فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

سکانس آخر حرفه: خبرنگار


در دقایق پایانی فیلم مطرح حرفه: خبرنگار ساخته میکل آنجلو آنتونیونی فقید، پلان –سکانس هفت دقیقه ای  وجود دارد که شیوه ساخته شدن آن در زمان نمایش فیلم به عنوان یک معما برای علاقه مندان سینما مطرح بود. در این پلان دوربین از پنجره ای بیرون می آید و میدانی را یک دور کامل می زند و در حرکتش دوباره به آن پنجره در حالی که بسته است، می رسد. این کار همان طور که قبلن هم به آن اشاره کردم در زمان ساخته شدن فیلم  دشوار بود. کاری که امروزه با استفاده از امکانات تکنیکی ساده تر است. آنتونیونی در پنجمین جشنواره فیلم تهران راز این پلان سکانس را بر ملا کرد. این خبر بلافاصله از تهران که در آن روزها یک کانون هنری در جهان به حساب می آمد به تمامی خبرگزاری ها مخابره شد و تا مدتها این بخش از مصاحبه، عنوان خبر اول مراکز سینمایی را به خود اختصاص داد. سئوال و جوابی را که با وی شد در اینجا می بینید.

گفتگو توسط کامران شیردل از روی نوار به فارسی برگردانده شده و در مجله سینما 54 شماره 21 دی-بهمن 1354 به چاپ رسید. ادامه مطلب ...

مجسمه

 سکانسی به یادماندنی از فیلمی را می نویسم که نام فیلم را به یاد نمی آورم. 

***

در این فیلم دو نفر باستان شناس جوان مجمسه ای تاریخی و بی تا را کشف کردند و پس از قتل یکی از آن ها به دست دیگری، آن که مانده بود مجسمه در مقداری پارچه و پتو پوشاند و آن  را پشت وانتی گذاشت و علی رغم هوای بسیار طوفانی و بارانی از محل کشف به طرف جایی برای مخفی کردن آن رفت که ناگهان با ایست بازرسی مواجه شد. مامور پرسید:  

 بارت چیست؟ 

 - وسایل کار و ... اینا. مامور به عقب وانت رفت و پس از چند ثانیه بازگشت. 

- چیزی که پشت وانت نیست. 

 راننده پیاده شد و وقتی چادر وانت را کنار زد دید مقداری نمک کف وانت را پوشانده. و این یعنی اینکه جنس این مجمسه بی همتا از نمک بود و در اثر باران تبدیل به آب نمک شد.

 اندوهی پس از دیدن این فیلم که از یک داستان واقعی ساخته شده بود، هنوز که هنوز است و پس از حدود سی و اندی سال بر دل من که فقط بیننده بودم، سنگینی می کند.

توت فرنگی های وحشی

تعداد فیلم هایی که قادر باشند احساس کاراکترهای فیلم را عیناً به تماشاگر منتقل کنند زیاد نیست.

"توت فرنگی های وحشی" (۱۹۵۷– اینگمار برگمان) یکی از فیلم هایی است که علاوه بر بهره بردن از تکنیک بالای فیلمساز در استفاده از فلاش بک، تماشاگر را به تفکری دوباره دعوت می کند: آیا جهان بینی خاصی که می خواهیم یک عمر با آن زندگی کنیم کامل و صحیح است؟ آیا لازم نیست هر از چندگاهی به بررسی دقیق روابطمان با اطرافیان و کسانی که (شاید به ظاهر) دوستمان دارند بپردازیم؟

من قصد ندارم دربارۀ خود فیلم مطلبی بنویسم، زیرا هرچه تلاش کنم ناقص و ناکافی خواهد بود؛ فقط می خواهم دربارۀ یکی از سکانس های "توت فرنگی های وحشی" بنویسم، سکانسی که به نظر من به یادماندنی ترین سکانس فیلم است:

