Beautiful Boy
پسر زیبا، Beautiful Boy
فیلمی از، Felix Van Groeningen با فیلمنامهای از Luke Davies
و بازیهای، Steve Carell, Timothee Chalamet
***
خواندن این متن شما را با کلیات فیلم و در نهایت پایان آن آشنا میکند.
اینروزها سینما دیگر آن چیزی نیست که پنجاه سال پیش بود. همچون خیلی چیزهای دیگر. این نیست که از فیلمبرداری و بازیها و رنگ و ........ بگوییم. این را قبلن هم گفته بودم. تنها چیزی که امروز میتوان در مورد فیلمی گفت این است که، فیلم هنری بود یا صنعتی. البته این که یک فیلم صنعتی، هنری هم باشد، نه این که نباشد، هست ولی وجه صنعتی آن بیشتر غالب است. پسر زیبا فیلم صنعتی نیست. هنری است. میزان بازی کامپیوتر در آن بسیار کم است. فیلم داستانی دارد همچون داستانهای زندگی بسیاری از مردم جهان و با موضوعی تکراری ولی همیشه مطرح. اعتیاد.
پسرزیبا معتاد میشود. علت اعتیاد همچون بهانهی این حرکت نزد معتادان دیگر است. حتا شکل ارائهی این اعتیاد مانند فیلمهای دیگر است. ولی پایان کلیشهای و در عین حال واقعی دیگر معتادان را ندارد. چرا که پسر زیبا که در نقش نیک شف ظاهر شده، در زمان اعتیاد، شروع به نوشتن رومانی میکند. این رومان بعدها دستمایهی فیلمنامه نویس همین فیلم میشود. در واقع فیلم به تصویر کشیدن یک اتفاق واقعی است. اتفاقی که ایکاش کسانی که درگیر این مشکل هستند میتوانستند ببینند. هر چند باید دید میزان تاثیر داستان در ذهن چقدر است. شاید خود آنان هم میدانند که در راه خطایی هستند ولی توانایی تغییر مسیر را ندارند.
با جستجوی نام نیک شف Nic Sheff در اینترنت چهرهی واقعی او را خواهید دید. به دلیلِ به نظر خودم، کمی کشدار بودن فیلمنامه، یک ستاره از فیلم کم میکنم. شاید اگر خودم معتاد بودم، این امر مطرح نبود و فیلم هر پنج ستاره را از من میگرفت.
مکاتبات - محصول 2016 آمریکا
سناریست و کارگردان: جوزپه تورناتوره.
بازیگران: جرومی آیرونز - اولگا کوریلنکو
و موسیقی: انیو موریکونه
***
یک بار گفتم: تمامی فیلمهایی که جرومی ایروزنز در آنها بازی کرده را میتوان دید. نه برای بازی خوبش که هست، بلکه به دلیل سناریوهای متفاوت فیلمهایش. سناریوهایی که هر یک در نوع خودشان بیتا هستند. و مکاتبات یکی از آخرین فیلمهای او و یا بگویم، آخرین فیلمی است که از او به نمایش درآمده است.
این روزها سازندگان فیلمها با دیدن و طی دورهای فیلمسازی، دیگر مشکلی در ساخت فیلم ندارند. تیمی تشکیل میشوند و در تاریخ معینی فیلم کلید میخورد. کارگردان حرف اول و آخر را میزند و تمام. بازیگران، فیلمبردار و عکاس و گریم و نورپردازی همه و همه در دست کسانی است که کار خود را بلد هستند. هرچند در نهایت باز کارگردان در کارشان دخالت میکند. این است که با توجه به همهی این عوامل، در جشنوارهها دیگر اول و دوم شدن خیلی اختلاف قابل بحثی نیست. اگر همهی عوامل فیلم کارشان را بلد نباشند دیگر فیلمی که بشود آن را دید در کار نیست. و اما نظر من. من ابتدا با دیدن نام کارگردان فیلم را انتخاب میکنم و بعد بازیگران. در مورد بازیگران خاص مانند جرومی آیرونز باید مطمئن هم باشم که با یک سناریوی کلیشهای طرف نیستم. بنابراین با دیدن نام جوزپه و حضور جرومی در فیلم، باید به دیدنش بنشینم.
