازسازی کنن که مطمئناً بهتر از نسخۀ اصلی نخواهد شد، البته پاستوریزه تر از نسخۀ سوئدی خواهد بود.
یادداشتی از: سیروس محمدی
کارگردان : رایدلی اسکات
فیلم را از یک سوپری (بقالی سابق) خریدم. با دوبله نسبتا خوب و به اعتبار نام کارگردانش. ظاهرا داستان نبردی است که نیروهای امریکائی پس از شکست در ان سومالی را ترک میکنند.نبردی خیابانی که با چیره دستی کم نظیری روایت میشود. ضرب آهنگ تند فیلم به نحو شایسته ای از ابتدا تا به انتها حفظ و تماشاگر را درگیر میکند. مونتاژ فیلم سهم اساسی در این جا دارد که در کنار سایر عوامل مثل فیلمبرداری بسیار خوب، بازی هنر پیشگان، موسیقی بجا و با استفاه از تم های افریقائی، بیننده را از ابتدا تا به انتها مجذوب این نبرد میکند. وجود هلیکوپتر ها که نقشی اساسی در این درگیری دارند و استفاده از نماهای هوائی، جغرافیای فیلم را کاملا ترسیم و بار مهمی از هیجان را منتقل میکنند. شخصیتهائی را که رایدلی اسکات ترسیم کرده، همه انسانی و قلبل لمس اند.ترسها و شجاعت ها همه پذیرفتنی و به دور از کلیشه اند. از دیگر نکات ان جلوه های ویژه است که به زیبائی در جای جای فیلم استفاده شده است. عکس العمل مردم شهر و برخورد شبه نظامیان تصویر تمام عیاری از یک شهر بی دولت و بی قانون است . همان سومالی که اکنون همه با وضعیت آن آشنایند. کارگردان موفق می شود هراسی را که این کماندو ها که برای یک عملیات محدود وارد شهر شده اند و در آن گیر افتاده اند به خوبی منتقل کند و لحظات بروز احساسا ت انسانی مانع از آن میشود که فراموش کنیم هر دو طرف ماجرا انسان هائی هستند که در این جهنم گرفتار شده اند.
کارگردان: کاترین بیگلو Kathryn Bigelow
مردی است این خانم <کاترین بیگلو>. نه از این جهت که مرد بودن برای یک خانم هنری، یا مزیتی، یا فضیلتی باشد. بلکه از این نظر که در فیلم زیبایش هیچ اثری از این که کارگردانش یک زن است پیدا نمی کنید. بیگلو محیط خشن و عاری از عاطفه یک جنگ را چنان تصویر کرده است که کمتر مردی توانسته آن را چنین بیان کند. انچه در" مهلکه " با آن روبرو هستیم جنگی است که در عراق جریان دارد. و آنچه بیگلو توانسته انجام دهد روایت بدون جانبداری و بی قضاوت شخصی از این جنگ است. و احتمالا همین توانست فیلم را موفق به ربودن اسکار امسال، از نزدیکترین رقیبش، یعنی" اواتار" بکند. رقابتی تماشائی بین زن و شوهر سابق.
هرچه " اواتار" دور از زمین میگذرد اما مهلکه حکایتی زمینی است. حکایت یک جنگ کثیف که معدودی آن را به راه انداخته اند و کثیری در آن گرفتار شده اند. هر دو طرف میترسند. هردو طرف میکشند. وهردو طرف کشته می شوند بی آنکه قهرمانی در میان باشد. مردان یک طرف در چارچوب دیسیپلین نظامی از اوامر مافوقشان اطاعت میکنند و مردان طرف دیگر با حس تنفر از اشغالگری وارد این مهلکه شده اند. اما آنچه باقی می ماند تنها نفرت است و انزجار و اجساد و انفجار. بیگلو طرف هیچکدام را نمی گیرد. اما به خوبی موفق می شود این محیط پر از ترس و نگرانی را که در آن هر کس می تواند یک بمب گذار یا یک تیرانداز و یک دشمن خطرناک باشد به پرده سینما بکشد. در این محیط کسی از ابراز ترس خود از مرگ ابائی ندارد و هیچکدام از طرفین نمی خواهند بمیرند. چه سرباز امریکائی و چه بمب گذار انتحاری . اگر استثنائی وجود دارد نه قهرمانی است، بلکه از دست دادن همه علائق است. الا یک چیز که شاید نجات جان دیگری باشد و شاید راز ناگفته یک مرد.
فیلمبرداری در اردن انجام شده زیرا که محیط بغداد جنگ زده امکان چنین کاری را نمی داد ولی به خوبی با محیط اصلی تطابق دارد. بازی ها از نقش های اصلی گرفته تا نقش هائی که توسط هنرمندان آواره عراقی ایفا شده همه قابل تحسین است. اما میتوان گفت که دوربین یکی از مهمترین نقش آفرینان فیلم است که بار مهمی از انتقال مفهوم را به عهده دارد. فیلمبرداری یکدست، به خوبی محیط نا امن را القا میکند و از امتیازات ویژه این اثر محسوب می شود.
