فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

بزرگ راه گمشده

 بزرگ راه گمشده

 بزرگ راه گمشده. ساخته دیوید لینچ سال ۱۹۹۷

 زندگی زن و شوهری که به نظر می رسد روابط چندان صمیمانه ای ندارند از روزی که زنگ در به صدا در می آید و کسی از پشت در می گوید: دیک لورنت مرده است و از آن پس هر روزیک نوار ویدئویی روی پله های خروجی ساختمان می بینند وارد مراحل پیچیده تری می شود.  نوارهایی که از داخل و خارج ساختمان آن ها که فیلم برداری شده وقتی که خودشان هم در منزل بوده اند.  

فعلن همین قلاب را داشته باشید تا بعد. چرا که بعد از پست این مطلب برای دومین بار می بینیمش ولی برای نوشتن در باره آن راه درازی در پیش دارم. 

*** 

اراده من و حسام بر این قرار گرفت که یادداشت بر این فیلم دشوار را به شکل مناظره ای در این صفحه بیاوریم. شیوه ای که شاید تا کنون سابقه نداشته باشد ولی اگر هم داشته باشد و برایمان کامنت گذاشتید بدون پاسخ تاییدش می کنیم. لطف کنید و برای کمک به ما فقط در باره فیلم بنویسید. البته امیدوارم که خوانندگان ابتدا فیلم را ببینند و بعد متن را دنبال کنند چرا که در صورت ندیدن فیلم هیچ چیزی از این نوشته دستگیرشان نخواهد شد. ما که فیلم را دیده ‌ایم حیرانیم چه برسد به آن‌ها که آن را ندیده‌اند. فیلم از نقطه نظر سینمایی هیچ کم ندارد و در این جا صرفن به سناریو و درک درستی از آن می خواهیم برسیم. با این که فیلم هایی سورئاتلیستی و یا به طور کلی در مکتب سورئالیسم هر کسی از ظن خود شد یار من است ولی ما ترجیج می دهیم که بفهمیم که خود آقای لینچ به چه فکر می کرده والا ما خودمان فکرمان به هزار و یک جا می رود. بنابراین این شما و این ما: 

ادامه مطلب را ببینید.

***

محسن: من اول می‌خواستم که خلاصه ای از فیلم را بنویسم ولی دیدم که اگر می شد فیلم را خلاصه کرد، دیگر فیلم دشواری نبود. حتا شروع به نوشتن هم کردم ولی بعد از  ۵ یا ۶ صفحه  قلم را کنار گذاشتم.

و اما برداشت ابتدایی و بسیار خلاصه من از فیلم. البته فیلم را از آخر به اول می‌آیم. در واقع می‌توانم تمام فیلم را به شکل فلاش فوروارد ببینم. به این شکل که، فرد یعنی قهرمان فیلم ما که از ناتوانی جنسی رنج می‌برد و روابط سردی با همسرش رنیه دارد، بعد از کشتن دیک لورنت، به انتقام بهره برداری او از همسرش آلیس در سال‌های گذشته –این زن بعدها با نام رنیه وارد زندگی او شده- به اننقام تهیه فیلم های پورنو از وی به در خانه خودش  میآید و زنگ در را زده و به خودش مژده به قتل رسیدن لورنت را می دهد. در این میان از نیروی جوانی مکانیک که پیتر نام دارد و برخلاف او در امور جنسی بسیار هم تواناست، بهره می‌برد. جوانی که همان جوانی خودش است. یا آن چه که دوست داشت باشد. جوانی که نه تنها از ساز زدن فرد –که در رادیوی مکانیکی می‌شنویم - خوشش نمی‌آید بلکه برایش عذاب آور نیز هست. در این انتقام گیری مرد مرموزی که نمی دانم در حال حاضر نامش را چه بگذارم –از وجدان و شیطان خوشم نمی‌آید هرچند ممکن است در پایان این بحث تسلیم یکی از این دو لغت شوم- نیز به او کمک می‌کند. مردی که در جای جایی از فیلم او را می‌بینیم. چه کنار فرد باشد یا پیتر و یا دیک لورنت. مردی که در مهمانی ادی، مرد عیاش و خوشگذران و پاانداز لورنت هم او را می‌بینیم، درست شب قبل از کشته شدن رنیه؟ آلیس؟. این مرد مرموز که می‌تواند فیلم‌بردار نوارهایی ویدئویی خانه فرد باشد. مردی که می‌تواند در آن واحد در دو جا باشد.

