فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

هامون - نوشته ابراهیم نبوی

هامون - در رثای خسرو شکیباییمتنی را که ملاحظه می کنید نوشته ابراهیم نبوی است.

متنی که می تواند نقد فیلم هامون باشد.

متنی که در واقع به گونه ای در رثای خسرو شکیبایی است. هنرمندی که سینمای اندیشمند فارسی اینروزها در اندوه فقدان اوست.

هنرمندی که هیچ وقت تیپ نگرفت. در هر نقشی خوش درخشید و ماندگار شد.

اینروزها همه از خسرو شکیبایی می نویسند. این که او آل پاچینوی سرزمین ما بود. بی این که این گفته را نفی کنم، او را همان خسرو شکیبایی می نامم. خیلی وقت بود که می خواستم نقدی برهامون در این جا بگذارم ولی متن من به گرد متن آقای نبوی هم نمی رسید.

می خواستم آن را در پست قبلی بگذارم ولی دیدم که حیف است در یک پست جداگانه نیاید.

***

حمید هامون مرد

حمید هامون مرد. بی شک غمگینم که خسرو شکیبایی به عنوان یکی از بهترین بازیگران سینمای طلایی ایران در دهه شصت مرده است، اما بیش از هر چیز غمگین مرگ حمید هامون هستم. برای نسل ما، هامون فقط خسرو شکیبایی نبود. برای ما هامون نوعی زندگی بود، نوعی راه، نوعی شیوه فکر کردن و زندگی کردن. او همان چیزهایی را می خواند که ما می خواندیم، همان سلیقه ای را داشت که ما داشتیم، همان عشق ها و نفرت هایی را به دل داشت که ما داشتیم. ما دوستش داشتیم، چون آینه ما بود. می خواستیم از طریق او آن " خود" گم کرده مان را پیدا کنیم. مرگ حمید هامون برای من مرگ شخصیت بارز روشنفکر آویزان و سرگردان و آشفته و جستجوگر و پرشور و عاشق و زنده یک دوران است. دورانی که ما در آن زیستیم و ذهن و زبان مان پر از خاطره آن دوران است. ما بچه های دهه شصت هستیم، کسانی که بیست تا سی سالگی شان در این دوران گذشت.

چیه بابا! کجا داری می ری؟ هشه.... گه!

دهه شصت برای خیلی ها دهه ای سراسر عذاب و رنج و تیره بختی و سختی بود. بیرون از ایران بسیاری از افراد سال ۱۳۶۷ را با اعدام های تابستان ۶۷ می شناسند، اما برای بسیاری از ماها که در تهران زندگی می کردیم و خبرهایی اینچنین به سختی به گوش مان می رسید، سال ۱۳۶۷سال سینما بود، یکی دو سالی بود که سینمای ایران داشت نفس تازه ای می کشید و ما همنفس این سینما شده بودیم. سینمایی پر از زیبایی و تازگی و طراوت. سینمایی که با امیرنادری و مخملباف و کیارستمی و تقوایی و خیلی های دیگر آمده بود و همه چیز زندگی ما شده بود. داریوش مهرجویی سال ۶۵ در حالی که هنوز مدت زیادی از بازگشتش نمی گذشت، اجاره نشین ها را ساخت. و یکی دو سال بعد هامون را ساخت. هامون فقط یک فیلم خوب از کارگردانی برجسته نبود. هامون گزارش زندگی ما بود. مایی که در طبقه دوم انتشارات کتابسرا دربدر دنبال کتابهای ممنوعه می گشتیم، در ناصرخسرو یا کوچه باریک نزدیک سفارت روسیه دنبال صفحه های گرامافون بیتلز و جون بائز و بلک سابات می گشتیم. دنبال یک " فیلمی" خوب (اصطلاح آن روزها برای توزیع کننده ویدئو) می گشتیم تا فیلمهای برگمن و هیچکاک و فاسبیندر و گودار و برتولوچی و کارلوس سائورا را به ما برساند. گاهی در کتابفروشی های جلوی دانشگاه می توانستیم کسانی را پیدا کنیم که برای هفته بعد مجموعه صداهای " دلکش" و " مینو جوان" و " تاج اصفهانی" را برایمان کپی کند و اگر تا هفته بعد گرفتار کمیته نمی شد، آن مجموعه را برایمان بیاورد. در آن سالها برایمان مهم بود که تا ته سلینجر و کی یر که گور و هایدگر را دربیاوریم، یک جوع و گرسنگی فرهنگی داشتیم که جز با خواندن و خواندن و خواندن و دیدن و دانستن پر نمی شد. تا ته شناسنامه همه فیلمها را می خواندیم و گاهی می شد که چهار نسخه با زمانهای مختلف از فلان فیلم هیچکاک را نگه داریم. نوعی واکنش بود در مقابل همه درهای بسته که رابطه ما را با جهان قطع کرده بود. البته یک طرف این داستان هم یک شانس بزرگ بود، ما این شانس را داشتیم که تحت تاثیر بازار هنری و فرهنگی قرار نگیریم، البته تا زمانی که ماهواره نیامده بود. ما در تمام سالهای دهه شصت زندگی می کردیم. در صف های سینمای جشنواره فجر ساعتها برای خریدن بلیط فیلم " تارکوفسکی" که در موردش هفت تا مقاله خوانده بودیم صف می کشیدیم و فیلم ها را می بلعیدیم. وقتی نوار موسیقی شجریان درمی آمد خودمان را جر می دادیم که روزی هفتاد بار گوشش کنیم. وقتی " اندک اندک جمع مستان می رسند" منتشر شد، دهها نسخه خریدم و برای همه کسانی که می شناختم هدیه دادم، این برای ما یک پیروزی بزرگ بود. ما در همان سالها بحث می کردیم، داستان می نوشتیم، عاشق می شدیم، برای خودمان سلبریتی هایی داشتیم و با تمام وجود می خواستیم زنده و با سواد و با فرهنگ و با شعور بمانیم. هامون فیلمی بود که حال نسل ما را نشان می داد. ما همه می خواستیم هامون بشویم.

تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم؟

خسرو شکیبایی در هامون ماندگار شد. این بلایی است که مهرجویی سر خیلی ها آورد، حسین سرشار تبدیل شد به همان شخصیت موزیسین اجاره نشین ها، علی نصیریان در هالو و آقای پستچی ماند، بیتا فرهی هم بعدا همان شخصیت مهشید را تکرار کرد. خسرو شکیبایی پیش از هامون، بازی درخشان و عجیب و بی نقص خودش را در یک مونولوگ ۲۵ دقیقه ای از شخصیت مدرس بازی کرده بود، او در " روزی روزگاری" امرالله احمدجو نیز بازی کم نظیری را ارائه داده بود، اما هامون بسرعت مثل یک قالب گچی دور شخصیت او را گرفت. صدایش که در فیلم به شعرخوانی پرداخته بود، بعدا تبدیل شد به صدایی مناسب برای شعرخوانی و حتی پس از هامون برخی فیلم ها با شخصیت هامون ساخته شدند( مثلا درد مشترک) گویی مهرجویی " شکیبایی" را در هامون بازآفرینی کرده بود، تا آنجا که وقتی خسرو شکیبایی را در " کیمیا" دیدم، به نظرم آمد انگار یک اشتباهی رخ داده است. این شاید برای یک بازیگر دردناک باشد، اما برای آفرینش یک شخصیت چنین نیست. هامون بیرون فیلم ادامه پیدا کرد. جملاتی که گفته بود ضرب المثل شد، شیوه های استدلال او مبنای استدلال ما قرار گرفت. کتابهایی که می خواند دوباره خواندیم و آنها که نخوانده بودند کشف کردند. اینجا بود که فیلم هامون به یک بیانیه مهم فرهنگی اجتماعی و حتی سیاسی برای یک دهه تبدیل شد. " کی یر که گور"، " آسیا در برابر غرب"، " ژروم دیوید سلینجر"، " رابرت پیرسیگ"( نویسنده ذن و فن نگاهداشت موتورسیکلت)، " تذکره الاولیاء" و بسیاری از متون عرفانی نیز زنده شدند و خوانده شدند. نکته اینکه هامون توانست در شخصیت های دیگر ادامه پیدا کند، گویی مهرجویی و برخی دیگر که هامون برای آنان اهمیت یافته بود، سعی می کردند آمبیانس صحنه زندگی هامون را بازبتابند. هامون در " پری" و " بانو" و " سارا" ادامه یافت. علی مصفا بعدها هامون را ادامه داد. گویی که پس از نجات یافتن از آن خودکشی آخر فیلم، توانسته بود راهی پیدا کند. راهی که هامون و ما را از سرگردانی نجات دهد.

دست از این بدویت تاریخی کپک زده ات بردار بدبخت!