پزشک مشهوری که قرار است به پاس یک عمر فعالیت علمی مورد تقدیر قرار گیرد و جایزۀ ۵۰ سال خدمت پزشکی را دریافت کند، یک شب قبل از مراسم تجلیل، با کابوسی وحشتناک از خواب بیدار می شود. او خواب می بیند که همچون یک کودک مدرسه ای باید سر کلاس درس جواب پس دهد. ابتدا از او می خواهند به میکروسکوپ نگاه کند و نام باکتری مورد نظر را بگوید. او چیزی نمی بیند. سپس به او می گویند جملۀ روی تخته سیاه را بخوان و معنی کن. باز هم نمی تواند... در صورتیکه روی تخته اولین وظیفۀ هر انسان (عذرخواهی از اطرافیان بابت اشتباهاتی که مرتکب می شویم) نوشته شده. سپس او را به اتاق دیگری می برند تا بگوید بیماری فردی که روی تخت خوابیده چیست؟ اما اینبار هم نمی تواند و می گوید "متاسفانه بیمار فوت کرده"، لحظه ای بعد چشم های مرده باز می شود و شروع می کند به خندیدن... خنده ای وحشتناک و طولانی... .

حتماً برای شما هم پیش آمده که سالها پس از فارغ التحصیلی خواب درس و امتحان را ببینید و وحشتزده از خواب بیدار شوید. این ترس ریشه هایی دارد که با کند و کاو روانشناسی می توان به آن پی برد، اما در این فیلم این کابوس کارکرد دیگری دارد که با خط کلی داستان کاملاً همخوان است.

دیدن این فیلم برای تمام سینما دوستان ضروری و برای فیلمسازان جوان واجب است!

بن هور - Ben Hur

filmamoon Ben Hur بن هور 

مدت‌ها بود که می‌خواستم یکی از بیاد ماندنی‌ترین سکانس‌هایی را که در خاطر دارم بنویسم. سکانس ارابه رانی در فیلم بن هور. ولی فرصتی به دست نمی‌آمد. تا این‌که قهرمان این سکانس درگذشت. چارلتون هستون  ۲۰۰۸-۱۹۲۴هنرپیشه فیلم‌های ال‌سید و بن‌هور چند روز پیش در هشتاد و چهار سالگی برفت.

اوائل سالهای دهه چهل خورشیدی، شهری بود که حالا هم هست. این شهر دو سینما داشت و این خودش در آن تاریخ یک امتیاز بزرگ برای آن شهر به حساب می‌آمد. بگذریم از این‌که حالا بعد از چهل و چند سال یک سینما دارد! یکی از این دو سینما که نام بانی آن یعنی مبین را برخود داشت به معرفی آثار روز سینمای جهان می‌پرداخت. فیلم‌هایی از قبیل بن‌هور و ال‌سید و اسپارتاکوس و ... خلاصه نوعی ژانر جنگی بزن بزنی از نوع شمشیر بازی که آن روزها گیشه پسند بود. البته این گیشه پسندی که می گویم چیزی از ارزش هنری آن ها نمی کاهد. این فیلم‌ها معمولن سه ساعته و گاهی بیشتر بودند و سینما مبین در مدت نمایش، آن‌ها را به دو قسمت تقسیم می‌کرد. قسمت اول را یک یا دو هفته با یک بلیط و قسمت دوم را بعد از آن و با یک بلیط دیگر نشان می‌داد. در روزهای پایانی نمایش هر دو قسمت را باهم و با یک بلیط می‌توانستیم ببینیم. و چه انتظار کشنده‌ای بود زمان بین این دو قسمت. بن هور و اسپارتاکوس را در دو قسمت و ال سید را در یک قسمت دیدیم.

 بن‌هور محصول سال ۱۹۵۹ کمپانی برادران وارنر برنده ۱۱ جایزه اسکار شد. برای بهترین هنرپیشه نقش اول مرد، نقش دوم مرد، کارگردان هنری، فیلم برداری، طراحی لباس، جلوه های ویژه، ادیت، موسیقی متن، صدابردای، فیلم و کارگردانی. فکر می کنم در این زمینه رکورددار باشد. فیلم ساخته ویلیام وایلر است و مورد نظر من همان گونه که گفتم سکانس مشهور ارابه رانی آن است. دو تن از ارابه رانان این سکانس چارلتون هستون و اگر اشتباه نکرده باشم استیفن بوید بودند. سکانسی حدود ده دقیقه و شاید کمتر که با پیروزی چارلتون هستون (بن هور) به پایان رسید. سکانسی دشوار و طولانی که در یک استادیوم می‌گذشت. یکی از  نشانه‌‌های  بارز این سکانس صدای هورای تماشاچیان استادیوم بود که بدون قطع شدن از ابتدای مسابقه تا  پایان شنیده می‌شد. صدایی که با بلندگوهای ابتدایی آن زمان هم شکوهمند بود. این صدا حالا که چهل و چند سال از دیدن آن می‌گذرد هنوز طنین آشکاری در گوشم دارد. ناگفته نماند که کلن این فیلم دارای اشتباهاتی است که در صورت دیدن فیلم اگر آن ها را ندیدید می توانید اینجا ببینید.