سناریو تازگی آشنایی برای انسان معاصر دارد. کسی که این متن را دارد میخواند، با تجربه زندگی در دنیای مجازی که به مدد کامپیوتر و ... به موازات دنیای حقیقی تشکیل شده، آشناست. او خواه ناخواه در یکی از اشکال برخورد با آدمهای دیگر، حضور دارد. دوستنانی دارد که میداند حقیقیاند و دوستانی که نمیداند. نمیشناسد. صرف آشناییاش بر میگردد به عکس یا عکسهایی از او و کیبورد با چیزهایی که دستی آنها را مینویسد. یا نوشته است. نوشته است؟ خب بله. امکان دارد حتا زمان تماس، زمان حال نباشد. بهمریختگی زمانی، اتفاقی است که در جهان مجازی زیاد پیش میآید. چیزی نوشته میشود ولی به هزار و یک دلیل، مخاطب آن را در لحظه نمیگیرد. گاه در میان خیلی یادداشتهای متعدد جا به جا میشود و بعدها وقتی که پاسخی قرار است برای آن نوشته شود چه بسا دیگر دیر باشد. یا نه، دنیای مجازی آنقدر جلوتر از خودش هم حرکت میکند که ممکن از در غیاب کاربرانش سرش به کار خودش و نیز ارسال پیغام ها گرم باشد.
جرومی و اولگا، در دنیای واقعی با هم آشنا میشوند و آنگاه جرومی به شهر خودش میرود و روابط آنها وارد جهان مجازی میشود.
فیلم را به ویژه کسانی که در صفحات مجازی در گردشاند، و معدودند کسانی که نباشند، ببینید. آموزش ویژهای به شما نمیدهد، ولی آنچه که به تصویر کشیده شده است را، شاید هرگز حدس نزنید. یعنی نتوانید حدس بزنید.
آخرین فیلم وودی آلن تا به امروز، یعنی سال 2016 ، دوباره امیدواری نسبت به این غول بازمانده از سینما را در من زیاد کرد. چیزی که در آخرین فیلمی که از او در این جا نوشتم "جادو در مهتاب" کم رنگ شده بود.
داستان فیلم یک مثلث عشقی است. مثلثی که خیلی از کلیشه های رایج پیروی نمی کند. این مثلث و افرادی که در حول و حوش آن هستند، همه و همه به شکلی یکی از ما خوانندگان این یادداشت، بخوانید کل آدمیان، هستند. با کمی شدت و ضعف. البته کودکان و افراد مسن را پوشش نمی دهد. از بیست سالگی تا حدود هفتاد سالگی آدمیان است. هر چند در مجموع آلن خیلی کار به اول و آخر زندگی ندارد. این وسط برایش داستان های بیشتری دارد و البته جز این هم نیست. در جایی از فیلم جمله ای می گوید که امروزه در فضای مجازی زیاد می شنویم. که مانند خیلی دیگر از یادداشت های این فضا کمی تا قسمتی شعاری است. می گوید:
"طوری زندگی کن که گویی امروز آخرین روز زندگیت است. " ولی بلافاصله واقعیتی را نیز می گوید و آن این که، "ولی خب روزی می رسد که واقعن آخرین روز زندگیت است." و این چیزی است که نه تنها شعار نیست، بلکه در ذهن کمی از ما هم به عنوان یک واقعیت جاری است.
فیلم را ببینید و خودتان را در آن پیدا کنید.
وودی آلن همیشه کلی حرف برای زدن دارد. این فیلم به طور بسیار روشنی دیالوگ های سریع دارد. به نظر می رسد اگر کمی آرامتر گفته می شدند، زمان فیلم حدود یک ساعت بیشتر می شد. ولی خب این هم می تواند دلیلی باشد بر این که بگوید برای زندگی کردن و حرف زدن خیلی وقت نداریم. آن هم این زندگیی که:
"داستانی کمدی است که یک مردم آزار آن را نوشته است."
