فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

Guilty The - گناهکار


(یادداشتی از سه سال پیش، به مناسبتی که در پایان می بینید)

گناهکار، فیلمی است از سینمای دانمارک. به کارگردانی گوستاو مولر و بازی جیکوب سدرگرن.

سدرگرن در نقش پلیسی به نام آسکر هولم در یک مرکز اورژانسی پلیس مشغول به کار است. پاسخگوی تلفن و حل مشکل کسانی که با مرکز تماس می گیرند. ما فقط هولم را می بینیم و در نماهای کوتاهی، همکارانی که با او در مرکز هستند. در واقع هولم تنها بازیگر فیلم است. هنرپیشگان دیگر،  فقط صدایشان در آن سوی خط تلفن شنیده می شود. تا پایان فیلم.

خود من به شخصه فیلمی با این ژانر ندیده بودم. اگر هم نمونه هایی بوده، در  دو طرف خط را به تناوب دیده ایم. ولی در اینجا، نه. هر بیننده ای چهره ها و لوکیشن آن سوی خط را در ذهن خودش می سازد و به جرات می توان گفت که شاید هیچ دو نفری مانند هم، تمام فیلم را نبینند. و این ویژگی فیلم را منحصر به فرد می کند.

این فیلم را ببینید.  چرا که بی تاست.  به زودی نسخه های دیگری از روی آن ساخته خواهد شد.

***

امشب دیدم که یک نسخه دقیقا مانند این یکی ساخته شده.امسال، 2021. فیلمی آمریکایی، با بازی جیک جیلنهال و کارگردانی آنتوان فوکوآ. تصویری از فیلم را در زیر می بینید.


یک درجه لعنتی را روی IMDB ببینید. *


امکان تماشای نسخۀ کامل فیلم "یک درجۀ لعنتی" روی imdb

بعد از گذشت دو سال از ساخته شدن فیلم "یک درجۀ لعنتی" و نمایش در تعداد زیادی از مدارس و نهادهای حمایتی کودکان در نقاط مختلف دنیا، نسخۀ کامل فیلم روی سایت imdb قرار گرفت.

با ورود به صفحۀ مربوط به فیلم و  کلیک روی Full Movie میشه فیلم رو بصورت آنلاین تماشا کرد.

اگر فیلم رو دیدین لطفاً روی imdb بهش امتیاز بدین.

صفحۀ فیلم روی IMDB

تیزر فیلم

(برای کم کردن حجم فیلم و تماشای راحت اون، فرمت mp4 رو انتخاب کردم که با اینترنت های معمولی تر هم قابل تماشا باشه)


*

این یادداشت از  پلان های روزانه  به این جا آمد.

روزی روزگاری آناتولی


خارج از سینمای تجاری ترکیه که در سال های خیلی خیلی دور، یکی دو تا از فیلم هایش را دیدم و دیدنی ترین آن ها، به مدد حضور و صدای جادویی زکی مورن را به یاد دارم، صفحه ی شکسته بود، در کارنامه‌ی فیلم‍هایی که از سینمای آوانگارد این کشور دیده‌ام می‍توانم از سه فیلم نام ببرم:

اول: مرثیه ساخته یلماز گونی

دوم: راه. ساخته ی یلمازگونی و شریف گورن. شریف گورن در واقع به گونه‌ای دستیار کارگردان بود. کارگردان،یلماز گونی، در هنگام ساخت فیلم توسط نظامیان کودتاچی ترکیه دستگیر شد و شریف گورن با راهنمایی های او از زندان، فیلم را ساخت.

و چند روز پیش، روزی روزگاری آناتولی ساخته، نوری بیلگه جیلان. کسی که با دیدن این فیلم او را شناختم و زین پس فیلم‌هایش را خواهم دید.

چهارم: تا دیدنش نامی از آن نمی برم. حداقل تا کم رنگ شدن خاطره ی این شاهکار سینمای ترکیه، یعنی روزی روزگاری آناتولی. این فیلم با یک فیلم دیگر، جایزه بزرگ هیات داوران جشنواره کن 2012 را گرفت.

