آندره وایدا
1926-2016
آندره وایدا، زندگیش را در فیلمهایش آغاز کرد. تااااا همیشه.
کسی که در فیلم دانتون، برای ما و همهی نسلهای پس از ما، این جمله را به تصویر کشید:
انقلاب همهی فرزندان خود را میکشد.
جین وایلدر
1933-2016
می خواستم از انیمیشن دی بوی بنویسم، نه، از فیلم ده دقیقه بنویسم، نه، از ساکن طبقه ی وسط، یا از تباهی، ناهید، اژدها وارد می شود، یا ......
ولی جین نگذاشت. همه ی افکارم را بهم ریخت. امروز، تمام روز به "فرانکنیشتین جوان" فکر می کردم و به "تمام آنچه که همیشه می خواستید در باره .(س)-ک*س بدانید ولی هرگز آن را نپرسیدید".....
امروز دوباره به درستی این جمله پی بردم:
عمر طولانی این عیب را دارد که انسان باید شاهد مرگ بسیاری از عزیزانش باشد.
ماهی و گربه
ماهی و گربه فیلمی است به کارگردانی و نویسندگی شهرام مکری. در واقع در این فیلم حرف اول را سناریو می زند. بهتر است بگویم که حرف اول و آخر را.
بعد از شهرام مکری بابک کریمی در این فیلم می درخشد. فیلمبردار هم یعنی، محمود کلاری بینیاز از نوشتن در این یادداشت است.
این فیلم در جشنوارهی ونیز، جایزهی اگر اشتباه نکرده باشم که معمولن نمیکنم، جایزهی خلاقیت و نوآوری را گرفت. در چندین جشنوارهی دیگر جوایزی مبنی بر بهترین فیلم و بهترین .... که من به آنها کاری ندارم. من راستش فقط با سناریو کار دارم. سناریویی بیتا. نه تنها در سینمای ایران که در سینمای جهان. نمونه ای اگر سراغ دارید بنویسد تا من بیتا را کمتا بنویسم.
فیلمی با سناریویی شبیه به این را مدتی قبل (مدتی را نمی دانم کی؟) از شهرام مکری دیدم. به نام محدودهی دایره. چه در ماهی و گربه و چه محدودهی دایره، آدمها در فضایی هستند که به نظر ناظر خارجی به شکل دایرهاست. که نیست. در فضاهای دایرهای انسان باید نهایتن به نقطهی شروع برسد. جهت چرخش در این دایره به هر سویی که باشد. درست است. اگر کل آدمهایی که به ضرورت زمانی با هم زندگی میکنند، در نظر بگیریم، زندگیشان ممکن است به شکل دایره جلوه کند. ولی این دایره، از دید ناظر خارجی است. وگرنه کودکانه است که من فکر کنم به طور مثال اگر صبح شنبه، ساعت هشت صبح، از خانه بیرون بزنم، بعد از مدتی دوباره در همان لحظهی از خانه بیرون زدن باشم. ولی اگر بعد از مدت زیادی هم کسی مرا ببیند که دارم از خانه بیرون میزنم، درست است. کل قضیه به نظر دایره میرسد. ولی دایرهای از سوی یک ناظر خارجی که بینندهی فیلم است.
چه محدودهی دایره و چه ماهی و گربه در نوع خودشان برای منی که با حداقل هایی در سینما آشنا هستم، یک نوآوری است. آدمهای فیلم میآیند و میروند. و در این میان، دوربین است که هر از گاهی وقتی با یکی از آدم های فیلم در حرکت است، بی اختیار و ارادهی من، تصمیم بگیرد کس دیگری را دنبال کند و داستان را از دریچهی چشم او ببیند.
چیزی مینویسم و ادامهی یادداشت را بر عهدهی تماشاچی میگذارم. و آن اینکه: در حداقل دو مورد به نظرم دوربین خط فرضی مورد نظر من را رعایت نکرد. با انحرافی صد و هشتاد درجه. یا شاید هم کرد و مرا به میان بازیگرها فرستاد. منظورم ایناست، من که معمولن در تماشای فیلمها نقش دوربین را بازی میکنم، در این فیلم، دوبار به جای آرتیست ها قرار گرفتم.
با این که هرگز هیچ دیالوگی را در فیلم نمیپسندم، دیالوگ آخر فیلم که از زبان یکی از قربانیان گفته شد، قبل از مرثیهای که گروه پالت بر داستان خواندند را، خیلی به جا و درست دیدم. دیالوگی که از نشان دادنش تصویری تر بود.