یاد و خاطره تمام آنهایی که به نوعی در ساختن این اثر شرکت داشتند و  چارلتون هستون یکی از آخری های آنان بود، گرامی باد.

سینما پارادیزو

شهری کوچک با یک سینما، سینمایی که تنها سرگرمی مردم آن شهر محسوب می شود.

شب آخر نمایش یک فیلم کمدی پرطرفدار. سالن سینما مملو از جمعیت. صدای شلیک خندۀ تماشاگران در پی هر صحنه.

مردمی که پشت در سینما ایستاده اند، به امید تماشای فیلم در سئانس بعد. حتی صندلی هایشان را آورده اند. کسانی که پول خرید بلیت ندارند...

رئیس سینما اعلام می کند که دیگر نمایشی وجود نخواهد داشت و از فردا یک فیلم جدید وسترن اکران خواهد شد. جمعیت ناراضی، همهمۀ اعتراض. درهای سینما که روی آنها بسته می شود. جمعیت ناراحت و مایوس...

در این بین، آلفردوی آپاراتچی تنها کسی است که می تواند این جمعیت غمزده را خوشحال کند، به کمک یک آینه. تصویر پروژکتور از پنجرۀ آپاراتخانه به روی ساختمان بزرگ آنسوی میدان می افتد.

فریادی از میان جمعیت برمی خیزد. همه متوجه تصویر می شوند. به سمت آن هجوم می برند. صندلی هایشان را روی آسفالت میدان می گذارند و با ولع به تماشای فیلم می نشینند. چند لحظه بعد صدا هم به تصویر افزوده می شود...

این سکانس از فیلم به یادماندنی "سینما پارادیزو" ساختۀ فیلمساز توانای ایتالیایی "جوزپه تورناتوره" به هنرمندانه ترین شکل ممکن نمایانگر جادوی سینماست. در این بین چهرۀ آلفردو و نوع نگاه وی به این جمعیت مشتاق بسیار دیدنی است. چهرۀ او نه شادمان، که حتی غمگین است. شاید به خاطر اینکه عشق به سینما زندگی اش را ویران کرده...

چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد

چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسید. ریچارد برتون

چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد فیلمی است با شرکت الیزابت تیلور در بهترین نقش دوران هنریش، ریچارد برتون، جورج سیگال و زن جورچ سیگال.

چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد ساخته مایک نیکولز معروف است به پردیالوگ‌ترین فیلم تاریخ سینما. تمام فیلم تقریبن به شکل یک سکانس زمانی تهیه شده و به صورت دیالگوگ از زبان چهار کارکتر فیلم بیان میشود. هر چند که داستان در اصل نمایشنامه است.

این فیلم یک سکانس بیاد ماندنی دارد. چهره ریچارد برتون و دیالوگش در این سکانس بیاد ماندنی است. دیالوگی در حدود پنج دقیقه که در جایی که در متن آورده‌ام چهره برتون با سیگال کات می‌شود. که این کات هم به این دلیل داده شده که بیننده آماده و منتظر بقیه دیالوگ شود. چرا که برای ادامه داستان سیگال پرسش ما را مطرح می کند ولی برتون میگوید که: ؛بهت نمی گم؛. ولی بلافاصله شروع به تعریف می کند.