هامون، نشان می داد جامعه روشنفکری ایران زنده است. نشان می داد این جامعه سخت دچار بحران است، بحرانی میان سنت و مدرنیسم. بحرانی میان نقاشی مدرن و صورتگری ایرانی، بحرانی میان شرق و غرب، بحرانی میان فلسفه و عرفان، بحرانی میان روانکاوی رفتارگرای غربی و عرفان عملی و آداب آن، بحرانی میان توسعه ژاپنی که عشق شرقی را کشته بود با کشف یک ایرانیگری که می خواست عشق را بازیابد و نگه دارد. بحرانی میان عظیمی بساز و بنداز که عشق می خرید و علی عابدینی که باید از ده کوره های کاشان تا طبقه سی ام ساختمان های تازه ساز عصر پس از جنگ دنبالش دوید. و از سوی دیگر بحران چمدان های باز و بسته، علی عابدینی مثل مهرجویی پس از سالها آوارگی در غرب برگشته بود تا عشق و عرفان و ایرانی بودن خودش را پیدا کند و از سوی دیگر مهشید بود که فکر می کرد از سر مردم ایران هم زیادی است و می خواست برود. در آن بحران هامون بود که مانده بود، مثل ما، با هزار گرفتاری، صبح پایان نامه اش را درباب " جنون الهی" می نوشت، نیم ساعت بعد با وکیل شارلاتان خودش درباره طلاق زنی که عاشقش بود حرف می زد، یک ساعت بعد به تصادف وارد دانشکده علوم اجتماعی می شد، یعنی همان جایی که اندیشه آسیا دربرابر غرب و اندیشه بازگشت را شایگان و آریانپور و نراقی و شریعتی و جلال آل احمد و دیگران جستجو کرده بودند، ده دقیقه ای بعد وارد پارکینگ سازمان برنامه و بودجه ای می شد که ترکیب آشفته ای از شرق و غرب بود، از سویی مدرن ترین نگاههای غربی در آن جریان داشت و از سویی گرایش به شرق در آن موج می زد. سازمان برنامه و رادیو تلویزیون از سالهای قبل از انقلاب دو سازمان بودند که تلاش می کردند تا ایرانی بودن را تا می توانند در کلیه ابعاد جامعه زنده نگه دارند. و حالا رسیده بودیم به سالهای پس از جنگ، سالهای سازندگی که هر دری را که باز می کردی تعدادی ژاپنی می آمدند تو. حمید هامون درست در همان زمانی که باید به گزارش اقتصادی " اکافه" که برای مملکت و توسعه آن بسیار ضروری است، فکر می کند، به مفهوم " اصل عدم قطعیت" هم فکر می کند. " بذار اصل عدم قطعیت، آن سرتینلی پرینسیپل، به معنی استیصال مغز بشر هم هست." از یک طرف حمید هامون درگیر " موج سوم" تافلر است. موج سومی که مثل یک بیماری به جان متفکران ایرانی افتاده بود و در توکیو و مالزی و بسیاری کشورهای شرقی عشق و عرفان را کشته بود و مردم را مثل گوسفند دنبال مسابقه با غرب کشانده بود. " بابا به کجا رسیده؟ معنویت چی شد؟ به سر عشق چی اومد؟" هامون درگیر همه اینهاست، چنانکه ما هم درگیر همه اینها بودیم. تازه بعد از این بود که باید می رفت به دادگاه تا زنش را طلاق بدهد و عصر هم برود به شرکت خصوصی و سانتریفیوژ ها را به دکتر سروش( که کمابیش چهره ای شبیه دکتر عبدالکریم سروش داشت) بفروشد. جنگ تمام شده بود. دکتر سروش هم داشت ویلچرهای معلولان را آزمایش می کرد و مدرنیسم وارد می شد. حمید هامون شاخص آن سالهاست. سالهای زندگی ما.

الو.... چطوری جانور؟

فیلم هامون اگرچه بازتاب دهنده جامعه موجود بود، اما خود نیز بسیاری چیزها را به جامعه اضافه می کرد. از این نگاه، فیلمی بسیار اثر گذار بود، تکیه کلامهای فیلم، یا در حقیقت تکیه کلام های حمید هامون تبدیل شد به تکیه کلامهای ما در زندگی روزمره مان. " الو.... چطوری جانور؟" یا از زبان انتظامی " نکنه واقعا خل مشنگ شدی؟" یا از زبان حمید هامون " آخه این چیه خریدی؟ این که اصلا دیده نمی شه... بیا، اینم فاکتورش.... بابا، من می گم خونه باید یه نظمی داشته باشه...." یا از زبان مهشید " دکتر، این حمید همه چیز رو فاجعه می بینه، .... برای من همه چیز رو به آینده می ره، می خوام بریزم، بپاشم، بسازم، ....چی چی رو می خواد بسازه؟ چی رو ساخته؟ هر کاری رو شروع کرده نصفه ول کرده...." اما مهشید جواب می دهد " خودمو واسه این مملکت زیادی می بینم.... از طرفی احساس بی خاصیت بودن می کنم.... " حمید هامون هم کمابیش همین مشکل را دارد... " چرا اینقدر در برابر ابراز قدرت ضعیفم؟" عزت الله انتظامی که وکیل اوست به این سووال پاسخ می دهد " تو هم مثل بابات می مونی، صغیری!" اما مشکل هامون فقط این نیست، او دچار بی هنجاری شده است. به دکتر می گوید " دکتر! من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم، به هیچی اعتماد ندارم، .... ما آویخته ها باید کجا بریم دکتر؟" و وقتی نگاه می کند که چگونه دارد بدون اینکه بداند کجا می رود، به راهش ادامه می دهد، می گوید: " چیه بابا؟ کجا داری می ری؟ هشه!.... گه!"