از این که سینمای ایران کسی چون شهرام مکری را دارد، کمی تا قسمتی زیاد آرامش خاطر دارم.
دالتون ترامبو
1907-1976
ترامبو – Trumbo
کارگردان: جی روچ Jey Roach
با بازی برایان کرانستون در نقش دالتون ترامبو
***
قبل از جنگ جهانی دوم یا بهتر بگویم، در اوائل دههی سی، موج پیوستن آمریکاییان به اندیشهی کمونیسم بالا گرفت. تا جایی که در جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید. بعد از پایان جنگ، و در واقع در دوران جنگ سرد، دولت آمریکا به مبارزه با این موج پرداخت. موجی که هالیوود را هم به شدت تحت تاثیر خود قرار داده بود. سناتور جوزف مککارتی مامور تصفیهی کمونیستها در هالیوود شد. در این میان، هنرپیشگان و دست اندرکاران زیادی نیز با او همکاری کردند. از کارگردانان می توانم فردزینه مان را نام ببرم و از هنرپیشگان، جان وین و یکی دیگر که بعدها به ریاست جمهوری آمریکا هم برگزیده شد. یعنی رونالد ریگان. میزان نفرت دست اندرکاران هالیوود از این جماعت گاه آن چنان زیاد است که به سادگی فراموش نمی کنند. کسانی چون اسپیلبرگ که وقتی در مراسم اسکار، هنگام گرفتن اسکار ِ یک عمر فعالیت فردزینه مان دست هایش را زیر بغل زده و به صندلی تکیه کرده بود. به طوری که به همه ببینند، نه تنها از جایش بلند نشده، بلکه دست هم نمی زند. از آن طرف، در میان کسانی که در مقابل مک کارتیسم ایستادگی کردند، دالتون ترامبو چهره ی شاخصی بود. فیلمنامه نویس. ترامبو خود اصلن عضو حزب بود و صرفن یک سمپات به حساب نمی آمد. جلسات حزبی و تشکیلاتی کوچکی در منزلش ترتیب داده میشد. تا سرانجام به "کمیتۀ فعالیتهای خلاف شئونات امریکایی"، بخوانید "دادگاه فرمایشی تفتیش عقاید آمریکایی"، احضار شد و چون دادگاه را به ریشخند گرفت و به سئوالات پاسخ نداد، به زندان افتاد. پس از رهایی از زندان، برخلاف بسیاری از همکاران خود، توانست کارش را ادامه دهد. به این شکل که سناریوها را با نامهای مستعار می نوشت. سناریوی "تعطیلات در رم" را به دوستی داد که برندهی اسکار شد ولی دوستش در زمان گرفتن جایزه، غایب بود. بعدها سناریوی "پسرشجاع" را با نام مستعار "رابرت ریچ" نوشت. که او نیز برای گرفتن اسکار بالای سن نرفت، چرا که اصلن وجود خارجی نداشت. از آن پس این نام برایش کلن شد نام مستعار که همه به دنبالش می گشتند. این قضیه تا جایی ادامه پیدا کرد که "اتوپرمینجر" یک بار و برای همیشه به آن پایان داد و از او خواست که سناریویی برایش بنویسد و مطمئن باشد که اگر سناریو بد باشد نامش را ذکر خواهد کرد. در این زمینه، سینماگران خیلی مدیون پرمینجر هستند. هم زمان، کرک داگلاس نیز سناریوی اسپارتاکوس را به او پیشنهاد کرد که آمدن نامش در تیتراژ فیلم و نیز، تعریف رییس جمهور وقت آمریکا، یعنی جان کندی از فیلم، هنگام خروج از سینما، که مطمئنن با نقشهی قبلی صورت گرفت، کلن به این مبارزه با کمونیستها و محدودیت کاری برای آنان، پایان داد. مبارزه ای که همه چون ترامبو نمیتوانستند با نام مستعار کار کنند و بسیاری از دوستان او در این بین، خانه نشین شدند و به فلاکت افتادند.