سکانس  بورگون نوشیدن برتون شروع می‌شود و از آن‌جا که بورگون دوست ندارد ولی به اجبار می‌خورد و عکس العملش بعد از خوردن بورگون و باقی سکانس:

 

بورگون،

 بورگون،

اون روزها وقتی که من شانزده سالم بود و به مدرسه می‌رفتم، عده‌ای از ما روز اول تعطیلات قبل از این‌که هر کس به خونه‌اش بره به شهر می‌رفتیم. و غروب که می‌شد همه اون عده می‌رفتیم به کارخونه تهیه جین که مال پدر تبه‌کار یکی از ماها بود. و همه با بزرگا مشروب می‌خوردیم. و ما به موسیقی جاز گوش می‌دادیم. در یکی از دفعات به دسته ما یک پسر پانزده ساله اضافه شد که چند سال قبل مادرشو با یک تفنگ شکاری کشته بود. البته اتفاقی، کاملن اتفاقی. شکی ندارم که حتا علت ناخودآگاهی هم نداشته. هیچ شکی ندارم. و اون یه دفعه اون پسره با ما اومد و ما مشروبامونو سفارش دادیم و وقتی‌که نوبت اون شد اون گفت من برگن می‌خام. یکم برگن به من بدید. لطفن برگن و آب. ما همه خندیدیم. اون موبور بود و صورت فرشته‌ها رو داشت. ولی ما همه خندیدیم. طفلک گونه‌هاش سرخ شد. و سرخی تا بنا گوشش رفت. پیشخدمتی که سفارش ما را گرفته بود، جریان را به میز بغل گفت و اونام خندیدن. و اونام به کسای دیگه گفتن و خنده بیشتر شد. و اونام به کسای دیگه گفتن و خنده بیشتر و بیشتر شد. ولی خنده هیچ کس بیشتر از ما نبود. و توی مام بیشتر از همه پسرک می‌خندید که مادرشو کشته بود. بزودی هر کسی تو کارخونه جین فهمیده بود که علت خنده چیست و همه شروع کردن به سفارش برگن و خندیدن و مسخره کردن. البته این خنده ها بزودی از شدت افتاد ولی به طور کامل قطع نشد. ادامه داشت. برای مدت طولانی. هر چند وقت سر این میز و یا اون میز یک کسی برگن سفارش می‌داد و طوفان جدیدی از خنده بپا می‌شد. ما اون شب مجانی می‌خوردیم و از طرف ریاست برای ما شامپاین آوردند یعنی از طرف پدر تبه‌کار یکی از ماها. و البته روز بعد همگی ما تنهایی در قطاری که ما را از شهر دور می‌کنه. و در اثر افراط در مشروب کلی ناراحت شدم اما اون عالی ترین روز دوران جوانیم بود.

***

چی به سر پسره اومد؟ پسری که مادرشو کشته بود؟

***

بهت نمی‌گم.

تابستون همون سال با یک ماشین از یک جاده ییلاقی رد می‌شد و گواهی نامه هم داشت و پدرشم توی ماشین بود و برای این‌که یک جوجه تیغی رو زیر نکنه ماشینو منحرف کرد و بشدت خورد به یک درخت خیلی بزرگ.

- نه!

البته نمرد. اما در بیمارستان وقتی ازش رفع خطر شده بود و به هوش اومد و بهش گفتند که پدرت مرده شروع کرد به خندیدن. مردم این‌طور می‌گن. خنده اون اوج می‌گرفت و قطع نمی‌شد. ولی وقتی که سوزنی به دستش فرو کردند و در نتیجه اونو از رویای حقیقت خارج کردند و بیرون آوردند خنده‌اش قطع شد. متوقف شد. موقعی‌که جراحاتش خوب شده بود و میتونست بدون این‌که صدمه‌ای ببینه تقلا کنه به یک آسایشگاه فرستادندش. این مال سی سال پیشه.

- هنوزم اون جاست؟

آه بله. و به من گفتند که سی ساله اون با کسی حتا یک کلمه حرف نزده.

پارک ژوراسیک

شاید سکانسی که می خوام درباره اش بنویسم ارزش هنری زیادی نداشته باشه، اما برای من از مهم ترین  – و شاید به یاد ماندنی ترین – سکانسی باشه که تابحال دیده ام. سکانسی که حتی روی مسیر زندگی ام اثر گذاشت. سکانسی از فیلم "پارک ژواسیک" ساختۀ استیون اسپیلبرگ، محصول ۱۹۹۳:

 

دانشمندان علم ژنتیک موفق شدن با سرمایه گذاری پیرمرد ثروتمندی به نام هاموند موجودات ماقبل تاریخ رو دوباره خلق کنن و در باغ وحشی تفریحی به نام پارک ژوراسیک به نمایش بذارن. اولین بازدیدکنندگان این پارک دو باستان شناس، یک ریاضیدان و دو کودک هستن. اونها با هیجان خاصی وارد پارک می شن و با ماشین های مخصوصی از کنار قفس دایناسورها رد می شن. اما هر چی کنار قفس ها منتظر می شن، هیچ دایناسوری رو نمی بینن... تا اینکه با خیانت یکی از برنامه نویسان پارک و به هم ریختن اوضاع جوی، پارک از کنترل خارج می شه و سیستم های امنیتی از کار میفتن...

 

سکانس مورد نظر من دقیقا همینجاست: دقیقۀ ۵۹ تا ۶۵ فیلم. یک سکانس شش دقیقه ای از اولین مواجهۀ انسان های امروزی با یک موجود غول پیکر ما قبل تاریخ. لحظه ای که اون تیراناسور بزرگ با غرشی گوشخراش از قفس بیرون میاد و به اولین ماشین – که بچه ها داخلش هستن – نزدیک می شه، اوج درماندگی انسان در مقابله با نتایج منفی حاصل از دخالت در کار طبیعت و اختراعات عجیب و غریب رو می شه در چهرۀ دکتر آلن گرانت (سام نیل) خوند. درست شبیه همون حالتی که در چهرۀ دانشمند فیلم "۲۰۰۱: یک اودیسۀ فضایی" کوبریک، هنگامی که کامپیوتر مرکزی در سفیه رو براش باز نمی کنه می بینیم.

 

اسپیلبرگ و سازنده های جلوه های ویژۀ کمپانی ILM برای ساخت این سکانس ماه ها وقت صرف کردن و روش های مختلف رو مورد آزمایش قرار دادن تا در نهایت ترکیبی از روش های مکانیکی و کامپیوتری رضایتشون رو جلب کرده. نورپردازی، صداگذاری، استوری بورد و افکت های تصویری این سکانس به قدری عالیه که به راستی نفس رو در سینۀ هر بیننده ای حبس می کنه. خصوصاً لحظه ای که نفس های T-Rex را صورت دکتر گرانت برخورد می کنه و کلاهش رو عقب میندازه.

 

من بیشتر از پنجاه بار این فیلم رو دیده ام (یعنی از سال ۹۳ تا بحال، بطور متوسط هر سه ماه یکبار) و هر بار هم مسحور این سکانس شده ام. این سکانس چنان تاثیری روی من گذاشت که به خاطرش رشتۀ کامپیوتر رو برای تحصیل در دانشگاه انتخاب کردم و به قصد ساختن جلوه های ویژه کامپیوتری وارد عرصۀ فیلمسازی کوتاه و کار در تلویزیون شدم.

 

هنوز هم یک عکس قاب گرفته از این سکانس روی میزم هست که با نگاه کردن بهش یه یاد میارم هیچ غیرممکنی وجود نداره و فقط باید به دنبال ابزار مناسبش بگردیم.

سکانس آخر میکل آنجللو آنتونیونی

خیلی وقت بود که سکانس‌های به یاد ماندنی را ننوشته بودم. راستش می‌خاستم سکانس آخر آگراندیسمان را بنویسم. نوشتنم نمی آمد. سخت تر از آنی بود که بتوانم از پسش برآیم. آگراندیسمان مرا با آنتونیونی آشنا کرد. درست همان زمانی که مهرهفتم با برگمان. یادم است نمایش این فیلم برای اشخاص کمتر از 18 سال ممنوع بود. سختگیری در این مورد در تهران زیاد بود ولی در سفری تابستانی به رضائیه آن زمان و ارومیه فعلی و چی‌چست خیلی قبل‌ترها این فیلم را در سینما آلزایمربا پسرداییم رفتم و دیدم. او   18 سال  را داشت ولی من  تازه پشت لبم سبز شده بود. در سئانس‌ ساعت 10 صبح معمولن از زیر سبیل کنترلر بلیط می‌شد گذشت. و تا به امروز نام آنتونیونی با آگراندیسمان و سکانس آخرش درذهنم پیوند خورده.

