فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

گوشواره **

ترانه مهدی بهشت - پریسا پورقاسمیگوشواره فیلمی است به کارگردانی وحیدموسائیان. بازیگران: اکبرعبدی-در نقش پدر من که پزشک اطفال است-، رویا تیموریان، مسعود رایگان، پریسا پورقاسمی و خودم-ترانه مهدی بهشت-. فیلم براساس داستانی کوتاهی در کتاب لبخند انار نوشته هوشنگ مرادی کرمانی است. مهین –پریسا پورقاسمی- که در یک خوابگاه زندگی می‌کند خانواده ای دارد فقیر که پدرش معتاد بوده و مرده و  یکی از دوستانش از وضع خانوادگی او اطلاع  دارد. او برای شرکت در جشن تولد دوستش دعوت می‌شود.  خجالت می‌کشید که وضع زندگیش را دوستانش بفهمند. اینست که تصمیم می‌گیرد که گران‌بهاترین هدیه را به دوستش بدهد. او که از داشتن خانواده‌ای فقیر شرم داشت در پایان فیلم پشت موتور ناپدری می‌پرد و مادرش-رویا تیموریان- را در آغوش می‌گیرد. پیام فیلم این‌است که نباید از چیزی که هستیم خجالت بکشیم. و مهین این را از پدر دوست ثروتمنداش مهتاب –من- یاد می‌گیرد.مصاحبه مطبوعاتی 

فیلم در بخش مسابقه جشنواره فیلم فجر و جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان شرکت کرد و با این‌که در هر دو مسابقه نامزد دریافت جایزه بود، جایزه‌ای نگرفت.گوشواره کلاً فیلمی است سرگرم کننده برای بچه ها. نمایش آن در جشنواره فجر اشتباه بود چرا که مردم توقع نداشتند که فیلمی را در ژانر کودکان در سینما ببینند. بازی های فیلم بسیار خوب بود. خانم تیموریان در جشنواره فجر نامزد بهترین بازیگر زن بودند.

پریسا پورقاسمی هم در همدان کاندیدای نقش اول کودک شد که به نوبه خود یک موفقیت برای فیلم بود. در همدان جلوه های ویژه فیلم هم نامزد شد. به خاطر باران مصنوعی که بسیار زیبا و استادانه بود و در سطح وسیعی در کوچه پس کوچه های الهیه میبایستی صحنه را پوشش میداد و بسیار طبیعی به نظر می رسید.

حاشیه‌های جشنواره:

بیست و یکمین جشنواره بین المللی فیلم های  کودکان و نوجوانان از دهم تا چهاردهم اریبهشت ماه در همدان برگزار شد. در همدان فیلم با استقبال زیادی مواجه شد  به دلیل اینکه آن‌جا ما مخاطب خود را داشتیم.

جشنواره فیلم کودک و نوجوان که همیشه در اصفهان برگزار می‌شد به دلیل عدم توانایی اصفهان در برگزاری آن امسال در همدان برگزار شد. یکبار هم قبلاً در کرمان برگزار شده بود. علت را هم که در همدان شنیدم این بود که می‌گفتند جو اصفهان برای برگزاری جشنواره مناسب نیست. ولی در همدان برخورد مردم با ما بسیار صمیمی و مهربان  و خیلی محترمانه بود.

روز دوازدهم بلافاصله بعد از ورود به همدان در ساعت ۱۱ صبح مصاحبه مطبوعاتی دست اندرکاران فیلم در یکی از سالن‌های هتل باباطاهر برگزار شد که در آن، آقایان موسائیان، مردای کرمانی ، ایوبی –ادیتور- ، پریسا و خودم شرکت داشتیم که خبر آنرا اینجا میتوانید بخوانید.