هالیوود فیلمهای زیادی در مورد مککارتیسم، که امروزه به همان دادگاه تفتیش عقاید و دوران سیاه ِ نه تنها هالیوود، که دنیای سیاه ِ حاکم بر روشنفکران آمریکا گفته میشود ساخته است. بنابراین ترامبو اولین فیلم نیست و مسلمن آخرین آنها نیز نخواهد بود. و نمیدانم نام این را چه بگذارم؟ این که مدام به دنیا بگویند: که ما اینیم؟ شاید حق داشته باشند. قضاوت بماند برای تاریخ، که آن را هم همیشه طرف پیروزمند جنگ می نویسد. شاید هم نه، صرفن ادای دینی باشد به فیلمنامه نویس غولی همچون "دالتون ترامبو". کسی که اگر نبود، یکی از دیدنیترین فیلمهای هالیوود نیز، به قلم او نوشته نمیشد. البته ممکن بود ساخته هم بشود، چون با وجود کتاب، کافی بود کسی آن را سناریو کند. ولی با قلم او چیز دیگری شد. منظورم، "پاپیون" است و به روایتی، آخرین فیلمنامهی او.
در بالا دو تصویر برایان کرانستون ِ بازیگر و دالتون ترامبو واقعی را میبینید. ترامبو بعد از زندان آنقدر پیشنهاد داشت که گاه هجده ساعت از روز مشغول نوشتن بود. به شکلی که در فیلم هم به آن اشاره میشود. جایی که در حمام است و وقت ندارد حتا برای یکی دو دقیقه از آنجا خارج شود که صرفن قطعهای از کیک تولد دخترش را بخورد.
بهمن زرین پور
1320-1395
شیده رحمانی
1312-1395
بهمن زرین پور و شیده رحمانی، تاب نبودن عباس را نیاوردند.
فرشته ی مرگ، بر سر هنرمندان میهنمان خیمه زده است.
Jane Got a Gun
کارگردان: Gavin O'Connor
بازیگران: Natalie Portman , Joel Edgerton
***
خواندن یادداشت زیر شما را در جریان داستان و پایان فیلم قرار میدهد.
جین اسلحه دارد، نامی که در ایران برای این فیلم ذکر می شود و من دوستش ندارم، اولین فیلمی است که از سینمای وسترن دیدهام، با یک قهرمان زن. اگر هم دیدهام به یاد ندارم. هرچند چیزی نیست که اگر دیده بودم، فراموش میکردم.
فیلم وسترن است. اما از کلیشههای ژانر وسترن که علاقمندان آن، هم چون خودم، همیشه به دنبال دیدنشان هستند، بی بهره است. نه بانکی، نه کلانتری، حالا چه با معاون و چه بی معاون، نه بار و رستورانی و نه مسافرخانهای در بالای رستوران. ولی دشت و اسب و کالسکه و بدمن و قهرمان دارد. و نیز سکانس آشنای بسیاری از وسترنها که تمرین تیراندازی است. همچون تمرین قهرمانی که زخمی شده، یا نه، یک ناشی تمرین تیراندازی میکند. نتیجه هم بعدها معلوم میشود. آیا آن تمرینها اثر داشته یا نه؟ که معمولن اثر بخش هستند.
همسر جین مرد خلافکاری است. عدهای در صدد کشتن او هستند. در پی یک درگیری با آن ها، تیرخورده به خانه فرار می کند. ما نمی بینیم. فقط از خودش می شنویم، و این که آن عده به دنبالش هستند و به زودی پیداشان می شود. در اینجا جین از دوستی قدیمی (البته کمی بیشتر از یک دوست ساده)، کمک میخواهد و در نهایت، این دو، نقشهی مقابله با آن عده را میکشند و .....
کلن و با دیدن نام فیلم و حضور ناتالی پورتمن به عنوان قهرمان فیلم، هم چنین بعد از دیدن سکانس اول آن و حضور بچهی جین به عنوان بازیگر، میتوان حدس زد که فیلم پس از کش و قوسهای آن هم نه چندان فراوان، به خوبی و خوشی به پایان میرسد. البته و در نهایت، حدس شکل این پایان خوش بارها در طی فیلم در ذهنمان تغییر می کند و چندان ساده به نظر نمیرسد. پایان خوش را در اکثر قریب به اتفاق وسترنها میتوان دید. معمولن هم پیروزی قهرمان داستان است. ولی این یکی کمی با آنها متفاوت است. مانند به طور مثال "پت گرت و بیلی د کید" از غول سینمای نسل من یعنی "سام پکین پا"، که در پایان، آن قدر که از کشته شدن قهرمان بد فیلم دلخور شدیم، از پیروزی قهرمان خوب، خوشحال نشدیم و همه با لب و لوچهی آویزان از سینما بیرون آمدیم و بعضن اشک هم در چشم هایمان حلقه زده بود از این پایان خوش. بهرحال، با این که حدس پایان خوش، سخت نیست، ولی باز دو به شک هستیم که شاید این روزها فیلمسازان به دنبال چیز و حرف جدیدتری باشند که قدیمیها به فکرشان نمیرسید. و این است که تا پایان فیلم به دیدن این پایان خوش مینشینیم. فیلم را برای گذراندن بی دغدغه ی حدود صد دقیقه از اوقاتتان، ببینید.