می دونم که ریده شده به قلبت

هامون برای نجات زندگی خودش و عشقش تصمیم می گیرد " باید تکه های زندگی مو بگذارم کنار هم ببینم چی شده..... وکیل اش توصیفی بسیار ساده و مشخص از واقعیت دارد، به هامون می گوید: " می دونم که به قلبت ریده شده، ولی باید واقعیت رو قبول کنی." و هامون از خودش سووال می کند " یعنی همه اون زمزمه ها، عشق ها، زندگی ها، همه اش دروغ بود؟" پسرخاله روانکاوش خبرها را دارد، او بدون تفسیر و توجیه خبر می دهد که " احمق! اینها با هم رابطه غیرافلاطونی دارن" و وقتی هامون می گوید که اصلا در کارهای مهشید دخالت نمی کند، پسرخاله اش می گوید: " زنته الاغ! باید دخالت داشته باشی!"

این زن حق منه، سهم منه، طلاقش نمی دم

هامون نمی تواند بپذیرد همه چیز تمام شده. " آخه یعنی چی خانم سلیمانی! آدم باید بتونه عزیزترین کس اش رو از بین ببره، شاید بتونه دوباره به دستش بیاره..... بگو چقدر؟ چیه، لال شدی؟.....چی رو می خوای بخری؟.... آزادی مهشید رو..... آزادی مهشید رو یا حیثیت منو؟... نه، طلاقش نمی دم، می خوام زجرش بدم....." اما شاید نمی خواهد زجرش بدهد، او فکر می کند " این زن سهم منه، حق منه، من طلاق نمی دم...." نظر وکیلش چیز دیگری است " رفتی خوشگلشو گرفتی این بلا سرت اومد، می خواستی بری یه عنترشو بگیری" و می گوید " طلاقش بده راحت شو از دست این زنیکه نکبت" اما حمید هامون تا آخرین لحظه ای که قصد کشتن مهشید را دارد هم نمی تواند از عشق او خلاص شود. در حالی که با تفنگ قدیمی پدربزرگش به او شلیک می کند، می گوید: " اگه می دونستی هنوز چقدر دوستت دارم...." مهشید دیگر به عشق او باور ندارد. از او می خواهد آدم دیگری بشود، هامون می گوید: " تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم، اگه من اونی باشم که تو می خوای که دیگه اون من نیست." در این میان وکیل به چیز دیگری فکر می کند. او که توافق خودش را با وکیل مهشید کرده می گوید: " تو چه اهمیتی داری، اون زنیکه چه اهمیتی داره، اصلا من چه اهمیتی دارم، من به فکر اون بچه ام..... " اما هامون با همان نگاه واقع بینانه اش می گوید " بیخودی اینجوری فکر نکن.... ممکنه اون بچه نگاهش به زندگی از من و تو گه تر باشه...." شاید تنها کسی که در این وسط می تواند هامون را بفهمد مادر بزرگی است که حتی هامون هم نمی داند که او زنده است یا مرده. مادربزرگ می گوید" زندگیت رو به راهه؟ نه، زنم از من بدش می آد..... تو هم ازش بدت می آد؟ نه، ... بمیرم برات، پس قلبت شکسته، غمخواری نداری؟ آخ آخ آخ...." هامون در همین حال نگران مادر بزرگ هم هست، چرا که به قول زنی که از مادربزگ نگهداری می کند " خانوم می گه بهشت و جهنم چیه؟ کجاست؟.... یعنی بکلی؟"

ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد که یهو غیبت زد؟

در این میان علی عابدینی کسی است که به نظر می رسد هامون را از این سرگردانی میان عشق و هراس، ایمان و بی ایمانی، زیبایی های گذشته و ترس های آینده، مدرنیسم و سنت، شرق و غرب نجات می دهد. " علی منو درگیر مساله ایمان کرده بود.... ببین، جنون الهی.... ایمان سرشار از عشق...." کتابی به او می دهد " آخ آخ آخ! این همون ذن و فن نگاهداشت موتوسیکلت.... همونی که دچار کیفیته؟.... آره، بخون برای مزاجت خوبه." اما حالا که علی عابدینی را نیاز دارد، پیدایش نمی کند.... " ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد که یهو غیبت زد..... رفتی، با لائوتسه ات، با بودات، با علی و حلاج ات، ....چاره دردهات.... اومدی و رفتی تو دهات.....کار برا کار، نه برای غایت و نهایتش...." و چیزی میان حکایت شاملو و خودش را می خواند... " آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده، به سوز و تب نمونده، هاجستن و واجستن، تو حوض نقره جستن، جستی تو حوض نقره و رسیدی به خودت و خدای خودت...." علی عابدینی مثل یک توهم می آید، مثل یک خیال حضور دارد و مثل یک خاطره می رود، شاید خواب می بینیم که بر سفینه نجات سوار است، شاید خودش هم فقط خوابی است، خوابی که با آن تسکین پیدا کنی.