***

دوربین به آرامی به پنجره ای که به نظر می‌رسد مغازه‌ی است در حاشیه‌ی یک جاده، نزدیک می‌شود. در این مغازه سه نفر نشسته اند و مشغول شام خوردن هستند. با شنیدن صدای پارس سگی که معمولن در همه‌ی فیلم‌ها نشانه وقوع حادثه‌ی خوش‌آیندی نیست، یکی از این سه تن با ظرفی که ته مانده غذایشان است، از جایش بلند می‌شود و بیرون می‌رود و غذا را در مقابل سگ می‌گذارد. تصویر کات می‌شود به تیتراژ و  بعد از آن، سکوت و تاریکی و شب که  با نور و صدای سه اتومبیل شکسته می‍شود. اتومبیل هایی با این سرنشینان، یک بازرس کل، –کمیسر، دکتر، مجرم، برادر مجرم، یک افسر و یک راننده و چندین مامور و دو بیل زن.  به دنبال یافتن نشانی دفن جسدی که مجرم، یا برادرش، یا هردو، او را به قتل رسانده و دفن کرده‌اند.

***

  ادامه مطلب ...

نیمه شب در پاریس


نمی دانم چگونه می شود از فیلمی حرف نزد؟ ننوشت. فقط به دیگران گفت که این را ببینید. نگوییم کارگردانی این فیلم؟ شااااااااااااااااهکار. فیلم نامه؟ اووووووووووووه. بازیا؟ محححححشر. فیلم برداری؟ آینه.

گفتم آینه. شاید آینه درست نباشد. هیچ نامی نمی توانم بر آن بگذارم. تا به حال فیلمی به این شکل ندیده بود. تمیز. تمیز. نمییییییییییییییییز.

چرایش را نمی دانم. پاریس خیلی تمیز بود. هیچ چیز کثیف نبود. چیزی که از پاریس می شنویم و یا بعضی ها دیده ایم اصلن بر این تمیزی مهر تایید نمی زند. این دید آلن بود؟ حتا اگر بله، خیلی بیشتر از آن چه که در فیلم سازی سختگیری کرده، سر نظافت چی ها داد زده. و نیز رنگ فیلم نیز حکایت از تمیزی می کرد. فیلمی با این رنگ تا کنون ندیده بودم.

می خواهم بگویم که این فیلم بهترین فیلم تاریخ فیلم سازی نابغه ی دوران معاصر سینما، ینی وودی آلن است. ولی آنی هال یک چیزی دارد که در این جا نیست. نه این که بگویم آنی هال بهترین است، می خواهم بگویم وودی آلن را از  آنی هال در بیاوریم و در نیمه شب در پاریس بگنجانیم. ولی نمی توانم از نقش بسیار درخشان  اون ویلسون در نقش وودی آلن بگذرم. بنابراین میدنایت این پاریس را بهترین فیلم وودی آلن اعلام می کنم. و چه چیزی برای یک هنرمند والاتر از این که آخرین کارش بهترین کارش باشد. آن هم از نظر من.

نیمه شب های پاریس را ببینید. حتمن ببینید. حتا اگر سینما را دوست ندارید. حتا اگر خانه تکانی عید دارید. حتا اگر .............. ول کنید. نیمه شب های وودی آلن را ببینید. و مطمئن باشید، بعد از دیدن آن افسوس خواهید خورد که چرا زودتر آن را ندیدید .............

***

در پاسخم به کامنتی نوشتم:

......... آن جایی که در رختخواب بیدار است و با خودش حرف می زند.
می گوید: من گیل پندر هستم. این را دارد به آیندگان می گوید. این را می داند که زمانی خواهد آمد در آینده و کسانی در سفر زمان، در جستجوهایشان به گذشته می آیند و با او دیدار می کنند. این جا بود که من به خودم بالیدم که در زمانی زندگی می کنم که وودی آلن زنده است و با ذره ذره وجود او بزرگ شده ام.
من فهمیدم که همین جایی که هستم ینی در این زمان، خیلی خوبست و اصلن دوست نداشتم در زمانی باشم که وودی آلن ندارد.