اصغر بیچاره
1309-1396
اصغر بیچاره، قدیمی ترین عکاس سینمای ایران بامداد امروز در آمریکا درگذشت و بزودی به ایران می آید تا به قطعه ی هنرمندان بهشت زهرا برود. سال روز تولد و مرگش بیست و دوم خرداد بود.
به اصرار اطرافیانش، نام فامیلی خود را به ژوله تغییر داد. ولی همیشه می گفت: من بیچاره را دوست تر دارم.
من هم به همین دلیل او را با این نام خواندم.
***
تباهی، روحم را فرا گرفته است. ویلیام شکسپیر.
***
بعضی آدم ها هستند که کارشان مهم نیست، نامشان مهم است، می توان هر کاری از آن ها را دید. بی چون و چرا. کسانی چون، وودی آلن، رومن پولانسکی، جومپالاهیری، اورحان پاموک، بختیار علی، ..... و آل پاچینو.
تحقیر یا Humbling فیلم آل پاچینو است. کلن تمامی فیلم هایی که او در آن ها بازی می کند فیلم او هستند. ولی این یکی کلن فیلم خودش است.
تحقیر فیلمی است با بازی او و ساخته ی باری لوینسون. این باری را فقط در دو جا به یاد می آورم. همین دو جا کافیست که فیلم هایش را ببینم. آل که بماند. آن دو جا یکی Rain man , و دیگری Man of the year است.
فیلم داستان هنرپیشه ی تئاتری است که خودش را گم می کند. نمی داند خواب است یا بیدار. نمی داند وقایع حول و حوش او اتفاق می افتند، یا صرفن در ذهن او وجود دارند. برخوردهایش با آنچه پیرامونش می گذرد، دو گانه است. گاهی ولی پیش می آید که به نظر می رسد حق با اوست. او درست می بیند. و گاهی نه. هر کسی به او چیزی می گوید، اما او برداشت شخصی خودش را دارد. فیلم در بازی کردن بین دو فضای واقعیت و خیال آن چنان موفق است که گاهی بیننده نیز خودش در این میان حیران می شود. نمی داند واقعیت کدام است و خیال کدام؟ شاید به شکلی درست هم باشد. در تیتراژ پایانی خانه های خالی، با این جمله روبرو می شویم:
سخت است بگوییم، جهانی که در آن زندگی می کنیم، یک واقعیت است یا رویا.
تحقیر یک بار دیگر این پرسش را مطرح می کند. پرسشی که پاسخی به آن نمی دهد. حداقل به کسانی که در صحنه حضور دارند و با هنرپیشه دارند فیلم بازی می کنند. چرا که بیننده، واقع بین تر است. چون دوربین آنقدر به آرتیست نزدیک می شود تا او را، و فقط او را به بیننده نشان بدهد و او را متوجه چیزی کند که نزدیکترین آدم های در فیلم هم آن را نبینند. و همین صرفن بتواند حس خوبی به بیننده بدهد. حسی که البته در واقعیت تلخ است. تلخ برای منی که ال پاچینو را دوست دارم. و شیرین برای آل پاچینو که در نهایت به آرزویش می رسد.
چیزی شبیه به این را در فیلم گذشته اصغر فرهادی هم دیدیم. قطره اشکی از گوشه چشم همسر در حال کمای طاهر رحیم سرازیر شد. این قطره اشک را فقط بینندگان دیدند. بینندگانی که صرفن می بینند و کمکی در حل مشکل نمی توانند بکنند.
نقل از مجلهی سینما 5 – شهریور و مهر 1355 – شمارهی بیست و پنجم
ایرانیک کردن کلمات از من است.