در واقع به نظر من در ابتدای فیلم که فرد را متفکر و نگران و غمگین می‌بینیم، در واقع دارد آنچه که بر او در طول فیلم می‌گدرد را مرور می‌کند. چه فکر می‌کنی؟ تا کجای این موارد با من موافقی؟ 

 

حسام: اول از همه بخاطر ابتکاری که به خرج دادین متشکرم. فکر نمی کنم بدون بحث های طولانی بشه به نتیجۀ درستی دربارۀ این فیلم رسید!

قبل از اینکه دربارۀ داستان صحبت کنم، بذارین سر یک موضوع با هم به توافق برسیم. اون هم اینه که آیا قصد داریم فیلم و داستانش رو بصورت سورئال تعریف کنیم یا رئال؟

با توجه به آثاری که از دیوید لینچ دیدم اینطور نتیجه می گیرم که قاعدتاً باید برای تمام حوادث فیلم به توضیحی منطقی رسید. درست مثل حوادث عجیبی که در فیلم "جادۀ مالهالند" روی می ده. در اون فیلم برای هر چیز یک توضیح وجود داره؛ توضیحی که در دنیای رئال قابل پذیرشه.

دوست دارم دربارۀ داستان این فیلم هم به همین نتیجه برسیم. یعنی اگر شخصیتی تغییر می کنه دلیل منطقیشو پیدا کنیم.

در "جادۀ مالهالند" یا فیلم دیگه ای به اسم "identity" بعضی کاراکترها تغییر می کردن که نهایتاً متوجه می شیم این تغییر شخصیت تنها در ذهن اونهاست که اتفاق می افته. اما در این فیلم این موضوع صحت نداره، چون مثلاً وقتی در زندان فرد تغییر شخصیت می ده نگهبانان زندان هم اون رو می بینن و حتی آزادش می کنن!

موضوع دیگه کاراکتر مرد مرموزه که در برخی سکانس ها وارد می شه و هر بار تعریف جدیدی از خودش ارائه می ده. من هم با توضیح شیطان یا وجدان مخالفم. بنابراین باید برای اون هم به نتیجۀ ای منطقی رسید. همینطور برای حضور شخصیت ها در دو مکان در آن واحد.

اگر بخوایم فیلم رو بصورت یک فیلم تخیلی و سورئال تعبیر کنیم اصلاً احتیاجی به منطق نیست و می شه خیلی راحت از کنار برخی حوادث گذشت و اونها رو به تخیل نسبت داد. اما اگر بخوایم فیلم رو در دنیای واقعی تعبیر کنیم، خلاصه ای که از داستان فیلم نوشتین در بسیاری قسمت ها با مشکل مواجه می شه.  

محسن: خب می شود که فیلم را به شکل تلفیقی از سورئال و رئال نگاه کنیم. خود من با هیچ کدام از این دو به طور مطلق نمی توانم رابطه ای برقرار کنم. برای من امکان این که رئال به آن نگاه کنم اصلن وجود ندارد. سورئال نگاه کردن هم که ساده است. حتا می توانیم در طول فیلم تخمه هم بشکنیم. مثلن همان تعویض فرد با پیتر در زندان را چگونه می توانیم به شکل رئال توجیه کنیم؟ با این که درست است، از زاویه دید پلیس او همان پیتر است و ُآزاد می شود و تحت نظر. توجهت را به سکانس دیگری جلب می کنم. سکانسی که پیتر عکسی را در خانه ادی می بیند که ادی و لورنت این طرف و آن طرف آلیس ایستاده اند البته از دید پلیس  ولی وقتی از دید پیتر آن را ‌نگاه می کنیم رنیه همسر فرد نیز در عکس حضور دارد. فرد در این‌جا حالش دگرگون می‌شود و از آلیس می‌پرسد: "این تویی"؟ در حالی که رنیه را نشان می‌دهد و آلیس خودش را نشان می‌دهد و می‌گوید: "نه این منم." در این‌جا این گونه به نظر می‌رسد که آلیس هم از این سئوال تعجب نکرده است، یعنی آلیس هم عکس را چهار نفره می‌بیند. اینجا به همان جاده مالهالند می‌رسیم. البته من آن را ندیده ام ولی د راین جا هم ما با دو شخصیت و دو فرد طرف هستیم که در واقع هر دو یکی هستند. -حالا چرا دوتا هستند؟ نمی دانم- در مورد فرد و پیتر و نیز آلیس ورنیه. یا این‌که در پایان فیلم پلیس‌ها در تعقیب فرد هستند بدون این‌که تعجب کرده باشند که چگونه پیتر با فرد عوض شده و کی این اتفاق افتاده. هرچند این‌گونه به نظر می‌رسد که بعداز پیاده شدن فرد از اتوموبیل تازه دو مامور پلیس می‌فهمند که او فرد است و این بار آژیر کشان به دنبالش روان می‌شوند. و الا فرد هیچ حرکتی که باعث شده باشد پلیس مخفی آژیر کشان به دنبالش راه بیافتد نکرد. زدن زنگ در خانه مردم هم کار همیشگی خیلی هاست و جرم سنگینی نیست. بنابراین بگذار فیلم را به طور رئال و سورئال نگاه کنیم. شاید کارمان راحت‌تر باشد. موافقی؟ اگر به من بگویی نه فکر می کنم کارمان خیلی راحت تر می شود. کرکره را می کشیم و می رویم سراغ فیلمی دیگر. ولی من فکر می کنم بهتر است  فیلم بعدی را بنویسم چون می ترسم تاریخ مصرفش بگذرد. این آقای لینچ هم برای خودش سیر کند تا وقتی تمام شود و بگوییم: این است بزرگ راه گمشده. اثر آقای دیوید لینچ. 

حسام: راستش را بخواهید با نگاه ترکیبی (رئال و سورئال) به این فیلم موافق نیستم و فکر می کنم دیوید لینچ به شکلی کاملا رئال این فیلم را ساخته که اگر نمی توانیم به منطقش پی ببریم مشکل از جانب ماست! من تمام اینترنت و سایت های سینمایی را جستجو کردم تا بلکه داستان درستی از این فیلم پیدا کنم که تاکنون موفق نبوده ام! فکر نمی کنم هیچ منتقد یا تماشاگر حرفه ای توانسته باشد راز این فیلم را کشف کند. هر کس داستانی تعریف می کند اما هر داستان مشکلات منطقی خودش را دارد! پیشنهاد می کنم جاده مالهالند را ببینید، من هم یکبار دیگر این فیلم را. این بحث را باز می گذاریم تا هر زمان که چیزی به ذهنمان رسید به آن اضافه کنیم. 

محسن: یک بار جاده مالهالند را دیدم. در بار اول کمکی به بزرگ راه گمشده نکرد هیچ، پیچیده ترش هم کرد. باشد. قبول تمام سعی مان را می کنیم که قضیه را به شکل رئال باز کنیم.بهر حال هرچه که به ذهنت میرسد این جا بنویس با کمک هم می توانیم سر از این راز دربیاوریم. این روزها من هروقت فرصت کنم، دیوید لینچ می بینم. امروز بلو ولوت را هم گیر آوردم که ببینم. حدود بیست سال پیش یکبار دیدمش و از آن فقط ترانه متن فیلم به یادم مانده است. 

محسن: دیدم که تو حرفی نزدی خودم ادامه می دهم. سیروس نظریه نسبتن درستی در مورد مرد مرموز فیلم داد. این مرد سمبل مرگ است. در لحظاتی پیدا می شود که کسی می میرد. در پلان مربوط به مرگ دیک لورنت وقتی لورنت می پرسد: "چرا"؟ موبالیش را به او می دهد و لورنت فیلم های پورنویی که خودش تهیه کرده است را می بیند. این اشاره ای به نظریه ای است که می گوید انسان موقع مرگ تمام زندگی اش چون یک فیلم از مقابل دیدگانش می گذرد. در جایی هم پدر پیتر به او می گوید: "تو آن شب با مردی به خانه آمدی که ما تا کنون او را ندیده بودیم." این گونه به نظر می رسد که پیتر در آن شب کشته شده بود. به دست لورنت. و با مرگ به خانه آمد. 

من این سمبل را قبول دارم.

نظرات 8 + ارسال نظر
حسام یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:26 http://after23.blogsky.com/1387/09/09/post-137/

من تا بحال سه بار این فیلمو دیدم و هنوز هم کلی سوال بی جواب برام باقی مونده. زودتر ببینین که بتونیم درباره اش حرف بزنیم...

حتمن.
البته من فکر می کنم بهتره که با یک چیزی شروع کنیم به صحبت کردن شاید بهتر نتیجه بگیریم. من بیشتر دوست دارم بدانم که فیلمساز منظورش چی بوده. چیزی که در مورد فیلمهای دیوید لینچ میگویند و آن اینکه هر کسی هر تصوری ازش داشته باشه درسته رو دوست ندارم. و این کار منو سخت میکنه. ببینم امشب میتونم به یک نتایج درخشانی برسم یا نه.

ترانه شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 15:05 http://taranehmb.blogsky.com

آقا درباره ی یه فیلمی بحث کنید که منم دیده باشم!

منم می خوام اظهار نظر کنم!!!!!

چشم خانوم خانوما. دفعه بعد.

ر و ز ب ه یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 19:40 http://hazrat-eshgh.blogsky.com

...
اول اینکه واقعا من لذت بردم وقتی تم یادداشت رو دیدم.
و انصافا از خط به خط این جملات چیزهای جدید یاد گرفتم.

دیوید لینچ دیوانه است! یه دیوانه به تمام معنا!
طوری که حتی خودش هم نمی تونه دو تا از فیلم هاش رو تو یه روز ببینه.. !!

من دو بار بزرگرا ه گمشده و یک بار هم مالهالند رو دیدم و باز هم نمی دونم چرا! ذهنم معطوف شد به بوف کور و سه قطره خون..

قبلن هم بهت گفته بودم این رو. اما پیشامد مناسبی بود این یادداشت ها (نقد بوف کور در کتاب ها و بزرگراه گمشده هم در اینجا)

بذار چند تا چیز هم که من دیدم رو برات بگم.
بیشتر این حرفام رو سعی می کنم به دو داستان هدایت ربط بدم!

اول اینکه من هم پر از سوال بی جواب هستم! همون طور که آقا حسام هم گفتند در مالهالند بیشتر مجهول ها تو خود فیلم جواب داده میشه یا به طور غیر مستقیم اما تو بزرگراه جواب دادن به سوالات کمی مشکل تر میشه.

یه چیز که خیلی تو فیلم به چشم من اومد اصل تکرار در فیلم که خیلی مشکوک هست.
همون طور که در بوف کور این تکرار آدم رو دیوونه می کنه.

بوف کور رو بذار به دو قسمت تقسیم کنیم.
همونطور که فیلم به دو قسمت تقسیم میشه.
شخصیت ها رو نگاه کن.

در قسمت اول داستان فرد نوازنده هست در بوف کور هم راوی نقاش هست.

ادی رو من قصاب بوف کور می بینم!

اما زن ها..
در قسمت اول فیلم زنی وجود داره که مرد اون دارای قوه جنسی ضعیفی ست و نمی تونه اون رو ارضا کنه و زنش هم مداراش می کنه! همون طور که در بوف کور زن اثیری رو داریم و وجود مقدس اون برای راوی.
زن اثیری به دست راوی در بغل راوی می میره همونطور که رنه رو فرد به ظاهر می کشه!