فرانی اند زویی، آسیا در برابر غرب، ابراهیم در آتش

فیلم هامون پر است از خاطرات ما. خاطره انار خشک شده ای که از یک سو از کاشان و سهراب سپهری می آمد و از سوی دیگر با پاراجانف رنگی دیگر گرفته بود و در نارونی به تعریفی عارفانه درآمده بود و می شد با همان انار خشک شده تمام زیبایی یک عشق را به عنوان هدیه کف دست معشوق گذاشت. عشق به تار زدن و سه تار زدن که در دهه شصت شده بود راهی برای واگو کردن خود. شاه عبدالعظیم و کوههای امامزاده داوود و امامزاده ابراهیم که در خلوتی به دور از خرافات می رفتیم و با آن حال می کردیم. انتشارات کتابسرای فرشته که می شد هم محل یافتن کتابهای گمشده باشد یا یافتن آدمهای تازه. آن کیف روی شانه مردانه، آن شلوار لی و پیراهن سفید یا آبی... آن مانتوی شیک و شکیلی که نشان می داد ما می خواهیم زیبایی ایرانی را هم به اجبار حکومتی تحمیل کنیم. غذای ایرانی که به عنوان نشانه مهرجویی از ایران، مثل یک امضا پای همه فیلمهایش بود و هست. نگاه دوباره ما به نقشه ایران و اندیشه کردن درباره اینکه چطور شد یکباره پس از صفویه همه چیز از دست رفت و کشور کوچک شد؟ آن جستجوی در گذشته، در زیر زمین خانه مادر بزرگ، گالری لباسی که شترهای کاروان قدیمی در آن نشسته بودند. یافتن عکس های قدیمی در زیرزمین و خاطره مادری که نماز یادمان داده بود. ولو شدن کاغذها از طبقه بالا و گم شدن همه آنچه به آن فکر کرده بودیم در خیابانهای شهر. آن نفرت غریب ما از روانکاوی که آن روزها مثل فحش توی صورت مان می خورد، انگار همه روانشناسان جهان جمع شده بودند تا ببینند یک ملت چه بیماری هایی دارد و همه انگشت های شان به سوی ما نشانه رفته بود و آخرش هم وقتی برای روانکاو داشتی توضیح می دادی، می دیدی که دارد به طرف توالت می رود، انگار داشت سرنوشت روح و روان تو را نشان می داد. یادگار های دیگری هم در فیلم هامون هست، حسین سرشار که از سر تصادف چند سالی بعد دیوانه شد و گوشه خیابان مرد. یا جلال مقدم که در نقش دکتر سماواتی آمده بود و او نیز هم سرنوشت سرشار شد و پس از مدتی بی خانمان بودن گوشه خیابان مرد. یا منصوره حسینی که داستان هامون ریشه در قصه ای قدیمی از او داشت و در سالهای آویختگی ما یکی از تنها نشانه های بقای مدرنیسم در ایران دهه شصت بود. و شعر شاملو به عنوان موسیقی متن همه زندگی ما در دهه شصت که از ابراهیم در آتش تا خروس زری پیرهن پری یا کاشفان فروتن شوکران برای ما که آویختگان آن دوران بودیم شنیدنی بود. و تهران مدرن که در تنش دهه شصت سعی می کرد زنده بماند و فاصله آشغالدانی اش با ساختمان های سی طبقه جدید به سی متر هم نمی رسید، با آن پیکان ها و رنوهای کهنه و درب و داغان که می شد در آنها هم عاشق بود و عاشق زیست. یا شعر ایرانی که در همه جا ریخته بود و هست، از باج خواهی شاعرانه سپور محل که پول می خواهد و " ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن" را می خواند تا دیوانه ای که به روانکاو با شعر پاسخ می دهد تا هامون که وقتی برای فروش سانتریفیوژها پیش دکتر سروش می رود، ابراهیم در آتش می خواند.... و سر آخر قایق نجاتی که علی عابدینی سرنشین آن بود. این هامون است. هامون داستان نسل ماست، با همه نشانه هایش.

آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه

دو فیلم را بیش از صد بار دیدم، اولی دیوار پینک فلوید است و دومی فیلم "هامون" وقتی در سالن سینما فیلم را دیدم بهت زده شدم، گوئی سرنوشت نسل خود را می دیدم. براحتی می شد عاشق خسرو شکیبایی شد با آن بازی حیرت انگیز، شخصیت به دقت پرداخت شده، و مضمونی حیرت انگیز که داستان زندگی ما بود. و اولین دیالوگ فیلم که ساده ترین و دقیق ترین تعریف از وضع موجود بود.... " گه".... پس از آن بیش از صد بار فیلم را دیدم. مثل ورق زدن آلبوم خاطرات. هنوز هم بارها می توانم فیلم را ببینم. اما حالا دیگر هامون هم رفته است. دلم برای خسرو شکیبایی تنگ شده است، برای بازی بی نظیرش، برای صدای زنگدار و ماندگارش.... و بیش از هر چیز برای هامون، انگار دیروز نه فقط خسرو شکیبایی که حمید هامون هم مرد. نمی دانم کسی خبری از علی عابدینی دارد؟

نظرات 14 + ارسال نظر
راوی یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 22:31 http://bbox.blogsky.com

سلام ...
وبلاگ شما رو از لیست بلاگ اسکای پیدا کردم و حتماْ یکی از خوانندگان همیشگی اش خواهم بود.
با اجازه من لینکتون رو گذاشتم.

حالا کمی ورق بزنید شاید منصرف شدید.
بهرحال ممنون.
به شما حتمن سر میزنم.

ر و ز ب ه دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 00:55 http://hazrat-eshgh.blogsky.com

درود..
اول از هر چیزی مرگ خسرو شکیبایی رو تسلیت میگم..
راستش رو بخواین من زیاد فیلم ایرانی نمی بینم اما فیمل های چند تا از کسایی که بازیشون رو دوست دارم همیشه دنبال می کردم یا اینکه سعی می کردم ببینم فیلماشون رو..
یکیش همین خسرو شکیبایی بود..

من بیش از اینکه از بازی و حرکاتش خاطره و یاد داشته باشم از اون صداش که هر بار اونن می شنیدم منو خواه و ناخواه یاد آل بزرگ می انداخت.. نمی دونم چرا..

تونالیته ی صدای ایشون خیلی برام جالب بود.. دوست داشتم حرف بزنه تا بازی کنه !! مثل همون حسی که تو فیلم های آل پاچینو دارم..

من سالاد فصل ایشون رو خیلی ازش خاطره دارم.. اون چمباته زدن جلوی در.. زانوی غم بغل گرفتن و منتظر بودن..


هنوز نتونستم متن ابراهیم نبوی رو بخونم من این فیلم هامون رو هم ندیدم..
خوندم حتما برمیگردم

...

+ چه دنیای کوچیکیه !!

ر و ز ب ه دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:00 http://hazrat-eshgh.blogsky.com

...
روحش شاد و یادش گرامی.. . . .

حسام دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:29 http://hessamm.blogsky.com

من از فیلم هایی که شکیبایی بازی کرده - به غیر از هامون - که اینروزها همه ازش حرف می زنن، نقشی که در فیلم سارا بازی کرده رو خیلی دوست دارم. شاید اولین و تنها نقش منفی باشه که بازی کرده.
در فیلم کیمیا هم فوق العاده بود. آخرین بار هم فیلم اتوبوس شب رو ازش توی جشنواره دیدم و لذت بردم.

اتوبوس شب نقطه تاریک وجدان سینمایی منه. چون هنوز ندیدمش.

آرمین چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:25

حالم جا اومد حالی به حالی شدم حال کردم اشکم دراومد غصه ام گرفت خلاصه یه جورایی سرشار کرد مارو این نوشته
دم ابراهیم گرم ! خوب گفته!
دست تو هم درد نکنه که اینون گذاشتیش اینجا
یاد خسر هم بخیر
باور کن وقتی به مرگش فکر میکنم نه اینیه که یه بازیگری یه جایی مرده
نه
انگار یکی که خیلی می شناختمش یکی کلی باهاش خاطره داشتیم رفته

ما هم همین حال را داریم. و الا خیلی ها می میرند.
پیر شی جوون.