خوشبختانه تلویزیون ملی ایران با نمایش فیلمهای ارزنده و قابل اعتنای خارجی از دو کانال، جبران اکران عمومی را میکند. در 6 ماه اول سال، تعداد بیشماری فیلم از برنامه اول و دوم پخش شد که ما در اینجا فقط به ذکر تعدادی از فیلمهای برگزیده اکتفا میکنیم.
سه نفر روی نیمکت (جری لوییس)، زنده باد زاپاتا (الیا کازان)، برفهای کلیمانجارو - آسمان هفتم - قوی سیاه - خورشید همچنان میدرخشد (هنری کینگ)، بنبست - پنج انگشت (جوزف مانکیه ویتس)، جیببر خیابا ن جنوبی (ساموئل فولر)، فقط فرشتهها بال دارند - دختر محبوب من (هوارد هاکز)، نیاگارا - بهسوی غرب برو مرد جوان - رز سیاه – شماره 13 کوچه مادلین – بوسهی مرگ (هنری هاتاوی)، در خم رودخانه (آنتونی مان)، گوشه گیران آلتونا (ویتوریو دسیکا)، دکتر استرنج لاو (استانلی کوبریک)، نسل کمیاب (آندرو ملک لاگلن)، از طرف من آنها را ببوس (استانلی دانن)، رودخانه بدون بازگشت (اتو پرمینجز)، جادهی تنباکو – تمام شهر حرف میزند (جان فورد)، طعم عسل – حریم (تونی ریچاردسون)، با کریسمس شروع شد – آقای هایز به تعطیلات میرود – بگیرش مال منه – دزیره (هنری کاستر)، اسب کهر را بنگر (فرد زینهمان)، سرگرد و دختر – 5 قبر تا قاهره (بیلی وایلدر)، خانه تقسیم شده (ویلیام وایلر)، مرد میانی (سر کارول رید)، پرندگان – خرابکار – مارنی (آلفرد هیچکاک)، با پیژاما شروع شد (ارنست لوبیچ)، گیلدا (چارلز ویدور)، داستان دکتر واسل (سیسیل ب دومیل)، ساس کاچوان (رائول والش)، کوچکترین نمایش روی زمین (بازیل دیردن)، بهشت کاپیتان (آنتونی کیمنز)، بوفالوبیل (ویلیام ولمن)، خاطرات آن فرانک – شایعه (جورج استیونسن)، یک فاجعهی آمریکایی (جوزف فون اشترنبرگ)، پسر طلایی – امشب دوستم بدار (روبن مامولیان)، خدا میداند آقای آلیسون (جان هیوستن)، اتفاق ( الیوت سیلورستاین)، مون فلینت (فریتز لانگ)، برای که زنگها به صدا در میآید (سام وود) و ....
***
فقط یک خط مینویسم و آن این که: واقعن فکر می کنید در آن شش ماه، بار هنری سینما تک پاریس از این لیست غنیتر بوده؟
وودی آلن در حال هدایت بازیگران
جادو در مهتاب
کارگردان و سناریست: وودی آلن
کالین فریت و اما استون
*****
یک شعبده باز حرفهای و بین المللی، کالین فریت، بعد از پایان نمایشی، با یکی از دوستان قدیمش روبرو میشود. دوست از او درخواست میکند از آنجا که او خیلی تیزبین است، برای یافتن راز زنی، اما استون، که به طور سحرآسایی از گذشتهی آدمیان میگوید و احضار روح میکند، با او به سفری نزد زن بروند. او هم می پذیرد و روانه میشوند........
جادو در مهتاب یکی از ضعیفترین فیلمهای وودی آلن در تمام طول دوران فیلمسازیش است. حداقل از نظر سناریو که لطمهی زیادی به کار زده است. وگرنه در سایر موارد، انتظاری نیست که فیلم بی ارزش باشد. در فیلمهای کارگردانان بزرگ، همه چی سرجای خودش است. و تنها چیزی که ممکن است لطمه به فیلم بزند سناریو است. آن هم سناریویی که با یک بار دیدن فیلم، دیگر مقابل مونیتور نخواهید نشست. البته در این که وودی آلن به درستی بیننده را فریب میدهد شکی نیست ولی از نقطه نظر من، بسیاری از فیلمها از جمله این فیلم فقط یکبار دیده میشوند. بر خلاف فیلمهای قبلیش همچون نیمه شب در پاریس. مگر اینکه آلن قصدش فقط همچون قهرمانان فیلمش، بازی با بیننده باشد.