کاترین بیگلو فیلم جدیدش را در یکی از نواحی مرزی و خطرناک امریکای لاتین شروع کرده است. به نظر میرسد این خانم علاقه خاصی به این محیط های نا امن دارد. امیدواریم در فیلم جدیدش هم موفق باشد.
بعد از فیلم خوب سوئینی تاد، به شدت منتظر ساختۀ جدید تیم برتون بودم و وقتی شنیدم باز هم قراره با همسرش (هلنا بونهام کارتر) و جانی دپ همکاری کنه اشتیاقم برای دیدنش بیشتر شد.
آلیس... یکی از شاهکارهای تیم برتون (در حد Big Fish) نیست، اما هیچ چیزی از جذابیت های آثار قبلی برتون کم نداره. دنیای تیم برتون دنیای آدم های عجیب و غریبه، با مدل موهای غیرمعمول و گریم های خاصی که فقط و فقط در فیلم های برتون دیده می شه.
سبک بازی ها – با اینکه تکراری و غلو شده اس – اما هنوز هم دلنشینه. جلوه های ویژه عالیه و موسیقی هم اون چیزیه که تنها در آثار تیم برتون شنیده می شه. قطعاً تمااشای این فیلم در فرمت اصلی سه بعدی جذابیت بسیار بیشتری داره که خب ما اینجا در سیستم های خانگی از دیدنش محرومیم.
شاید تماشاگران بزرگسالی که به تماشای سوئینی تاد و Big Fish و Sleepy Hollow علاقمند هستن از این فیلم چندان لذت نبرن. اما برای تماشاگران سنین پایین تر و حتی اونهایی که به تماشای دنیاهای تخیلی و فانتزی کودکانه علاقمند هستن جذابیت های زیادی داره.
فیلم بعدی تیم برتون frankenweenie نام داره که قراره نوامبر سال ۲۰۱۱ به نمایش دربیاد. از الان منتظر این فیلم هستم!
کوینتین تارانتینو، کریستف والتس و ساندرا بولاک
Inglorious Bastards آخرین فیلم کوینتین تارانتینو است با ساختاری چون Kill Bill ولی ملموستر و در نتیجه خشن تر. داستان فیلم در زمان جنگ جهانی دوم و از سال 1941 تا 1944 را در بر میگیرد. در فرانسه اشغال شده توسط آلمان نازی. البته فیلم، تاریخ، آنچنان که اتفاق افتاد نیست، بلکه تاریخ است، آنچنان که تارانتینو دوست داشت اتفاق بیافتد. کاری که از هر فیلم سازی انتظار میرود. مگر این که خواسته باشد گونه ای مستند سازی کند وگرنه، چاپلین هم دیکتاتور بزرگ را بر مبنای آنچه که در جنگ جهانی و بر مردم دور از جبهه گذشت را به تصویر کشید ولی به سهم خود دخل و تصرفاتی را که دوست میداشت در تاریخ کرد. در هنگام پایان هر دو فیلم هم حس میکنی تصویری درست از فجایع آن دوران را دیدهای و این حس، خیلی هم دور از واقعیت نیست.
بروید فیلم را ببینید. فیلمهای کوینتین را ببینید. این کارگردان از جمله فیلمسازانی است که بسیاری از فیلم هایش به قول دوستداران سینما یک حادثه است. از جمله همین یکی.
نام فارسی روانی برای فیلم پیشنهاد نشده است. آن را به همین نام می خوانیم. "IB" کاندیدای دریافت هشت جایزه اسکار است. که در سه بخش زیر شایستگی گرفتن آن ها را دارد:
یک: بهترین فیلم نامه غیر اقتباسی. کوینتین تارانتینو Quentin Tarantino
دو: بهترین بازیگر نقش دوم مرد. کریستف والتس Christof Waltz
سه: بهترین کارگردانی. کوینتین تارانتینو
چهار: بهترین فیلم، کوینتین تارانتینو. البته بعد از مشورت با یکی از اعضای ژوری اسکار یعنی حسام، که کلیه فیلم های امسال برایش ارسال شده است.
از کریستف والتس اتریشی بگویم که پدیده کشف شدهای است در عالم سینما. بازی او در "IB" یکی از بهترین بازیهایی است که در تمام طول عمرم از یک هنرپیشه دیده ام. به یاد ماندنی تر از "خاویر باردم" در "جایی برای پیرمردها نیست". کریستف والتس آنقدر بازی زیبایی ارائه میدهد که شاید این گونه به نظر برسد که این بهترین بازی طول کار سینماییش باشد، تارانتینو بهترین فرم او را یافته و به نمایش گذاشته است. بعد از این فیلم، در گیر چند پروژه دیگر هالیوودی شده است. بازی های دیگر او نشان خواهد داد که این پیش بینی تا چه حد به واقعیت نزدیک است.
کسی از گربههای ایرانی خبر نداره آخرین فیلم بهمن قبادی است. داستان آن را همه میدانند. حتا با این که در ایران پروانه نمایش نداشته و فعلن به نمایش در نخواهد آمد. تا یکی دو ماه دیگر رکورد بیننده در کشور را هم می زند. البته نسبت به فیلمی در حال و هوای خودش. اگر هم کسی نداند در همان شروع فیلم می داند که با چه داستانی روبروست.
ادامه مطلب ...