بازار عکس گرفتن هم داغ بود. شبی در مهمانی شام آقای استاندار همدان با پریسا دوربین برداشتیم که بریم و با عموپورنگ یعنی داریوش فرضایی عکس بگیریم که این شازده باهامون عکس ننداخت. مثلن به قول حسام جون خیرسرش برای بچه ها داره کار میکند. برعکسش آقای ایرج نوذری وقتی رفتیم باهاش عکس بگیریم با کمال میل قبول کرد و چندتا عکس باهامون گرفت و بعدشم بازم وقتی این پست رو داشتم آماده می کردم برای وبلاگ فیلمامون، توی کامپیوتری توی هتل، بازم اومدن پیشم و با هم دوباره عکس انداختیم و بهشون گفتم که شما  خیلی خوش‌رفتار هستید برعکس عمو پورنگ. چندتا از عکس‌ها را از جمله عکس‌ با  آقای مردای کرمانی و آقای موسائیان و خانم درخشنده و آقای نوذری را اینجا میگذارم که ببینید.

 



 آخرین خبر اینکه روز پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت فیلم به به طور خصوصی در سینما فردوسی تهران به مناسبت آغاز چهاردهمین سال تاسیس بنیاد کودک که یک سازمان خیریه غیردولتی است -NGO- به نمایش درآمد. که آن محیط هم بسیار گرم و صمیمی بود و امیدوارم که در کارشان موفق باشند.

در فرصت هایی که برنامه ای نداشتیم به آرامگاه های زیادی رفتیم. بوعلی، باباطاهر، عارف قزوینی و استر و مردخای

آقای مرادی کرمانی دوست داشتنی می گفت: خیلی دوست داشتم که تو، توی تمام فیلمایی که من سناریوشو مینویسم بازی کنی. ولی فیلمای من همه در مورد بچه های فقیر و ایناست. و اصلن چهره تو به شخصیت های داستان های من نمی خوره.

خوب شد که بالاخره یک داستانی نوشتند که توش یه بچه پولداری بود که بچه پولداری مثل من!! توش نقش داشته باشد.

راستی تا یادم نرفته بگم که فیلم در مهرماه اکران می‌شود.

بازگشت (Volver)***

 بازگشتVolver

بیان رئالیسم جادویی آمریکای لاتین، آمریکای لاتینی که ریشه در باورهای اجدادش در اسپانیا دارد در قالب یک فیلم. فیلمی که به کالبد شکافی یکی از همین داستان‌ها می‌پردازد توسط جادوگری به نام پدرو آلمادوار و با سناریویی نوشته شده توسط خودش.داستانی که هر روزه در گوشه و کنار خودمان هم اتفاق می‌افتد ولی به تصویر در نمی‌آید.

با این فیلم تکلیف بسیاری از ارواح ساکن در ویرانه‌ها و قصرها و خانه‌ها و.....روشن می‌شود. ارواحی که هریک رازی را با خود حمل میکنند تا روزی که مجددن به گور بازگردند.

فیلمی یک‌دست و روان با بازی پنه‌لوپه کروز-میرندا-. یکی از جذابیت های فیلم همین بازی است. به نظر من بهترین فیلمی که پنه‌لوپه کروز تا کنون بازی کرده است. فیلم بعد از معرفی پرسناژها به دو بخش عمده تقسیم شده و در دو محور جلو میرود. محور خانوادگی میرندا به همراه کار و جسد و دخترش و محور سولیا به همراه روح-جسم مادر. روحی که در پی یک درام عاشقانه متولد شده است. این دو محور در پایان فیلم به مم میرسند و خانواده ای زنانه متولد می شود.

بازگشت فیلمی نیست که بارها بشود به دیدنش نشست. ولی اگر آن‌را نبینیم لذت دیدن یکی از بهترین فیلم های روز جهان را از دست داده ایم. دیدنی ترین سکانس فیلم، مراسم عزاداری زنانه برای خاله پائولاست. بارها می‌توان به دیدن آن نشست واز زوایای دوربین و بازی تک تک عزداران لذت برد. مخصوصن بازی خیره کننده آگوستینا-بلانکا پورتینو- که معلوم نیست چند بار تا رسیدن سولیا واقعه مرگ پائولا را تعریف کرده است. و این نیز سکانسی است بسیار آشنا برای ما.

میرندا در نمایی از فیلم، آهنگ بازگشت، که یک تانگوی بسیار زیبای آرژانتینی مربوط به دهه سی است را میخاند و بسیار زیبا هم میخاند. این سکانس هم سکانسی است دیدنی و در آن با توجه به این‌که در یک رستوران می‌گذرد ولی به طور عمده روح-جسم مادر-کارمن مائورا-  را می‌بینیم درون اتومبیل و میرندا. سکانسی که می‌توان گفت نام فیلم در آن معنا می‌شود. مادر و دختری که یک‌دیگر را می‌بخشند به خاطر آنچه که در نظرشان خطای نابخشودنی دیگری بوده است.

از نقطه نظر منطقی سکانس‌های مربوط به حمل جسد و سپس دفن آن به دور از واقعیت‌های عینی است و از ارزش فیلم کاسته است.

گوردن اسکات

گوردن اسکات

گوردن اسکات یکی از خوش‌تیپ ترین تارزان‌های سینما در هشتاد سالگی درگذشت. راستش من این تارزان را ندیدم. اگر هم دیده باشم یادم نیست که دیده‌ام. چرا که وقتی فیلم‌هایش نشان داده می‌شد من اگر به قول پرویز کیمیاوی در شکم مادرهم نبوده باشم حداقل در سینما جز تاریکی و روشنی نمی‌دیدم. هفت هشت ساله که بودم در بعضی از آلبوم فیلم‌های بچه‌ها گاهی یک جفتی از او و میمونش می‌دیدم. اصلن سینمای شهر ما به ندرت تارزان می‌آورد و خوراک شهر، فیلم هندی و فارسی بود. سکانس‌های بیاد ماندنی امروز هم اصلن در باره او نیست و در باره تارزان خودم است.

 اولین تارزانی که من یادم است یک تارزان هندی بود. سکانس تارزان شدنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و در سقوط هواپیماها چه در واقعیت و چه در فیلم‌ها آن را می بینم و اما شرح این سکانس:

 هواپیمایی مسافربری دچار سانحه شد و سقوط کرد. تارزان آینده که حدود دوسال داشت و در آغوش مادرش بود به شکلی سقوط کرد که اگر کلیه مسافرین هواپیما در همین مسیر وی قرار گرفته بودند سالم به زمین می‌رسیدند. یعنی حرکت در یک سطح شیبدار با زاویه‌ای بین سی و چهل و پنج درجه بدون این‌که سرعتش زیاد شود. غلط میزد و پایین می‌آمد.  تمامی قوانین فیزیکی و غیر فیزیکی را کارگران با این سکانس در هم ریخت. پایین هم که تعدادی حیوان انساندوست منتظر رسیدن او و تربیتش بودند. بقیه از جمله پدر و مادر و ... چون از مسیری عمودی سقوط آزاد کردند، مردند.

تا جاییکه یادم است دختری او را پیدا کرد یا اول او دختر را پیدا کرد. لب چشمه‌ای، چیزی، دختره هم مثلن لخت. عین کنار دریاهای خودمون. با ساری هندی توی آب به این طرف و اون طرف آب می‌پاشید. دختر وقتی دیدش جیغ کشید و اینم که تا حالا آدم ندیده بود از ترس رفت پشت یک درختی و دختر هم همین که دید از این موجود بخاری بر نمی خیزد، به دنبالش رفت و باهاش دوست شد. تارزان یک شورت اسلیپ پوشیده بود. ریشش را از ته زده و سلمانی هم رفته بود. در حدود دو سه روزی هم به جای حرف زدن فقط اصوات از دهانش خارج میشد ولی دوست دخترش همین که نام خودش را بهش یادداد، چیزی مثل رادا یا سارا، دو سه دقیقه بعدش که این یعنی پس فرداش، با رادا یا سارا چنان آواز هندی پر سوز و گدازی می‌خاند که بیا وحظ کن. شاید این تارزان من هنوز زنده باشه.

به قول حسام گاهی فیلم‌های بی ستاره هم دیدنی هستند و به قول خودم می‌توانند یک عمر در خاطر بمانند.

کافکا(Kafka) ***

کافکا Kafka

نام جرمی آیرونز کافیست تا شما را به دیدن فیلمی ترغیب کند. بازیگری که کلیه فیلم‌هایش دیدنی هستند و خود من به یاد ندارم که فیلمی معمولی از وی دیده باشم.

فیلمی علمی تخیلی، بیانگر دوره‌ای از زندگی فرانتس کافکا نویسنده شهیر چک. (1924-1883).

اگر فیلم را ندیده‌اید سعی کنید ابتدا رمان قصر کافکا را بخانید. حتمن لذت بیشتری از دیدن فیلم خاهید برد. کاری که من نکردم.

ادوارد روبن یکی از همکاران کافکا در اداره بیمه مفقود می‌شود. در جستجو به دنبال یافتن وی، پلیس وی را جهت شناسایی جسد روبن احضار می‌کند. کافکا در می‌یابد دوستش عضو گروهی آنارشیست است که با قدرت مستقر در قصر می‌جنگند. و.....

چهارمین فیلم استیون سولدربرگ محصول سال 1991به طریقه سیاه و سفید تهیه شده است. مگر نماهای  درون قصر که رنگی است و علی رغم زیبایی رنگ وقتی که کافکا از آن خارج می‌شود آرامشی وجودمان را می‌گیرد. احساس امن بودن می‌کنیم. تا جاییکه فضای زندگی در سال 1915 تصویر می‌شود و زندگی کافکا را شاهدیم فیلم بسیار جذاب تراست نسبت به  وقتی‌که لحن کمی ماجرا جویانه و پلیسی می‌شود. علی رغم سمبولیک بودن کلیه اتفاقات بعدی. یکی از نماهای زیبای فیلم تلفیق حمل جسد روبن روی برانکارد با حمل چندین پرونده و زونکن با یک چرخ دستی توسط کارمند اداره است.  فیلم در سکانس های مربوط به دوقلوهای دستیار کافکا ریتمی کمدی به خود می‌گیرد. که در تلطیف فضای فیلم موثر است.

در جای جای فیلم کافکا کتاب نامه به پدررا مینویسد. پدری که در همین فیلم هم می‌شود سایه سیاهش را برزندگی کوتاه کافکا دید. به تعدادی از وقایع مهم زندگی کافکا در فیلم هم اشاره می‌شود بی آن‌که حالت مستند به خود بگیرد. از جمله اشاره به دوبار نامزدی در یک‌سال و نیز در خواست از دوستی که او را به قصر راه‌نمایی می‌کند مبنی براینکه کتاب‌ها و دست نوشته‌هایش را در صورتیکه زنده برنگردد بسوزاند. عظمت کار فیلم صرفنظر از معیار های واقعی سنجش فیلم بیشتر از آن روست که تمامی دست اندکاران فیلم موفق شده اند آنچه را که به آن فضای کافکائی میگویند خلق کنند*. موسیقی بسیار زیبای کلیف مارتینز چاشنی کلیه لحظات دلهره آور و شادی بخش است. یکی از نقاط ضعف فیلم مژه زدن جسد روبن در لحظه ای است که کافکا او را نگاه می کند. اگر اشاره ای سمبلیک نباشد که من نفهمیده باشم حتا اگر در نور پردازی این خطای چشم را ایجاد کرده باشد به سادگی در چنین فیلمی قابل گذشت نیست. البته دوستان همیشه به من ایراد می گیرند که همیشه وقتی فیلم می بینم که چشمهایم آلبالوگیلاس می چیند. خودتان ببینید.

*این جمله را در ویرایش متن از کامنت کوروش به وام ستاندم.

میکل آنجللو آنتونیونی و چهارمین جشنواره فیلم تهران

یکی از بخش‌های چهارمین جشنواره جهانی فیلم تهران 5-16 آذرماه 1354، سینمای میکل‌آنجللو آنتونیونی بود. فیلمساز صاحب نام سینمای ایتالیا. در این بخش  چهارده فیلم این کارگران که از سال 1948 تا آن سال یعنی 1975ساخته شده بود، به نمایش درآمد. فیلم‌های:آنتونیونی در چهارمین جشنواره جهانی فیلم تهراننظافت شهری/ وقایع یک عشق/ دروغ عاشقانه/ شکست خوردگان/ خرافات/ رفیقه‌ها/ فریاد/ حادثه/ شب/ کسوف/ صحرای سرخ/ آگراندیسمان/ زابریسکی پوینت/ حرفه: خبرنگار. حضور میکل‌آنجللو آنتونیونی در نیمه شب نهم آذرماه 54 در مهرآباد تهران اعتبار ویژه‌ای به این جشنواره بخشید. حضور وی،  یک حادثه تلقی شد. آنتونیونی هم در یک مصاحبه مطبوعاتی، با افشای نحوه تهیه پلان-سکانس هفت دقیقه‌ای آخر فیلم حرفه: خبرنگار به نوعی اعتبار جشنواره را دوچندان کرد. یک خبر داغ و حرفه‌ای که قبل از اتمام مصاحبه به خبرگزاری‌های سراسر دنیا، فکس شد. بسیاری از  مجلات سینمایی جهان در اولین شماره خود به این خبر پرداختند و آن‌را به چاپ رساندند.

س- آقای آنتونیونی در مصاحبه‌های قبلی که در باره آخرین اثرشان (حرفه: خبرنگار) داشته‌اند، همیشه بطریقی از دادن یک جواب دقیق و روشن به چگونگی ساختن پلان-سکانس (صحنه-فصل) آخر فیلم طفره رفته‌اند و قول داده‌اند که بالاخره روزی جواب این معما را خاهند داد. می‌خواستم بدانم آیا بالاخره این روز موعود فرا نرسیده و آیا ایشان مایل نیستند در این مورد اطلاعاتی در اختیار ما بگذارند؟

آنتونیونی- متاسفم که هنوز کسی در این جمع فیلم مورد نظر را ندیده و لذا توضیح من بی اثر خاهد بود. اما اگر اصرار دارید حاضرم برایتان بگویم.

("آنتونیونی" اطلاع ندارد که روز قبل در یک جلسه فوق‌العاده در وزارت فرهنگ و هنر فیلم (حرفه: خبرنگار) برای روزنامه نگاران و منتقدین به نمایش درآمده است. این نکته برای او توضیح داده می‌شود و او با رضایت خاطر بیشتری به توضیح نحوه فیلم‌برداری این پلان-سکانس می‌پردازد.)

آنتونیونی- اگر روزنامه نگاران فیلم را دیده‌اند پس حتما فهمیده‌اند که چگونه این قسمت ساخته شده است؟

(حضار و لبخند تلخ، اما پر از رضایت و غرور استاد)- برق فلاش‌ها و نور خیره کننده پروژکتورها همراه با قارقار دوبین‌های فیلم‌برداری یک‌باره همه سالن کوچک و پر از علاقمند و کنجکاو بی خبر از آن‌چه می‌گذرد را مالامال از عشق به شناخت پنهان و ضبط لحظه‌های تاریخی زندگی بشر می‌کند. "آنتونیونی" لحن خسته و معترض خود را یک‌بار دیگر برملا می‌کند و معتقد است که این کار تداوم خط ذهنی او را درهم می‌ریزد و تقاضای سکوت و آرامش می‌کند....لب و لوچه‌ها آویزان می‌شود و صحنه را سکوت پر می‌کند. (البته نه چندان ولی خوب چاره چیست؟)

آنتونیونی- من فکر این پلان-سکانس را از همان ابتدای فیلم برداری........آنتونیونی Antonioni

متن رنگی عینن از مجله سینما 54 شماره دی و بهمن نقل شده است. البته با رسم الخط من.

حتمن منتظر توضیح این پلان-سکانس هم هستید. به درخواست آنتونیونی اول آن‌را ببینید بعد اگر توضیح خاستید در بخش سکانس‌های بیاد ماندنی آپ می‌کنم. هر چند این فیلم یک سکانس زیبای دیگری هم دارد که به موقع به آن هم خاهم پرداخت.

این پلان-سکانس را ببینید. یادآوری می کنم، دوستانی که فیلم‌های امروزی را نگاه می‌کنند در حین تماشا باید به امکانات تکنیکی آن دوره توجه کنند و الا با توجه به تکنولوژی امروز از جمله کامپیوتر، تهیه چنین پلان-سکانسی  ممکن است از خیلی‌ها از جمله من، برآید.

مامور ایستگاه The Station Agent

station agent

خیلی وقت بود  DVD  فیلم دستم اومده بود ولی هی نمی دیدمش .بالاخره بین این همه فیلم با اسمهای دهن پرکن و از اساتید سینما ، یک فیلم بی نام و نشون حالا حالا ها باید منتظر بمونه تا دیده بشه ولی  شبی که جلوی تلوزیون لم داده بودم  و نوشته های تیتراژ پایانی فیلم داشت جلوی چشام  آروم آروم بالا می رفت داشتم به این فکر میکردم که هنوز هم می شه امیدوار بود که  از جایی که فکرشو نمی کنی و زمانی که انتظارشو نداری ، کسی ، چیزی و...شایدم یه فیلم بیاد و یکی دو ساعت لذت بخش مهمونت کنه. و شاید همین امیدهای کوچیکه که زندگی رو هنوز قابل تحمل می کنه. نه؟

قهرمان فیلم در مورد مرد کوتوله ایه از دوست و استادکار قدیمیش  در یک شهر دور افتاده  یک ایستگاه متروکه قطار به ارث برده و چون جایی و کسی رو نداره تصمیم می گیره همون جا بره و زندگی کنه.

فیلم حکایت شروع زندگی "فین" در ایستگاه متروک کنار ریله که هر شب یک قطار پر سروصدا از کنارش رد می شه.شخصیت های محوری دیگر فیلم رو "الیویا" زن میانسالی که در چند مایلیه ایستگاه زندگی می کنه و در حال متارکه با شوهرشه و دو ساله که پسرش رو از دست داده و "جو" پسر جوون و پر شر و شوری که در چند قدمی ایستگاه بساط هات داگ داره ، تشکیل می دهند

بیشتر لحظات فیلم به ارتبط برقرار کردن این آدمها با هم و برش هایی از غمها و شادی ها و وقت گذرونی هاشون می گذره. مثل برش هایی از زندگی.

فیلم ، زیاد فیلم پردیالوگی نیست و ریتم فیلم یک جور دلچسبناکی کنده .فیلمبرداری فیلم معرکه است و قاب بندی ها و پلان های فیلم و همین طور برش های نما ها آدمو یاد فیلم های جارموش می اندازه شایدم بعضی فیلمهای  ویم وندرس.

فیلم چقدر خوب روایتگر تنهایی آدمهاست . ولی نه از اون تنهایی ها که  ازش بدت بیاد. تنهایی که بشه باهاش ساعت ها در امتداد ریل هایی که انگار تا ابدیت ادامه داره ، قدم زد یا تنهایی که  سر یه میز پر از غذاهای خوشمزه ، بدون اینکه مجبور باشی حرفی بزنی  تقسیمش کنی و بالاخره تنهایی که موقع لم دادن توی تراس خونت در حالیکه لم  دادی و آسمونو تماشا می کنی و با رفقات گپ می زنی و گاهی ابجوتو سر می کشی،فراموشش کنی.

و چقدر با حسرت به اینها نگاه می کنی وقتی تنهایی وسط این همه آدم تنها زندگی می کنی ، کار می کنی و هر روز از کنارشون رد می شی وا وقتی در سرزمینی زندگی  می کنی که سخته جایی رو پیدا کرد که بشه گاهی تنهایی ، تنهاییتو مزه مزه کنی یا آدمی که بتونی تنهااییتو باهاش تقسیم کنی یا  شاید هم فرصتی که تنهاییتو تنها بذاری و برای مدتی ازش خداحافظی کنی.