در جایی از فیلم، کالن فریت، میگوید: بسیاری از شعبده بازان کارشان را آنقدر تکرار میکنند که تماشاگر، حقه ی کار را کشف می کند. در نتیجه یک کار، نبایستی برای مدت زیادی تکرار شود.
آیا وودی آلن هم احساس کرده که یک بار و برای همیشه ما را فریب بدهد؟ شاید. ولی فیلم خوبی نساخته. ما بدون این فیلم هم میدانیم که او جادوگری است در سینما. بی نیاز از گفتنش و از زبان خودش.
به فیلم با ارفاق و به یاد گذشته او نمره 5 از 10 را میدهم. و یا 3 ستاره.
نویسنده و کارگردان: سعید آقاخانی
گریم: عبدالله اسکندری
بازیگران: محسن تنابنده – ساره بیات...... و آهنگی با صدای محسن چاووشی
معتادی تصمیم میگیرد که اعتیاد خود را ترک کند.
شاید با دو سه سطر بالا هرآنچه را که باید در این فیلم بگویم، گفته باشم. ای کاش سناریو شکل و روال سایر فیلمهایی از این دست را نداشت. اگر کس دیگری همین را نوشته بود، نامش در بالا نمیآمد. سناریو آزارم داد. معلوم نیست از کجا و چگونه یک معتاد میتواند مانند قهرمان فیلم تصمیم بگیرد که اعتیاد را ترک کند. و اگر این همهگیر باشد، چرا حجم انبوهی از معتادان را در کشور شاهدیم.
چندی پیش گذرم به خیابان مولوی تهران افتاد. برای اولین بار در عمرم در زیر شمشادها دستههای معتادانی را دیدم که دوتا دوتا و سهتا سهتا راحت و آسوده و حتمن فارغ از دغدغه دستگیری، نشسته بودند و همه چیزی میکشیدند. این جز به این معنی است که تعداد آنقدر زیاد است که واقعن از دست هیچ کسی کاری ساخته نیست؟
سناریو به جز درجاهایی که آرتیست را در خیالپروری های خودش نشان میدهد موفق نیست. راه حلی برای این ترک اعتیاد نشان نمیدهد. کسی با وضعیت مالی و خانوادگی این معتاد، خیلی به قول معروف تابلو نیست. نمونه اش بیشمار کسانی که سوار اتومبیلهای آنچنانی هستند و مخدر هم مصرف میکنند. کسانی که در یکی از نسخههای "شوخی کردم" مدیری به نام اعتیاد دیدیم که به شکل نشان دادن معتادان در تلویزیون معترض بودند.
من نمی دانم آیا برای ترک اعتیاد، سه روز نکشیدن یک ماده، کافیست؟ پوشیدن کت و شلوار و ....
بگذریم. سعید آقاخانی در هدایت بازیگران موفق است و اسکندری بی نیاز از نوشتن.
تنابنده که همهی فیلمهایش، فقط به دلیل حضورش، قابل دیدن است.
ساره بیات هم همان "جدایی نادر از سیمین" بود. البته چاره هم نداشت چرا که مانند آنجا نقش زنی بدبخت را بازی میکند. امیدوارم در فیلمهای دیگر، او را در نقشهایی متفاوت ببینیم.
شعر آهنگی که با صدای محسن چاووشی میشنویم و نیز بخش تحسین برانگیزی از فیلم است. صدای خودش را که بشخصه دوست دارم. حسین صفا، شاعر، ترکیب بی بدیل "بید بی مجنون" را خلق کرده که در ادبیات پارسی تا کنون نداشته ایم.
یک بار دیگر بگویم: به نظرم بزرگترین لطمه را فیلم از جانب سناریو خورده است. و بیشتر شکل پایانی آن. حداقل ایکاش در پایان فیلم صبر میکرد که کمک برسد و چرخ های اتومبیل را باد کنند و آنگاه به راه بیفتد تا من فکر نکنم حتمن فولکس واگن هم از اسپانسرهای فیلم است که بگویند، این اتومبیل می تواند بدون باد چهار چرخ هم مسافت زیادی را بپیماید.
شاید یک پایان تلخ، درس بهتری به معتادان بدهد. نمیدانم. ولی احتمالن که نه، حتمن، گیشه پایان تلخ را نمیپسندد.