نیمه شب در پاریس تکلیف شما را با نوستالژی هایتان مشخص خواهد کرد.

یک بار

و

برای همیشه.

جدایی نادر از سیمین



از زمانی که با سینما آشنا شدم تا به امروز حدود پنجاه سالی می گذرد. اولین فیلمی که چون یک رویا به نظرم می آید فیلمی بود که ناطق نبود. همه از جمله عمه زاده مرحومم که در کنار دستم نشسته بود و بی آگاهی خانواده ام مرا دزدکی به سینما برده بود، هر چند ثانیه یک بار یک متنی را می خواندند. من کوره سوادی داشتم در حد خواندن کلمات ن و ب. تا می خواستم ن و ب را در متن بخوانم تصویر از روی پرده جادویی نقره ای به کناری می رفت و دو باره مردان و زنانی با چشمهای ریمل کشیده و سیاه بر پرده ظاهر می شدند. ولی دقیقن فیلم دومی را که به یاد دارم اسپارتاکوس بود. خیلی طول کشید تا فهمیدم کوبریک، آن را نقطه تاریکی در کارنامه سینماییش می داند.

تا دوازده یا سیزده سالگی فیلمی ندیدم که متفاوت با بقیه باشد. تا این که در همان روزگاران فیلمی دیدیم در شهری که دیگر خیلی از آن دورم. شهری که اکنون شاید اصلن سینما نداشته باشد. مزد ترس. ساخته هانری ژرژکلوزو؟؟!!!

این فیلم شکل دیگری از سینما بود. انگار فقط من دوستش داشتم. به اصرار من به دیدن این فیلم رفتیم. کل خانواده. نا گفته نماند که، دیدن مزد ترس مدیون نوشته ای در زیر بنر فیلم در یکی از دو چهاراه شهر، هم، بود:

برنده جایزه اول فستیوال فیلم کن.

سالش را بعد ها فهمیدم. 1953.

این جا بود که فهمیدم به غیر از اسکار جشنواره های دیگری از فیلم هم هست. کن. بعدها با ونیز و برلین و تهران هم آشنا شدم.

و این سال 1953 یعنی یک سالگی من. ولی من دوازده سال بعد از آن مزد ترس را دیدم. و دیگر آن را ندیدم. مزد ترس در آن حال و هوا فقط یک چیز برای من داشت و بعد از بیرون آمدن از سینما مدام در گوشم زمزمه می شد. ایو مونتان بود یا کلوزو؟:

"تو این  چیزی که می بینی، اینی نیست که ما داریم به تو نشان می دهیم. این سینماست. می فهمی یا نه؟ سینما سنگام نیست. سینما گنج قارون نیست. سینما یعنی مزد ترس"

این بود که تازه دستم آمد که انگار باید بعضی فیلم ها را بیشتر دید. یا نه، باید یک جور دیگری دید. فیلمی که برایت مهم نباشد آخرش چه می شود. اگر هم مهم باشد، یکبار دیگر هم آن را ببینی.

در همان روزگار فیلم های دیگری چاشنی مزد ترس شدند. ماجرای نیم روز فرد زینه مان. مرد آرام جان فورد. یک قدم تا مرگ و دلهره ساموئل خاچیکیان. که دو تای آخر، دنیای وحشت من بودند.

دنیای سینمای آوانگارد من آرام آرام بزرگتر شد. با حضور کسانی چون: فدریکو فلینی با جاده و آلفردهیچکاک با روانی. شانزده ساله بودم که با پارتی بازی وارد سینمایی در شهر کوچک دیگری شدم و  آگراندیسمان مایکل آنجلو آنتونیونی را دیدم.

زان پس اگر برای تفریح و گذران وقت به سینما می رفتم، به طور مطلق فیلم را نمی دیدم. چرا که می دانستم سلیقه ام افت می کند و نیز کفران نعمت است اگر:

"بچه رزماری" پولانسکی را نبینم.