سیروس جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 22:28

خوب نوشته بود ابراهیم نبوی .چه شرحی داده بود از اوضاع و احوال ان روزها.از اوضاع و احوالی که شاید هیچ وقت یادمان نرود .به در و دیوار نوشته بودند <ویدئو یعنی دعوت فاحشگی به خانه> بعد خودشان وارد می کردند! و خودشان مردم را به خاطر داشتن ویدئو جریمه و زندان میکردند! یاد همه فیلمی هایمان به خیر محمد و سعید و .....در ان وانفسای فشار رژیم چشم ما را به دیدن اثار زیبای سینمای جهان روشن نگه داشتند.راستی حالا چکار می کنند؟ دی وی دی می فروشند؟ انتن ماهواره نصب می کنند؟ یا.....هر کجا هستند خدا حفظشان کند.چه ماجراهائی داشتیم.
چند روز پیش ری وایندر ویدئوی خودم را در یک گوشه از کمد پیدا کردم.دستگاهی که برای حفظ ویدئوی ارزشمندخریده بودیم ! ان نوارهای هد پاک کن یادت است؟ بسته بندی نوارها وقایم کردن انها در گوشه و کنار ماشین یادت است؟ گیر کردن نوار داخل دستگاه و مصیبت دراوردن و صاف و صوف کردن ان را به خاطر می اوری؟
همینطور اگر ادامه بدهم میشود یک سینما پارادیزو !
خدا خسرو شکیبائی را هم بیامرزد. بهترین وصف را بازهم ابراهیم نبوی در این نوشته به شدت نوستالژیک خود از ان مرحوم کرده است<...اما هامون بسرعت دور شخصیت او را مثل یک قالب گچی گرفت...>خسرو شکیبائی گرچه بسیاری شخصیت ها را یکسان بازی کرد ولی جذابیت خاصی که داشت خصوصا ان صدای دلنشین اش نگذاشت از یاد مردم برود . روحش شاد.

هرچا مهمانی می رفتیم و فیلم می خواستیم ببریم کادوپیچی میکردیم . عین بسته شکلات. اینرا هم از فارنهایت ۴۵۱ داشتیم.
حسام یک روز پیشنهاد کرد که بیایید و داستان اون فیلمی ها را بنویسید. باید بنشینیم و دوتایی بنوییسیم. تا چند وقت دیگر آلزایمر میگیریم و یه قول مش قاسم همه اش دود میشود و میرود هوا.

سیما دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 14:14

باز هم ما از شما متشکریم برای بردن ما به مهمانی زیبای کلمات من هم همانطور که در پیام قبلی نوشتم و بر خلاف نظر ت با ابراهیم نبوی موافقم که خسرو شکیبایی بعد از هامون در اغلب بازی ها ُ‌مثل ازدواج صورتی ُ خانه سبز و ... کلیشه شد اما سیروس قشنگ تفسیر کرده است . من هم در پیام قبلی نوشته بودم که علی رغم اینکه یکسان بازی کرد اما آنقدر جذاب بود که هیچ گاه از یاد مردم نرود و ضمنا همینکه یک سبک را هم آورد خودش کافی است همه که نباید همه چیز را باهم داشته باشند . همین کافی است که خسرو شکیبایی در هر لباسی آنقدر جذابیت داشت که تشیع جنازه به آن پرشوری را مردم برایش انجام بدهند
یادش گرامی و روحش شاد

من از طرف ابراهیم نبوی از شما تشکر می کنم.

پادرا شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:03 http://padra.blogsky.com/

مگه سینمای ایران بجز هامون فیلم دیگه ای هم داده بیرون ؟

مارمولک

رها یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 22:44

من هم خیلی دلم برای آقای شکیبایی تنگ میشه
وای چقدرررر حیف

دکتر فاطمه چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 20:34 http://fati.gafar@gmail.com

فیلم سازی هامون مثل همون نقاشی کشیدن مهشید بود با افتابه

این روزا هم داریم انتها و غایت تفکر کارگردانشو میبینیم ک داره چیا میسازا
متاسفانه

ولی خدا خسو شکیبایی رو بیامرزه

وقتی کسی پیر میشه ممکنه دچار مشکلاتی بشه. من داریوش مهرجویی را با فیلم های گاو، آقای هالو، دایره ی مینا، ... و هامون می سنجم. درسته من هم غایت کارهای ایشان را نمی پسندم. اینروزهای مهرجویی ممکنه مشابه اینروزهای دکتر میر، پزشک بیمارستان جم باشه که یکی بزرگترین کارگردانان امروز جهان را کشت. پزشکی که وقتی به سن مهرجویی در زمان ساخت فیلم هایی که مثال زدم بود یکی از قابل ترین پزشکان کشور بود. ولی امروز همه به اون به چشم یک قاتل نگاه می کنند.

دکتر فاطمه پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 16:35

مگه نه اینکه هامون خود مهرجوییه
علی عابدینی مراد هامونه ک خودش قبلا مثل هامون بوده
پس چرا مهرجویی مثل علی عابدینی نشده چرا بعد از اون همه تلاطم و سرو صدا به عرفان و ایمان و ارامش نرسیده

قرار نیست همه به مرادشان برسند و پا جای پای اون بگذارن. درصد بسیار زیادی از مردم در پیچ و خم های زندگی گیر می کنن و تا آخر راهی که ایده آلشون بوده نمی رن. مهرجویی هم مثل اونا.