دالتون ترامبو
1907-1976
ترامبو – Trumbo
کارگردان: جی روچ Jey Roach
با بازی برایان کرانستون در نقش دالتون ترامبو
***
قبل از جنگ جهانی دوم یا بهتر بگویم، در اوائل دههی سی، موج پیوستن آمریکاییان به اندیشهی کمونیسم بالا گرفت. تا جایی که در جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید. بعد از پایان جنگ، و در واقع در دوران جنگ سرد، دولت آمریکا به مبارزه با این موج پرداخت. موجی که هالیوود را هم به شدت تحت تاثیر خود قرار داده بود. سناتور جوزف مککارتی مامور تصفیهی کمونیستها در هالیوود شد. در این میان، هنرپیشگان و دست اندرکاران زیادی نیز با او همکاری کردند. از کارگردانان می توانم فردزینه مان را نام ببرم و از هنرپیشگان، جان وین و یکی دیگر که بعدها به ریاست جمهوری آمریکا هم برگزیده شد. یعنی رونالد ریگان. میزان نفرت دست اندرکاران هالیوود از این جماعت گاه آن چنان زیاد است که به سادگی فراموش نمی کنند. کسانی چون اسپیلبرگ که وقتی در مراسم اسکار، هنگام گرفتن اسکار ِ یک عمر فعالیت فردزینه مان دست هایش را زیر بغل زده و به صندلی تکیه کرده بود. به طوری که به همه ببینند، نه تنها از جایش بلند نشده، بلکه دست هم نمی زند. از آن طرف، در میان کسانی که در مقابل مک کارتیسم ایستادگی کردند، دالتون ترامبو چهره ی شاخصی بود. فیلمنامه نویس. ترامبو خود اصلن عضو حزب بود و صرفن یک سمپات به حساب نمی آمد. جلسات حزبی و تشکیلاتی کوچکی در منزلش ترتیب داده میشد. تا سرانجام به "کمیتۀ فعالیتهای خلاف شئونات امریکایی"، بخوانید "دادگاه فرمایشی تفتیش عقاید آمریکایی"، احضار شد و چون دادگاه را به ریشخند گرفت و به سئوالات پاسخ نداد، به زندان افتاد. پس از رهایی از زندان، برخلاف بسیاری از همکاران خود، توانست کارش را ادامه دهد. به این شکل که سناریوها را با نامهای مستعار می نوشت. سناریوی "تعطیلات در رم" را به دوستی داد که برندهی اسکار شد ولی دوستش در زمان گرفتن جایزه، غایب بود. بعدها سناریوی "پسرشجاع" را با نام مستعار "رابرت ریچ" نوشت. که او نیز برای گرفتن اسکار بالای سن نرفت، چرا که اصلن وجود خارجی نداشت. از آن پس این نام برایش کلن شد نام مستعار که همه به دنبالش می گشتند. این قضیه تا جایی ادامه پیدا کرد که "اتوپرمینجر" یک بار و برای همیشه به آن پایان داد و از او خواست که سناریویی برایش بنویسد و مطمئن باشد که اگر سناریو بد باشد نامش را ذکر خواهد کرد. در این زمینه، سینماگران خیلی مدیون پرمینجر هستند. هم زمان، کرک داگلاس نیز سناریوی اسپارتاکوس را به او پیشنهاد کرد که آمدن نامش در تیتراژ فیلم و نیز، تعریف رییس جمهور وقت آمریکا، یعنی جان کندی از فیلم، هنگام خروج از سینما، که مطمئنن با نقشهی قبلی صورت گرفت، کلن به این مبارزه با کمونیستها و محدودیت کاری برای آنان، پایان داد. مبارزه ای که همه چون ترامبو نمیتوانستند با نام مستعار کار کنند و بسیاری از دوستان او در این بین، خانه نشین شدند و به فلاکت افتادند.