سوگنامه نمی‌توانم بنویسم. همان طور که در بعد از بیست و سه در مورد برگمان. همین بس که بگویم:

"میکل آنجللو آنتونیونی سکانس آخرش را بازی کرد."

IMDB یعنی بانک اطلاعاتی اینترنتی سینمایی، سطری به زیر بیوگرافی تنها بازمانده غول‌های سینمای ایتالیا و جهان اضافه کرد. هر دو سطر را در زیر عکس ببینید.

سکانس آخر میکل آنجللو آنتونیونی

Michelangelo Antonioni

Date of Birth

 September 1912, Ferrara, Emilia-Romagna, Italy

Date of Death

July 2007, Rome, Italy

لینک مرتبط:

میکل آنجللو آنتونیونی و چهارمین جشنواره فیلم تهران

گوردن اسکات

گوردن اسکات

گوردن اسکات یکی از خوش‌تیپ ترین تارزان‌های سینما در هشتاد سالگی درگذشت. راستش من این تارزان را ندیدم. اگر هم دیده باشم یادم نیست که دیده‌ام. چرا که وقتی فیلم‌هایش نشان داده می‌شد من اگر به قول پرویز کیمیاوی در شکم مادرهم نبوده باشم حداقل در سینما جز تاریکی و روشنی نمی‌دیدم. هفت هشت ساله که بودم در بعضی از آلبوم فیلم‌های بچه‌ها گاهی یک جفتی از او و میمونش می‌دیدم. اصلن سینمای شهر ما به ندرت تارزان می‌آورد و خوراک شهر، فیلم هندی و فارسی بود. سکانس‌های بیاد ماندنی امروز هم اصلن در باره او نیست و در باره تارزان خودم است.

 اولین تارزانی که من یادم است یک تارزان هندی بود. سکانس تارزان شدنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و در سقوط هواپیماها چه در واقعیت و چه در فیلم‌ها آن را می بینم و اما شرح این سکانس:

 هواپیمایی مسافربری دچار سانحه شد و سقوط کرد. تارزان آینده که حدود دوسال داشت و در آغوش مادرش بود به شکلی سقوط کرد که اگر کلیه مسافرین هواپیما در همین مسیر وی قرار گرفته بودند سالم به زمین می‌رسیدند. یعنی حرکت در یک سطح شیبدار با زاویه‌ای بین سی و چهل و پنج درجه بدون این‌که سرعتش زیاد شود. غلط میزد و پایین می‌آمد.  تمامی قوانین فیزیکی و غیر فیزیکی را کارگران با این سکانس در هم ریخت. پایین هم که تعدادی حیوان انساندوست منتظر رسیدن او و تربیتش بودند. بقیه از جمله پدر و مادر و ... چون از مسیری عمودی سقوط آزاد کردند، مردند.

تا جاییکه یادم است دختری او را پیدا کرد یا اول او دختر را پیدا کرد. لب چشمه‌ای، چیزی، دختره هم مثلن لخت. عین کنار دریاهای خودمون. با ساری هندی توی آب به این طرف و اون طرف آب می‌پاشید. دختر وقتی دیدش جیغ کشید و اینم که تا حالا آدم ندیده بود از ترس رفت پشت یک درختی و دختر هم همین که دید از این موجود بخاری بر نمی خیزد، به دنبالش رفت و باهاش دوست شد. تارزان یک شورت اسلیپ پوشیده بود. ریشش را از ته زده و سلمانی هم رفته بود. در حدود دو سه روزی هم به جای حرف زدن فقط اصوات از دهانش خارج میشد ولی دوست دخترش همین که نام خودش را بهش یادداد، چیزی مثل رادا یا سارا، دو سه دقیقه بعدش که این یعنی پس فرداش، با رادا یا سارا چنان آواز هندی پر سوز و گدازی می‌خاند که بیا وحظ کن. شاید این تارزان من هنوز زنده باشه.