"دلال" ساتیا جیت ری را نبینم.

"راشومون" آکیرا کوروساوا را نبینم.

"پرتقال کوکی" کوبریک را نبینم. 

روشنی های شهر روبن مامولیان را نبینم. 

مهر هفتم اینگماربرگمن رانبینم.

"سالهای آتش زیر خاکستر" محمد لخدرحمینه را نبینم.

"آنی هال" وودی آلن را نبینم.

"سامورایی" ژان پیر ملویل را نبینم.

"مرگ در ونیر" لوکینو ویسکونتی را نبینم.

"در غربت" سهراب شهید ثالث را نبینم.

"اون شب که بارون اومد" کامران شیردل را نبینم.

"غریبه و مه" بهرام بیضایی را نبینم. 

"دوئل" استیون اسپیلبرگ را نبینم.

"دایره مینای" مهرجویی را نبینم.

"جمعه سیاه" امیر نادری را نبینم.

"راننده تاکسی" مارتین اسکورسیزی را نبینم.

"شورت کاتز" رابرت آلتمن را نبینم.

"بزرگراه گمشده" دیوید لینچ را نبینم.

"آفساید" جعفر پناهی را نبینم.

"کپی برابر اصل"* عباس کیارستمی را نبینم.

خسته شدم.....................

.................................

.................................

"جدایی نادر از سیمین" اصغر فرهادی را نبینم.

 

***

پت گرت و بیلی د کید


پت گرت و بیلی د کید   / Pat Garret & Billy the Kid

ساخته: سام پکین پا /  Sam Peckinpah

***

Spoiler

 این متن ممکن است داستان فیلم را تا به آخر بگوید.


***

پت گرت و بیلی د کید، دو دوست بوده اند. در کوران حوادثی که بر این دو گذشته، پت کلانتر شده است. بیلی هم کسی را کشته. تا این‌جا را در نریشن  و نماهای اول فیلم می‌بینیم. پت به نزد بیلی می‌رود که دستگیرش کند. بیلی به این بهانه که در حال حاضر سرش را پایین انداخته و سرگرم کار خودش است تن به تسلیم نمی دهد و با هم درگیر می شوند و ........

سام پکین پا، چند فیلم در ژانر وسترن ساخت که خوش ساخت ترین آنها همین پت گرت و بیلی د کید است.  با بازی جیمز کابرن فقید (پت) و کریس کریستوفرسون (بیلی).

ادامه مطلب ...

Spider


رالف فینس در نمایی از Spider

دنیس (رالف فینس)، بیماری روانی ساکن در تیمارستانی در لندن، در پی بهبودی نسبی به آسایشگاه آزادتری انتقال می‌یابد. فیلم مروری است بر گذشته او تا کنون، به روایت ذهن بیمارش.

***

ادامه مطلب ...

مری و مکس


نام فیلم: Mary and Max

نویسنده و کارگردان: آدام الیوت

مدت زمان: 90 دقیقه

محصول: سال 2009

کشور: استرالیا 

"مری دیزی دینکل" دختر بچه ای است هشت ساله و ساکن یکی از شهرهای کوچک حومه ملبورن استرالیا. مادری دارد الکلی و پدری که شغلش بستن نخ به چای کیسه ای است. تنها تفریح مری خوردن شیر غلیظ شیرین در حین دیدن یک کارتون تلویزیونی است. مری برای فرار از دنیای تنها و بدون دوستش، از دفتر تلفن نام "مکس جری هارویتز" را برای دوستی پیدا می کند و از همین جا نامه نگاری های مکس و مری آغاز می شود و هجده سال ادامه پیدا می کند. دنیای قهوه ای مری و دنیای سیاه و سپید مکس با نامه ها و بسته هایی که بین این دو رد و بدل می شود، رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد.

ادامه مطلب ...

نیش



Robet Redford & Poul Newman
The Sting

دو خلافکار یکی پخته و دیگری نسبتن تازه کار در کوران حوادث با هم آشنا می‌شوند.از آن جایی که حقه بازی هایشان لطمه ای به تهی‌دستان جامعه نمی زند و در واقع به گونه عیار وار زندگی می کنند، خلاف کاری هایشان نفرت انگیز نیست و گاه شیرین کاری هم به نظر می آید.