هالیوود فیلمهای زیادی در مورد مککارتیسم، که امروزه به همان دادگاه تفتیش عقاید و دوران سیاه ِ نه تنها هالیوود، که دنیای سیاه ِ حاکم بر روشنفکران آمریکا گفته میشود ساخته است. بنابراین ترامبو اولین فیلم نیست و مسلمن آخرین آنها نیز نخواهد بود. و نمیدانم نام این را چه بگذارم؟ این که مدام به دنیا بگویند: که ما اینیم؟ شاید حق داشته باشند. قضاوت بماند برای تاریخ، که آن را هم همیشه طرف پیروزمند جنگ می نویسد. شاید هم نه، صرفن ادای دینی باشد به فیلمنامه نویس غولی همچون "دالتون ترامبو". کسی که اگر نبود، یکی از دیدنیترین فیلمهای هالیوود نیز، به قلم او نوشته نمیشد. البته ممکن بود ساخته هم بشود، چون با وجود کتاب، کافی بود کسی آن را سناریو کند. ولی با قلم او چیز دیگری شد. منظورم، "پاپیون" است و به روایتی، آخرین فیلمنامهی او.
در بالا دو تصویر برایان کرانستون ِ بازیگر و دالتون ترامبو واقعی را میبینید. ترامبو بعد از زندان آنقدر پیشنهاد داشت که گاه هجده ساعت از روز مشغول نوشتن بود. به شکلی که در فیلم هم به آن اشاره میشود. جایی که در حمام است و وقت ندارد حتا برای یکی دو دقیقه از آنجا خارج شود که صرفن قطعهای از کیک تولد دخترش را بخورد.
تباهی، روحم را فرا گرفته است. ویلیام شکسپیر.
***
بعضی آدم ها هستند که کارشان مهم نیست، نامشان مهم است، می توان هر کاری از آن ها را دید. بی چون و چرا. کسانی چون، وودی آلن، رومن پولانسکی، جومپالاهیری، اورحان پاموک، بختیار علی، ..... و آل پاچینو.
تحقیر یا Humbling فیلم آل پاچینو است. کلن تمامی فیلم هایی که او در آن ها بازی می کند فیلم او هستند. ولی این یکی کلن فیلم خودش است.
تحقیر فیلمی است با بازی او و ساخته ی باری لوینسون. این باری را فقط در دو جا به یاد می آورم. همین دو جا کافیست که فیلم هایش را ببینم. آل که بماند. آن دو جا یکی Rain man , و دیگری Man of the year است.
فیلم داستان هنرپیشه ی تئاتری است که خودش را گم می کند. نمی داند خواب است یا بیدار. نمی داند وقایع حول و حوش او اتفاق می افتند، یا صرفن در ذهن او وجود دارند. برخوردهایش با آنچه پیرامونش می گذرد، دو گانه است. گاهی ولی پیش می آید که به نظر می رسد حق با اوست. او درست می بیند. و گاهی نه. هر کسی به او چیزی می گوید، اما او برداشت شخصی خودش را دارد. فیلم در بازی کردن بین دو فضای واقعیت و خیال آن چنان موفق است که گاهی بیننده نیز خودش در این میان حیران می شود. نمی داند واقعیت کدام است و خیال کدام؟ شاید به شکلی درست هم باشد. در تیتراژ پایانی خانه های خالی، با این جمله روبرو می شویم:
سخت است بگوییم، جهانی که در آن زندگی می کنیم، یک واقعیت است یا رویا.
تحقیر یک بار دیگر این پرسش را مطرح می کند. پرسشی که پاسخی به آن نمی دهد. حداقل به کسانی که در صحنه حضور دارند و با هنرپیشه دارند فیلم بازی می کنند. چرا که بیننده، واقع بین تر است. چون دوربین آنقدر به آرتیست نزدیک می شود تا او را، و فقط او را به بیننده نشان بدهد و او را متوجه چیزی کند که نزدیکترین آدم های در فیلم هم آن را نبینند. و همین صرفن بتواند حس خوبی به بیننده بدهد. حسی که البته در واقعیت تلخ است. تلخ برای منی که ال پاچینو را دوست دارم. و شیرین برای آل پاچینو که در نهایت به آرزویش می رسد.
چیزی شبیه به این را در فیلم گذشته اصغر فرهادی هم دیدیم. قطره اشکی از گوشه چشم همسر در حال کمای طاهر رحیم سرازیر شد. این قطره اشک را فقط بینندگان دیدند. بینندگانی که صرفن می بینند و کمکی در حل مشکل نمی توانند بکنند.