ارنست بورگناین
۲۰۱۲-۱۹۱۷
مارتی
دوازده مرد خبیث
از این جا تا ابدیت
.....................
ایلوش خوشابه
1311-1391
ایلوش خوشابه، امیرارسلان، سامسون، ولکان، .......... در هشتاد سالگی برفت.
او در خارج از ایران هم در چندفیلم ظاهر شد که مشهورترین آنها ولکان خدای جنگ و نقش ولکان بود.
بوتیمار
1311-1390
عبدالله بوتیمار بازیگر و دوبلور قدیمی سینمای ایران رفت.
نقشی که از او در ذهنم هست، مربوط است به فیلم دلهره. ساخته ساموئل خاچکیان.
یاد و خاطره اش گرامی باد.
ایرج گرگین
ایرج گرگین، پیشکسوت رسانه ای ایران، صبح جمعه در سن ۷۷ سالگی در آمریکا در گذشت.
ایرج گرگین از روز یکشنبه اول ژانویه در بیمارستانی در ایالت ویرجینیا بستری شده بود.
ایرج گرگین از حدود شش سال قبل با سرطان دست و پنجه نرم می کرد.
وی کار در رادیو ایران را از سال ۱۳۳۷ آغاز کرد و یکی از برجسته ترین گویندگان تاریخ رادیو ایران بود.
در
اوائل دهه ۱۳۴۰ تاسیس « برنامه دوم رادیو تهران » و سرپرستی آن به وی
واگذار شد .این رادیو به پایگاهی برای معرفی هنر و ادبیات جدید ایران،
تئاتر و موسیقی جهان و برخی مباحث تاریخی و اجتماعی تبدیل شد.
از سال ۱۳۵۵ و با تقسیم تلویزیون ایران به دو شبکه، مدیریت شبکه دو به او واگذار شد.
۱۳۹۰-۱۳۰۳
صدای حیدر صارمی خاموش شد.
در آن زمان هایی که اکنون دیگر بسیار از آن دورم، نام حیدر صارمی برابر بود با صدای جانی دالر. کاراگاهی در یک سریال نیم ساعته رادیویی. برنامه با صدای زنگ تلفن شروع می شد. درینگ.... درینگ..... و بعد صدای حیدر صارمی: الو.... ارادتمند.. جانی دالر.....
نمایشنامه اجرا می شد و در پایان جانی دالر جنایتکار را معرفی می کرد. سپس گوینده ای می پرسید: کاراگاه چگونه جانی را شناسایی کرد؟
با توجه به آن چه که در طی نمایشنامه گذشته بود، شنوندگان می بایستی دلیل جانی دالر را تشخیص می دادند و آن را در نامه ای به رادیو می نوشتند. یک نفر به قید قرعه برنده اعلام می شد. جایزه هم معمولن یک ساعت مچی گالو بود.
مدت ارسال این نامه ها دو هفته بود. که مثلن نامه در این مدت به رادیو برسد. ولی آنروزها نامه گاه بیش از این ها در راه بود. هرگز کسی نمی فهمید که نامه اش به میدان ارگ رسیده یا نه. مگر این که برنده می شد.
صدای جاودانه حیدرصارمی بازیگر این نقش خاموش شد.
با این که در چند فیلم سینمایی هم بازی کرد ولی من فقط او را با صدایش به یاد دارم. با این که همه ی آن فیلم ها را هم دیده ام.
وی بنا به آن چیزی که امروز در روزنامه ی اعتماد دیدم اولین کار هنریش را حدود هفتاد سال پیش ینی سال 1322 در تئاتری در گیلان شروع کرد. نمایشنامه آرایشگر سیویل.
درست دیدید.
هفتاد سال پیش.
تئاتر.
گیلان.
گیلان این روزها تئاتر دارد؟
***
عکس را از وبلاگ نوشته هایی برای گفتن برداشتم. برای دانستن بیشتر در باره این بازیگر به همان جا بروید.
1927-2011
من نمی توانم ببینمت. اما می دانم که این جایی. احساس می کنم که این جایی. کاش می توانستم صورتت را ببینم.
چون خیلی چیزها هست که می خواهم به تو بگویم
من دوست تو هستم. Companero
***
آخرین واژه ای که از تو در فیلمی شنیدم. "بهشت بر فراز برلین". ویم وندرس آن را سردوده بود. نمی گویم ساخته بود که، سروده بود.
"من دوست تو هستم. "Companero
امشب همه فرشتگان بهشت، افتخارشان دیدن پیتر فالک است و این که دستشان را به سوی او دراز کنند و بگویند:
Companero
محمد ورشوچی
1304-1390
***
یاد و خاطره محمد ورشوچی را این روزها، با دیدن سریال "دایی جان ناپلئون" گرامی می داریم.
ماریا اشنایدر
1926-2010
کمدینی دوست داشتنی و بی تا در سینمای امروز جهان، از دنیای بازیگری کناره گیری کرد و دیگر در هیچ فیلمی نقشی نخواهد داشت.
آرتور پن
1922-2010
کارگردان فیلم جاودانی بانی و کلاید هم حوصله اش سر رفت
***
بت های نسل من یک به یک رخت بر می بندند
انگار یواش یواش نوبت خودم هم دارد می رسد
بیخیال، خودم را نمی توانم بکشم که
تونی کورتیس
1915-2010
تونی می گفت:
موقعی نقش بازی می کنم که در ازای آن پول بگیرم.
جان فورد
۱۸۹۴-۱۹۷۳
یادت هست آن جایی که شیپور بیدار باش می زدند یا شیپور هر چیز دیگر که بود و آن سرباز می دوید به طرف سکویی که وسطش تیر پرچم بود که پرچم را بالا بکشد و همین طور که می دوید با یک لگد یک بطری خالی مشروب را از سر راه می پرانید، یادت هست؟*۱
........... بعدش آن جا که جنوبی ها سرباز نداشتند، سرباز کم داشتند که بفرستند به جنگ و بچه مدرسه ای ها را به صف کرده بودند و لباس پوشانده بودند و اسلحه داده بودند و روانه کرده بودند و بچه ها چه عشقی می کردند با آن لباس و اسلحله و بعد همین طور که داشتند می رفتند و از توی خیابان های این شهریا دهکده رد می شدند، نشان داد پشت شیشه پنجره طبقه بالا، دو تا بچه که گلو درد داشتند و گلویشان بسته بود ایستاده اند و با چه حسترتی به بقیه بچه ها نگاه می کنند که دارند می روند جنگ....؟*۲
گمانم همین جاها بود که یکی از پسر بچه ها با وجود این که مادرش گفته بود نباید برود جنگ، یواشکی آمده بود توی صف، پیش بچه های دیگر و مادر، آمد و گوش او را گرفت و کشان کشان برد خانه. (این بچه یک طبل گنده همراهش بود، قرار بود طبال صف باشد). بعدش که صفه بچه ها راه افتاد نشان داد که از پنجره عقبی یک خانه، اول یک طبل گنده افتاد بیرون و بعد هم یک سرباز کوچولو پرید بیرون و طبل را بغل زد و حالا ندو، کی بدو.....*۳
۱ – قلعه آپاچی
۲و ۳ – سوارکاران
***
مجله سینما ۵۲ شماره سوم، مهرماه ۱۳۵۲
بخشی از یادداشت پرویز دوایی در رثای جان فورد