***

نیش فیلمی است محصول سال  1973 کمپانی یونیورسال و در واقع دارنده اسکار  بهترین فیلم همان سال. به کارگردانی جورج روی هیل George Roy Hill  فقید، که از وی ساخته  بسیار ارزشمند دیگری را هم به نام  بوچ کاسیدی وساندنس کید، قبل از نیش، دیده بودیم. این روزها، نیش با دوبله بسیار خوب زمان رژیم گذشته در کارتون های سی دی فروشی های کنار خیابان، عرضه شده است.
ادامه مطلب ...

چقدر دره من سبز بود

برای تیمن و تبرک وبلاق وزین فیلمامون به رنگ سبز. رنگ ایران. رنگ پیروزی شعور

و شرافت بر حماقت و رذالت چند کلمه ای در باره <چه قدر دره من سبز بود> در پی می اید.

 ***


چه قدر دره من سبز بود

کارگردان: جان فورد

هنر پیشگان: Walter Pidgeon--Maureen O'Hara

محصول :۱۹۴۱

 این اثر به یاد ماندنی استاد بزرگ سینما در سال ۱۹۴۲ برنده ۵  جایزه اسکار شد.که عبارتند از بهترین فیلم . بهترین کارگردانی. بهترین هنرپیشه مکمل.بهترین کارگردانی هنری و بهترین فیلمبرداری. برای ۵ رشته دیگر هم  نامزد بوده است که البته اگر ان ها را هم به این فیلم می دادند اعتبار اسکار بیشترمیشد!

(طرفداری را می بینید !) ولی از این ها گذشته هیچ چیز از زندگی نیست که به زیبا ترین شکل خود در این فیلم استاد تصویر نشده باشد.از تلاش دسته جمعی خانواده پر جمعیتی برای معاش تا لطیف ترین روابط مادر و همسری و مادر و فرزندی .از مهاجرت برای ساختن اینده ای بهتر تا تا زیباترین روابط عاشقانه. از حسرت جدائی دختر و پسری که یکدیگر را دوست میدارند و فقر مانع زندگی شان میشود تاغرور مردی که که خواستگاری از طبقه بالا برای دخترش می اید. از خرد شدن مردانی که با یک حکم اخراج روزی شان قطع می شود تا مرگ رقت انگیز در معدن ذغال سنگی که مزد روزانه شان از آنجا تامین می شود.

همه زندگی در قالب داستان این خانواده پرجمعیت با ایجازی استادانه در قاب تصاویر فیلم روایتی را آنچنان زیبا شکل می دهند که  یکی از بزرگان سینما در باره اش گفته است < من همه سینما را از این فیلم اموختم > اما روایت عشق که قلب همه روایت ها است بین دختر بزگ خانواده و کشیش فقیر دهکده رخ می دهد که خواستگارش ثروتمند ترین پسر و دلش پیش کشیش است.نگاه دختر در روز عروسی به کلیسا و بیرون امدن کشیش در نمائی تار و دور سرامد تصویر اندوه جدائی دو دلداده است که گرچه در هزاران فیلم تکرار شده است لیکن تصویر استاد از این جدائی از یاد نرفتنی است.

دوبله فارسی فیلم قابل دسترسی است . تلویزیون خودمان دو بار در سالهای دور ان را نمایش داده است.

هر کجا که  یافتید دیدنش را از دست ندهید.

***

سیروس محمدی


Bitter Moon

در این نوشته می خواهم این فیلم معروف پولانسکی - که از نظر من بسیار خوب و بحث برانگیز است - را از نظر ذهنی و جامعه شناسی بررسی کنم.

داستان در ظاهر قصه دو زوج را روایت می کند که به طور تصادفی ( باز هم ظاهرا) با یکدیگر آشنا می شوند و در طی یک سری تعاملات بین آنها داستان به شکل (به زعم من) تراژیک به اتمام می رسد. در چند خط بیشتر به دنبال کنکاش در شخصیت Oscar(Peter Coyote) هستم و رابطه او را با Mimi(Emmanuelle Seigner) بررسی میکنم

در ابتدا از دوستان خواهش می کنم در صورتی که هر نظری در مورد برداشت من از فیلم دارند با من در میان بگذارند زیرا همانطور که در نوشته های قبلی هم تاکید کردم نظر من- شاید اگر خوشبینانه فکر کنیم- قسمتی از حقیقت است.

تصور می کنم فیلم یک روایت ذهنی است از مدرنیسم در رسانه (Media) که تبدیل به روایت بصری می شود. بیایید از دیدگاه داستانی و دراماتیک به فیلم نگاه نکنیم از جنبه جامعه شناسی Oscar (Peter Coyote) یک نویسنده است که می تواند نماینده قشر روشنفکر باشد این روشنفکر در فیلم مورد ارزیابی فکری و شاید اخلاقی قرار می گیرد او در فیلم مشغول نوشتن است یعنی افکار خود را از طریق رسانه اش که مثلا همان کتابی است که مینویسد به جامعه تزریق می کند.  پولانسکی در فیلم ما را به طرز موشکافانه و ماهرانه ای وارد ذهنیت جنسی Oscar  می کند آن قسمت از فیلم که اسکار بدن Mimi(Emmanuelle Seigner) را توصیف میکند یک برداشت زیبایی شناسانه از عشقی که پایه اروتیکی دارد را به تصویر می کشد انتخاب تشبیه هایی که با حواس بویایی و چشایی بیننده بازی می کند و فیلم برداری اعجاب انگیز همزمان از بدن Mimi این را به مخاطب القا می کند که Mimi می تواند اروتیکی ترین عشقی باشد که Oscar می توانسته در زندگی داشته باشد ولی Oscar خود را در این عشق غرق شده می خواهد می خواهد به تنهایی مزه این عشق را بچشد به صورتی که خودش و Mimi را در خانه حبس می کند. کم کم" ف E ت I  ش I س M  "- که بازهم یکی از مظاهر مدرن لذت های جنسی است که رسانه به مخاطب القا می کند- بین آنها به وجود می آید. Mimi از نظر من تفکر ناب روشنفکر است و روابط جنسی او با Oscar که نهایتا به چیزی تبدیل می شود که مردم عادی از درک آن عاجزند - و همین باعث منزوی شدن روشنفکر می شود- و آن آثاری است که بر اساس آن طرح ناب، نویسنده (روشنفکر) خلق میکند. و در ادامه سرنوشت محتوم روشنفکر را شاهد هستیم که همان طرح ناب (Mimi) باعث ازبین رفتن او می شود ولی اینقدر آن طرح را زیبا (Mimi) می داند که حاضر می شود برای دیدن و لذت بردن دوباره از آن، آنرا در کف فردی دیگر به تماشا بنشیند ( جایی که بر روی صندلی چرخدار ارتباط جنسی Mimi را با افراد دیگر نگاه می کند) در هرصورت ما با فیلمی مواجه هستیم که مدرنیسم را در عرصه جسم (Oscar) و ذهن (Mimi) به چالش می کشد. اما در سوی دیگر ارتباط Oscar را با Nigel (Hugh Grant) شاهد هستیم رابطه ای خاص بین روشنفکر و نسل جدید. روشنفکر قصد آن دارد که نسل جوان را به سمت خود و اندیشه هایش بکشد ولی آن نسل چیزی به جز خشم و لذایذ بدنی نمی شناسد جوان حاضر نیست مدرنیسم را با همه جوانب آن بپذیرد شاید مدرنیسم را فقط از جنبه جسمی آن میخواهد ولی در طرف مقابل Fiona (Kristin Scott Thomas) کاملا با Mimi در یکجایگاه قرار می گیرد انگار که ذهن و فکر تازه ای آماده متولد شدن است ولی نسل نو آمادگی برای پروراندن آنرا ندارد.

به بهانه راشومون

نمایی از فیلم راشومون

راشومون نام این معبد مخروبه است.

بیش از سی و چند فیلم در بخش فرهنگی هنری خانه ما آماده اکرانند.

ولی این هیچ منافاتی ندارد با این‌که  وقتی به بخش فرهنگی هنری شهر، یعنی سی دی فروش های کنار پیاده‌رو، عرضه کننده اکران روز نیویورک می‌رسی، چمباتمه نزنی و توی کارتون آنان شروع به ورق زدن نکنی و با انتخاب ده سی دی که یکی هم جایزه میگیری، و می شود یازده سی دی از جایت بلند نشوی.

به خانه می آیی و تو می مانی و بیش از چهل و چند تا فیلم آماده اکران.

....... امروز باید مسیرم را کج کنم. چون توی آن کارتون هنوز بودند فیلم‌هایی که می‌خواستم. فیلم‌هایی که دکوپاژ شده به یادم هستند. هیچ اشکالی هم ندارد. یک گوشه ای در کنارم باشند، بهتر است. دلیلی ندارد که ببینمشان. دارد؟

مسیرم کج شد. مسیرم را کج کردم. درگوشه‌ای از پیاده‌رویی دیگر، کسی دیگر، با آرشیوی از سینماتک پاریس منتظرم بود. راشومون، آمارکورد، تریستانا، توهم بزرگ، ...........

***

و اما راشومون:

شخصی به قتل می‌رسد. واقعه از دید سه نفر در دادگاه تعریف می‌شود. قاتل؟ همسر مقتول و خود مقتول. در سه شکل مختلف. حتا بیان آن از طرف هیزم شکنی که در ابتدای فیلم جسد را می‌بیند و به پلیس خبر می‌دهد نیز کمکی به حل معما نمی‌کند.

راشومون اولین فیلم کورساوا است که از جانب سینمای آسیا، سینمای ژاپن و آکیراکوروساوا روانه غرب شد. کوروساوایی که به حق یکی از فرزندان خلف سینما در همه دوران‌هاست.

راشومون یک تابلوست. گاه رئال است و گاه نیست. از آن دسته فیلم‌های است که دلت نمی‌خواهد تمام شود. دلت نمی‌خواهد گره پیچیده آن برایت باز شود و نمی شود.

با این که تمامی دست اندرکاران فیلم از بازیگران، در راس آن‌ها توشیرومیفونه کبیر، گرفته تا فیلم بردار و نور پرداز و .... هر کدام در جای خودشان و به بهترین شکلی از عهده این کار برآمده اند ولی در نهایت این سناریو است که تسلط خود را بر همه دیکته می‌کند. سناریویی تو در تو و پیچیده. با دیالوگهایی که این‌جا و آن‌جا بیننده را میخ کوب می‌کند.

نوشتن در باره این فیلم در زمانی که برای بسیاری از خوانندگان آن را ندیده‌اند و نمی‌توانند به دست آورند و ببینند مگر این که حوصله ورق زدن توی کارتون هایی که در بالا نوشتم را طی روزهای مختلف داشته باشند بیهوده است. بیشتر خواستم برای خودم بنویسم. برای خودم که سی و دو سال در انتظار دیدنش بودم.

درست سی و دو سال پیش بود. یار گرمابه و گلستانی آن را دیده بود و برایم از آن گفت. گفت و گفت و گفت و من ماندم و انقلاب اسلامی، که امکان دیدن بسیاری از شاهکارهای دنیای سینما را از من گرفت. هرگز فکر نمی کردم که روزی موفق به دیدن آن شوم. تا اینکه توسط همان یار این کار امکان پذیر شد.

وجدان سینماییم، - این هم یک واژه شخصی است- تا هفته پیش در عذاب بود. با این که یکی دو نقطه تاریک دیگر نیز بر ذهنم سنگینی می‌کنند ولی راشومون از همه بزرگتر بود.

 تا مدتها به آن یکی دو نقطه تاریک، فکر نمی‌کنم.

IMDB-Rashomon