دکتر فاطمه پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 16:57

در ضمن پزشکی با هنر خیلی تفاوت داره
پزشکان با جسم آدما سرو کار دارن و صرفا یه مهارتی رو کسب کردن که ممکنه بر اثر پیری از دستش بدن
اما هنرمندا روی روح و فرهنگ آدما تاثیرگذارند ، ایا ادما کمالات روحی و بلندنظری هاشونو بر اثر کهولت سن از دست میدن ؟


من خودم ب عنوان دانشجوی پزشکی گاهی وقتا احساس ندامت میکنم که چرا به جای اینکه خودمو درگیر جسم مردم کنم ، راهی رو انتخاب نکردم که بتونم به رشد فکری و معنوی شون کمکی کرده باشم

درسته. ولی کدوم مردم؟ روزانه عده ی زیادی از مردم به وسیله ندانم کاری پزشکان، پرستاران، داروهای بیهوشی چینی .... می میرن. جسم که بمیره همه ی روح و فرهنگ رو هم با خودش می بره. البته اگر چیزی باشه.
کمالات روحی و بلند نظری ها بله اگه به شکلی در جایی حک نشده باشه، در کهولت سن از بین میره. به ندرت کسانی مانند وودی آلن و رومن پولانسکی مستثنی هستند. ببین، هر کدوم از ما در دور و بر خودمون، کلی آدم کهنسال می شناسیم که نه به خاطر تفکراتشون که به خاطر یک حس انساندوستانه به اونا کمک می کنیم که زنده باشن. صرفن از نظر فیزیکی.
و اما هنرمندان. بهرام بیضایی تا جایی که به یاد دارم آخرین فیلمش "وقتی همه خوابیم" بود. فیلمی که به نظر من اصلن در قد و قواره ی بیضایی نبود. خب این نظر رو منتقدین هم داشتند و .... بیضایی در مصاحبه ای که در باره فیلم بود، شاید به تمسخر گفت: پس ما فیلمسازی بلد نیستیم و باید بریم یاد بگیریم.
حرف به نظر شوخی می اومد ولی واقعن بیضایی بعد از اون دیگر فیلم نساخت الان حدود هفت هشت سال شایدم بیشتره که فیلم نساخته. خانه و کاشانه رو جمع کرد و رفت. الان در دانشگاهی داره سینما درس می ده. خب به نظر من شاید مهرجویی هم بهتر بود همین کار را می کرد. چرا که بعد از هامون یک بانو رو از او دیدم باهاش قهر کردم و بعدها سنتوری را در دوران قهر بودن دیدم. آن هم به دلیل حمایت از فیلم که نمایشش ممنوع شد. ولی مهرجویی فیلمهایی ساخت که مردم دوست داشتن. با فیلمهاش شاید زندگی کردن. مردمی که به طعم گیلاس کیارستمی می گن، مزخرف ولی این فیلم با تحسین منتقدین جهانی روبرو میشه.
خب کدوم درسته؟ نارنجی پوش خوبه و طعم گیلاس بد؟ این مردمی که ممکنه روح و فرهنگش باید تحت تاثیر هنر قرار بگیره کجا هستن و کیا هستن؟
قصد شما قابل تقدیره. با این حس می تونید یک پزشک متعهد باشید. پزشکی که برای تمام شدن دوره ی طرحش در یک نقطه ی محروم و رفتن به شهری بزرگ برای مطب زدن، لحظه شماری نکنه. پزشکی که اگه به نظر خودش در راه رشد فکری و معنوی آدم ها حرکت نکرده، لااقل در از میان بردن آنها به طور مستقیم و تا حدی که در توانش باشه، نقشی نداشته باشه.
شاید اگر در راه کمک به رشد فکری و معنوی انسانها حرکت می کردید می شدید مثل من. که در راه معلم شدن قدم گذاشتم و سالها در نقاط محروم تدریس کردم. ولی روزی از روزها در پایان تعطیلات تابستانی که آماده ی بازگشت به محل کار می شدم، نامه ای به دستم رسید که ما به همکاری چون شما نیاز نداریم.


شما رو خسته کردم.
ببخشید.

بانی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 02:49

این فاطمه خانوم بهتره بره معمای شاه ببینه

این رو میگذارم خودشون اگر روزی از اینجا گذر کردند پاسخ بدن.

قهاری یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:40

واقعا متاسفم نه شکیبایی ونه مهرجویی هیچ یک دید درستی یا بعبارتی شناخت خوبی از عشق ندارند وانها توهمات خودرا بنام عشق جازده ومعرفی کرده اند وترسیده اند بگویند هامون حاصل یک توهم وتخیل خام وناپخته است

شکیبایی هنرپیشه ی فیلم و سناریو را بازی می کند. اگر مشکلی در فیلم هست، به هنرپیشه بر نمی گردد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد