فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

جدایی نادر از سیمین



از زمانی که با سینما آشنا شدم تا به امروز حدود پنجاه سالی می گذرد. اولین فیلمی که چون یک رویا به نظرم می آید فیلمی بود که ناطق نبود. همه از جمله عمه زاده مرحومم که در کنار دستم نشسته بود و بی آگاهی خانواده ام مرا دزدکی به سینما برده بود، هر چند ثانیه یک بار یک متنی را می خواندند. من کوره سوادی داشتم در حد خواندن کلمات ن و ب. تا می خواستم ن و ب را در متن بخوانم تصویر از روی پرده جادویی نقره ای به کناری می رفت و دو باره مردان و زنانی با چشمهای ریمل کشیده و سیاه بر پرده ظاهر می شدند. ولی دقیقن فیلم دومی را که به یاد دارم اسپارتاکوس بود. خیلی طول کشید تا فهمیدم کوبریک، آن را نقطه تاریکی در کارنامه سینماییش می داند.

تا دوازده یا سیزده سالگی فیلمی ندیدم که متفاوت با بقیه باشد. تا این که در همان روزگاران فیلمی دیدیم در شهری که دیگر خیلی از آن دورم. شهری که اکنون شاید اصلن سینما نداشته باشد. مزد ترس. ساخته هانری ژرژکلوزو؟؟!!!

این فیلم شکل دیگری از سینما بود. انگار فقط من دوستش داشتم. به اصرار من به دیدن این فیلم رفتیم. کل خانواده. نا گفته نماند که، دیدن مزد ترس مدیون نوشته ای در زیر بنر فیلم در یکی از دو چهاراه شهر، هم، بود:

برنده جایزه اول فستیوال فیلم کن.

سالش را بعد ها فهمیدم. 1953.

این جا بود که فهمیدم به غیر از اسکار جشنواره های دیگری از فیلم هم هست. کن. بعدها با ونیز و برلین و تهران هم آشنا شدم.

و این سال 1953 یعنی یک سالگی من. ولی من دوازده سال بعد از آن مزد ترس را دیدم. و دیگر آن را ندیدم. مزد ترس در آن حال و هوا فقط یک چیز برای من داشت و بعد از بیرون آمدن از سینما مدام در گوشم زمزمه می شد. ایو مونتان بود یا کلوزو؟:

"تو این  چیزی که می بینی، اینی نیست که ما داریم به تو نشان می دهیم. این سینماست. می فهمی یا نه؟ سینما سنگام نیست. سینما گنج قارون نیست. سینما یعنی مزد ترس"

این بود که تازه دستم آمد که انگار باید بعضی فیلم ها را بیشتر دید. یا نه، باید یک جور دیگری دید. فیلمی که برایت مهم نباشد آخرش چه می شود. اگر هم مهم باشد، یکبار دیگر هم آن را ببینی.

در همان روزگار فیلم های دیگری چاشنی مزد ترس شدند. ماجرای نیم روز فرد زینه مان. مرد آرام جان فورد. یک قدم تا مرگ و دلهره ساموئل خاچیکیان. که دو تای آخر، دنیای وحشت من بودند.

دنیای سینمای آوانگارد من آرام آرام بزرگتر شد. با حضور کسانی چون: فدریکو فلینی با جاده و آلفردهیچکاک با روانی. شانزده ساله بودم که با پارتی بازی وارد سینمایی در شهر کوچک دیگری شدم و  آگراندیسمان مایکل آنجلو آنتونیونی را دیدم.

زان پس اگر برای تفریح و گذران وقت به سینما می رفتم، به طور مطلق فیلم را نمی دیدم. چرا که می دانستم سلیقه ام افت می کند و نیز کفران نعمت است اگر:

"بچه رزماری" پولانسکی را نبینم.

"دلال" ساتیا جیت ری را نبینم.

"راشومون" آکیرا کوروساوا را نبینم.

"پرتقال کوکی" کوبریک را نبینم. 

روشنی های شهر روبن مامولیان را نبینم. 

مهر هفتم اینگماربرگمن رانبینم.

"سالهای آتش زیر خاکستر" محمد لخدرحمینه را نبینم.

"آنی هال" وودی آلن را نبینم.

"سامورایی" ژان پیر ملویل را نبینم.

"مرگ در ونیر" لوکینو ویسکونتی را نبینم.

"در غربت" سهراب شهید ثالث را نبینم.

"اون شب که بارون اومد" کامران شیردل را نبینم.

"غریبه و مه" بهرام بیضایی را نبینم. 

"دوئل" استیون اسپیلبرگ را نبینم.

"دایره مینای" مهرجویی را نبینم.

"جمعه سیاه" امیر نادری را نبینم.

"راننده تاکسی" مارتین اسکورسیزی را نبینم.

"شورت کاتز" رابرت آلتمن را نبینم.

"بزرگراه گمشده" دیوید لینچ را نبینم.

"آفساید" جعفر پناهی را نبینم.

"کپی برابر اصل"* عباس کیارستمی را نبینم.

خسته شدم.....................

.................................

.................................

"جدایی نادر از سیمین" اصغر فرهادی را نبینم.

 

***

خدا حافظ محمد


محمد ورشوچی

1304-1390

***

یاد و خاطره محمد ورشوچی را این روزها، با دیدن سریال "دایی جان ناپلئون" گرامی می داریم.