به قول حسام گاهی فیلم‌های بی ستاره هم دیدنی هستند و به قول خودم می‌توانند یک عمر در خاطر بمانند.

سکانسی در رثای یک عشق ممنوع

کازابلانکا- سکانسی در رثای یک عشق ممنوع

حدود چهل سالی هست که کازابلانکا را می شناسم. فیلمی جذاب از سینمای دهه چهل. با کارگردانی مایکل کورتیس و بازی همفری بوگارد و اینگرید برگمن. در خلال داستان بوگارد عاشق برگمن میشود، یعنی همسر دوستش. ولی در پایان فیلم به هزار و یک دلیل بوگاردی -از جمله یکی از مهمترین هایش، پرکردن جای خالیش توسط یکی  مثل لورن باکال. زنی که در روز مرگ بوگی در کنارش بود.- برگمن را قانع می‌کند که با شوهرش سوار هواپیمایی که منتظر بردن آن‌ دو است بشود. این سکانس بسیار زیباست. دیالوگ سکانس چیزی شبیه این است که بوگارد به برگمن که دودل است که با شوهرش برود و یا در کنار معشوق بماند می‌گوید.

"شاید، نه  امروز و نه فردا ولی بزودی ممکن است  این احساس را داشته باشی که ای کاش با این هوا پیما رفته بودی."- زنگار ذهنم را برای بیادآوردن این دیالوگ بیشتر از این نمی توانم صیقل دهم.*- دیالوگ بوگارد هم‌راه  با صدای موتور هواپیما و دود دم ناشی از آن و هوای مه آلود فرودگاه فضای زیبایی را در این سکانس بوجود آورده است. سالها بعد هربرت راس در فیلم دوباره سعی کن سام، وودی آلن را در وضعیت مشابهی قرار می‌دهد که احساس بوگاردی کند. به جای اینگرید برگمن هم دایان کیتون را گداشت. -البته ژانر دو فیلم کاملن متفاوت است-. فیلم با سکانس پایانی و مشهور کازابلانکا شروع می‌شود،-که آلن، هم به دلیل علاقه اش به بوگارد و هم به دلیل این که منتقد فیلم است، به تماشای آن نشسته- و با سکانسی مشابه آن پایان می‌پذیرد. کلماتی که آلن در پایان فیلم به کار می‌برد همان کلمات بوگارد است و کیتون را وادار می‌کند به طرف همسرش برود و  در مقابل تحسین وی از این کلمات زیبا، آلن اقرار می‌کند که کلمات از آن بوگارد است و او همیشه آرزو داشته که این کلمات را به  کسی بگوید. هر کدام از این دو فیلم را که ببینید این سکانس بیاد ماندنی را مشاهده خاهید کرد.

عکس مربوط به کازابلانکا است و در گوشه سمت راست و پایین، همان نما را می بینید ولی در فیلم دوباره سعی کن سام.

من هر وقت که نام کازابلانکا را می شنوم فقط این سکانس از فیلم کورتیس در نظرم مجسم می‌شود و بس.

*دوباره سعی کن سام من پیش آرمین است. امیدوارم که همتی بکند و دیالوگ این سکانس را در کامنتی بگذارد که من اون بالا را به شکل آبرومند تری سروسامان بدهم.

البته زحمت ارمین را کامران کشید و توی کامنت ها دیالوگ کامل این سکانس را نوشت. من مطمئن هستم  بالاخره کامران هم یکی کسانی خاهد بود که چرخ های این وبلاگ را روغن کاری بکند.

سکانس های به یاد ماندنی

سکانس های به یاد ماندنی بخش جدید این وبلاگ است. در این سکانس ها سعی می کنیم سکانس های خاطره انگیز و به یاد ماندنی فیلم ها را بنویسیم. به نوعی می توانست در بخش نوستالژی هم جا بگیرد ولی بهتر دیدیم که این گونه رده بندی بشود. در این بخش هم سعی میکنیم بین حداقل دو نقد فیلم یک یادداشت هم در این دسته بنویسیم.

یا حق