زن قسمت دوم و مرد قسمت دوم:
در قسمت دوم مردی وجود داره که از لحاظ جنسی کاملن موفق هست و تبحر خاصی در تور کردن داره! و سعی داره به اون که می خواد برسه. اما در بوف کور مصداق این رو نمی بینیم.
راوی لکاته رو می خواد اما لکاته با بی توجهی های اون فاحشه شده همون طور که آلیس شد.

شاید این قسمت جور نشد.

پیرمردی که من هم دوست ندارم اون رو شیطان بنانم رو به سمت پیرمرد خنزرپنزری می برم!
پیرمرد خنزرپنزری در همه جا جلوی چشم راوی ست و از همه چیز آگاه.. (می خوای بریم بالای کوه چالش کنیم) در حالی که پیرمرد فیلم هم کاملن از همه چیز آگاهه ؟؟

تو زندان فرد هر موقع نگاه سقف می کرد یه دریچه با نور زیاد می دید در بوف کور هم راوی هر موقع می رفت شراب رو برداره یه پنچره ای رو می دید که اصلن وجود نداشت و اون درخت و دختر..

دیک لورانت هم شاید قصاب باشه در بوف کور؟

عدد ۲۶ در فیلم چند باری تکرار شد.
همون طور که در بوف کور عدد چهار ماه و سه روز.
اون عدد مسلمن در بوف کور سنبلی هست ناشناخته همون طور که ۲۶ و اون اتاق ناشناخته.

در سه قطره خون بیماری رو می بینیم که راه رفتن رو هم حتی تو سه قطره خون می بینه (گزاف!) و احتمالن این سه قطره خون بیان گر یه جنایت بوده که یا راوی انجام داده یا دیده اون رو که در ذهنش این جور تداعی میشه..

ببین من اعتقاد دارم خارج از جزییات و سنبل های درون بوف کور و ساختار چند لایه ای اون در ظاهر هدایت عشق اسطوره ای رو از نگاه فردی بیمار با نگاهی جسمانی داره بررسی می کنه که بعد به اون جزییاتی که در کتابها هم گفتیم می رسیم.

لینچ هم همین طور قصه رو روایت کرده؟؟!!

محسن جان درست که بی ربط به یادداشت شما بود اما فقط می خواستم شباهت رو با اون چیزی که من در بار دوم دیدن فیلم دیدم بهت بگم و بس.

شاید بهتر ما رو به نتیجه برسونه !!

به هر حال پوزش..

جاوید ایران.

ممنون از این متنی که حوصله کردی و نوشتی. اولن که اگر به سراغ کتابهایی که می خوانیم بروی می بینی که من اینست بوف کور را تا شماره چهار هم نوشته ام. با نظریاتت در مورد پیرمرد خنزر پنزری و زن اثیری و قصاب و .. موافق نیستم من به آن چه که از آقای قطبی دارم در آن جا مینویسم معتقدم. هر چند که به نظر می رسد دیوید لینچ در نوشتن فیلم نامه بوف کور را خوانده است. به احتمال قریب به یقین این نظریه درست است ولی بوف کوری را که او خوانده بدون در نظر گرفتن سمبل های مورد نظر هدایت خوانده است. ایده ای از بوف کور را گرفته ولی با فرهنگ و دانسته ها و اندیشه و تخیلات خودش این فیلم را ساخته در ضمن در این گونه مواقع باید سمبلی که نام میبری در تمام طول فیلم عوض نشود به طور مثال در جایی مینویسی که ادی قصاب است و در جای دیگری و در پایین تر میگویی دیک لورانت قصاب است. مگر این که با علم به این که فرد و پیتر یک نفرند و آلیس و رنیه هم یک نفر بگویی لورنت و ادی هم یک نفرند که نیستند. یعین کاملن پیداست که یکی نیستند.
به قول حسام اگر سورئالیستی قضیه را نگاه کنیم که ساده است ولی اگر بخواهیم رئال نگاه کنیم اون وقت واویلا بازاری داریم که آن سرش ناپیدا.
بهرحال امیدوارم که ما بتوانیم یک حل المسائلی از توی این نوشته هایمان برای این فیلم بیرون بیاوریم.

ر و ز ب ه دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 00:46 http://hazrat-eshgh.blogsky.com

...
خواهش :)
من گفتم که بعضی جاها تناقض وجود داره! طوری که خودم هم شک می کنم اما خوب تم اصلی خیلی شباهت داره با هم!
یعنی به طور وحشتناکی شباهت داره..
ببین من از دیدگاه کسی بوف کور رو به بزرگراه ربط دادم که اصلن اون سنبل ها و معنای دقیق و جزئی اون رو در نظر نگرفته باشه و تنها همون تم اصلی داستان یعنی همون که تو بزرگاراه هم می بینیم.
این طوری بهتر نمایان میشه.
کاملن باهات موافقم.
من هم امیدوارم راز بزرگراه گمشده و مهمتر از اون راز لینچ رو پیدا کنیم!
خیلی دوستش دارم!

جاوید ایران.

ما به کسانی که این فیلم را دیده اند امیدواریم که آنها هم تمام تلاششان را بکنند تا پرونده این فیلم را ببندیم.

ر و ز ب ه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:38 http://hazrat-eshgh.com


تا حالا به پرونده مو زرد ها (بلوند ها) در سینما توجه کردی ؟؟
در سرگیجه هیچکاک.. در مالهالند لینچ و یا بزرگراه گمشده..

چیز مرموزی این وسط هست ؟؟!!

نه. توجه نکردم. در خارجه که خیلی ها مو زرد هستند. نباید قصدی در کار باشه. این جا شاید ولی اون جا نه. مگر این که اونجا سیاه باشه.

سعید سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:58 http://minaminoo.blogfa.com

سلام
حتی بعد از چند بار دیدن هم خیلی فیلم سختی است و با هر بار دیدن سختتر هم میشود. به نظر میرسد که شخصیتهای فیلم در دو زمان یا فضای موازی با هم زندگی میکنند و تنها همون شخصیت که همزمان در چند جا است میتواند در این فضا ها بصورت مشترک موجود باشد و از سوی دیگر در نقاطی این فضاها فصل مشترک پیدا میکنند و با هم تقاطع دارند. حالا این یعنی چه ، آقای لینچ دانا است!!
البته ببخشید من اصلا سواد سینمایی ندارم ولی دیدم میتوان اینجوری هم نگاه کرد.
مستدام باشید

حق با شماست. فیلم های سخت با چند بار دیدن سخت تر می شود چون علم ما به آن ها بیشتر می شود. چون در واقع فیلم ساز نظرش یک چیز بوده که با هر بار دیدن، نظر قبلی خودمان را نفی و اصلاج می کنیم و گاه به آن چه که مد نظر فیلم ساز بوده هم می رسیم. مگر این که از همان بارهای اولی که فیلمی رانگاه می کنیم آن رابفهمیم. و در این صورت رغبتی به دیدن دوباره آن نداریم. مثل اکثریت قریب به اتفاق فیلم ها.

سعید سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:00

راستی این را هم میخواستم بگویم که شاید بزرگراه گمشده همان مسیر زندگی است که همه ی شخصیتهای فیلم به نحوی گمش کرده اند و به بیراهه میروند.

همه چیز در فیلم های آقای لینچ ممکن است. ولی ما می خواهیم بدانیم خودش نظرش به چه بوده.

Trex دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 20:46

خانمها و آقایان؛
به جای اینکه بگید سوال بی جواب دارید سوالتونو بپرسید.
منتظرید کسی سوالهای شمارو در مورد فیلمها حدس بزنه؟ در مورد هر کدوم از فیلمهای دیوید لینچ هر سوالی دارید میتونید از من بپرسید: trexborlon@yahoo.com در ضمن اگه به سوررئال و Noir علاقه دارید فیلمهای : The Shining و Eraserhead رو حتما ببینید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد