بهاریه امسال فیلمامون را مدتی پیش خواندیم. بهاریه ای که پیمان معادی
به اصغر فرهادی نوشت. هیچ چیزی از زیبایی های یک بهاریه کم ندارد. ینی نامه
ی پیمان به اصغر. بخش زیبایی از
این نامه را ببینید. به جای تبریک سال نود و یک.
***
کلاری میگفت نکته اساسی این است که ما با سینما زندگی کردهایم و سالهای
سال فیلم و مراسم سینمایی را دیدهایم؛ و حالا به خودمان میگوییم قرار است
بعضی از نامهای بزرگ را در اینگونه مراسم ببینیم، در حالی که این بار در
کمال تعجب، آنها منتظرند تا ما را ببینند! و این خاصیت فیلمهای بزرگ است.
تجربههای قبلی البته میزان تعجب یا هیجان آدم را از این واکنشها کمتر
میکند. اما هرگز آن را از بین نمیبرد. حس پشت حرف کلاری را بعدن ذره ذره
لمس کردم.
وقتی وودی آلن که همیشه در نظرم سرچشمه خلاقیت بوده، به واسطه خواهرش برایت پیغام داده بود که طبق معمول نمیتواند - یا نمیخواهد - به مراسم بیاید ولی دوست دارد در نیویورک ما را ملاقات و درباره فیلم صحبت کند، تازه فهمیدم آنچه از قول او درباره فیلم شنیده بودم، چه معنایی داشت: آلن گفته بود سالها بود نهتنها از سینمای ما، بلکه بهطور کلی از سینما انتظار نداشته که در این دوران بتواند چیزی بیافریند که چنین تاثیری روی او بگذارد!
وقتی توماس لانگمن پسر کلود بری، کارگردان و تهیهکننده
مشهور و تازه درگذشته فرانسوی که خودش تهیهکننده فیلم آرتیست و برنده
انبوهی جایزه است، میگفت همه دارند از محصول من تعریف میکنند اما وقتی
فیلم تو را دیدم، آرزو کردم که کاش من آن را تهیه کرده بودم، همه چیز داشت
معنای کاملتری پیدا میکرد.
وقتی براد پیت میگفت شب قبل از برگزاری جلسه مطبوعاتی گلدنگلوب، دیویدی جدایی نادر از سیمین را در دستگاه گذاشتهاند و در میانههای همان صحنه دادگاه اول فیلم، آنجلینا جولی با دیدن آن جدل زناشویی فیلم را نگه داشته، متاثر شده، فاصلهای انداخته و بعد از چند لحظه باز تماشا را ادامه دادهاند، اطمینانم بیشتر شد.
وقتی آنجلینا جولی درباره کار بعدیات پرسید و ساده و راحت درخواست کرد که در فیلمت بازی کند و در پاسخ حرفت که گفتی شخصیت زن فیلمت فرانسوی زبان است و گفت تا آن تاریخ میتواند زبان فرانسه یاد بگیرد، من غرق در غرور شدم.
وقتی مریل
استریپ درباره جزییات کارگردانی یا بازی صحنههای مختلف فیلم میپرسید و با
اشتیاق گفت دوست دارد با تو کار کند،
وقتی استیون اسپیلبرگ گفته بود که اعتقاد دارد جدایی نادر از سیمین با فاصله زیاد بهترین فیلم امسال دنیاست.
وقتی دیوید فینچر نیمساعت وقت گذاشت تا با تو حرف بزند و نظرهایش را بگوید، وقتی چند سینماگر سرشناس میگفتند که فیلم را ندیدهاند اما تعریفهای زیاد فرانسیس فورد کوپولا را درباره آن شنیدهاند و خیلی کنجکاوند، وقتی الکساندر پین که خودش گلدنگلوب فیلم و کارگردانی را گرفت فقط به دلیل علاقه به فیلم تو در طول آن روزها به یکی از نزدیکترین دوستان هم صحبتات بدل شده بود و در هر دو مراسم گلدنگلوب و حلقه منتقدان لسآنجلس میگفت در طول حرفهایت روی صحنه سعی میکرده انرژی مثبت به سمت تو بفرستد.
وقتی دیگرانی که مجاز نیستم نامشان را بیاورم، از
فیلمت به عنوان یکی از محبوبترینهای فهرست شخصیشان در دو، سه سال اخیر
یاد میکردند، تازه درست دستگیرم شد که فیلم در دل آدمهایی که سالی دهها
فیلم بزرگ و تاثیرگذار میبینند یا یکی، دوتایش را هر سال میسازند، چه
مرزهایی را درنوردیده و چه قلههایی را فتح کرده است. در مراسم برگزیدگان
منتقدان آمریکا (Critics’ Choice Award) که باب دیلن بزرگ قطعه جدید
بسیار زیبایی را روی صحنه اجرا کرد، ما از لذت شنیدن و دیدن اجرایش حرف
میزدیم و به ما گفتند اگر میدانستید خود باب درباره فیلمتان با چه لذتی
حرف میزد، چه میگویید؟
نمی دانم چگونه می شود از فیلمی حرف نزد؟ ننوشت. فقط به دیگران گفت که این را ببینید. نگوییم کارگردانی این فیلم؟ شااااااااااااااااهکار. فیلم نامه؟ اووووووووووووه. بازیا؟ محححححشر. فیلم برداری؟ آینه.
گفتم آینه. شاید آینه درست نباشد. هیچ نامی نمی توانم بر آن بگذارم. تا به حال فیلمی به این شکل ندیده بود. تمیز. تمیز. نمییییییییییییییییز.
چرایش را نمی دانم. پاریس خیلی تمیز بود. هیچ چیز کثیف نبود. چیزی که از پاریس می شنویم و یا بعضی ها دیده ایم اصلن بر این تمیزی مهر تایید نمی زند. این دید آلن بود؟ حتا اگر بله، خیلی بیشتر از آن چه که در فیلم سازی سختگیری کرده، سر نظافت چی ها داد زده. و نیز رنگ فیلم نیز حکایت از تمیزی می کرد. فیلمی با این رنگ تا کنون ندیده بودم.
می خواهم بگویم که این فیلم بهترین فیلم تاریخ فیلم سازی نابغه ی دوران معاصر سینما، ینی وودی آلن است. ولی آنی هال یک چیزی دارد که در این جا نیست. نه این که بگویم آنی هال بهترین است، می خواهم بگویم وودی آلن را از آنی هال در بیاوریم و در نیمه شب در پاریس بگنجانیم. ولی نمی توانم از نقش بسیار درخشان اون ویلسون در نقش وودی آلن بگذرم. بنابراین میدنایت این پاریس را بهترین فیلم وودی آلن اعلام می کنم. و چه چیزی برای یک هنرمند والاتر از این که آخرین کارش بهترین کارش باشد. آن هم از نظر من.
نیمه شب های پاریس را ببینید. حتمن ببینید. حتا اگر سینما را دوست ندارید. حتا اگر خانه تکانی عید دارید. حتا اگر .............. ول کنید. نیمه شب های وودی آلن را ببینید. و مطمئن باشید، بعد از دیدن آن افسوس خواهید خورد که چرا زودتر آن را ندیدید .............
***
در پاسخم به کامنتی نوشتم:
......... آن جایی که در رختخواب بیدار است و با خودش حرف می زند.
می گوید: من گیل
پندر هستم. این را دارد به آیندگان می گوید. این را می داند که زمانی
خواهد آمد در آینده و کسانی در سفر زمان، در جستجوهایشان به گذشته می
آیند و با او دیدار می کنند. این جا بود که من به خودم بالیدم که در زمانی
زندگی می کنم که وودی آلن زنده است و با ذره ذره وجود او بزرگ شده ام.
من فهمیدم که همین جایی که هستم ینی در این زمان، خیلی خوبست و اصلن دوست نداشتم در زمانی باشم که وودی آلن ندارد.
نیمه شب در پاریس تکلیف شما را با نوستالژی هایتان مشخص خواهد کرد.
یک بار
و
برای همیشه.
بوتیمار
1311-1390
عبدالله بوتیمار بازیگر و دوبلور قدیمی سینمای ایران رفت.
نقشی که از او در ذهنم هست، مربوط است به فیلم دلهره. ساخته ساموئل خاچکیان.
یاد و خاطره اش گرامی باد.
دقایقی پیش، اصغرفرهادی جایزه ی گلدن گلاب را برای فیلم جدایی نادر از سیمین دریافت کرد.
پیمان و اصغر
بعد از دریافت گلدن گلاب
ایرج گرگین
ایرج گرگین، پیشکسوت رسانه ای ایران، صبح جمعه در سن ۷۷ سالگی در آمریکا در گذشت.
ایرج گرگین از روز یکشنبه اول ژانویه در بیمارستانی در ایالت ویرجینیا بستری شده بود.
ایرج گرگین از حدود شش سال قبل با سرطان دست و پنجه نرم می کرد.
وی کار در رادیو ایران را از سال ۱۳۳۷ آغاز کرد و یکی از برجسته ترین گویندگان تاریخ رادیو ایران بود.
در
اوائل دهه ۱۳۴۰ تاسیس « برنامه دوم رادیو تهران » و سرپرستی آن به وی
واگذار شد .این رادیو به پایگاهی برای معرفی هنر و ادبیات جدید ایران،
تئاتر و موسیقی جهان و برخی مباحث تاریخی و اجتماعی تبدیل شد.
از سال ۱۳۵۵ و با تقسیم تلویزیون ایران به دو شبکه، مدیریت شبکه دو به او واگذار شد.
۱۳۹۰-۱۳۰۳
صدای حیدر صارمی خاموش شد.
در آن زمان هایی که اکنون دیگر بسیار از آن دورم، نام حیدر صارمی برابر بود با صدای جانی دالر. کاراگاهی در یک سریال نیم ساعته رادیویی. برنامه با صدای زنگ تلفن شروع می شد. درینگ.... درینگ..... و بعد صدای حیدر صارمی: الو.... ارادتمند.. جانی دالر.....
نمایشنامه اجرا می شد و در پایان جانی دالر جنایتکار را معرفی می کرد. سپس گوینده ای می پرسید: کاراگاه چگونه جانی را شناسایی کرد؟
با توجه به آن چه که در طی نمایشنامه گذشته بود، شنوندگان می بایستی دلیل جانی دالر را تشخیص می دادند و آن را در نامه ای به رادیو می نوشتند. یک نفر به قید قرعه برنده اعلام می شد. جایزه هم معمولن یک ساعت مچی گالو بود.
مدت ارسال این نامه ها دو هفته بود. که مثلن نامه در این مدت به رادیو برسد. ولی آنروزها نامه گاه بیش از این ها در راه بود. هرگز کسی نمی فهمید که نامه اش به میدان ارگ رسیده یا نه. مگر این که برنده می شد.
صدای جاودانه حیدرصارمی بازیگر این نقش خاموش شد.
با این که در چند فیلم سینمایی هم بازی کرد ولی من فقط او را با صدایش به یاد دارم. با این که همه ی آن فیلم ها را هم دیده ام.
وی بنا به آن چیزی که امروز در روزنامه ی اعتماد دیدم اولین کار هنریش را حدود هفتاد سال پیش ینی سال 1322 در تئاتری در گیلان شروع کرد. نمایشنامه آرایشگر سیویل.
درست دیدید.
هفتاد سال پیش.
تئاتر.
گیلان.
گیلان این روزها تئاتر دارد؟
***
عکس را از وبلاگ نوشته هایی برای گفتن برداشتم. برای دانستن بیشتر در باره این بازیگر به همان جا بروید.
آنچه در جشن سینمای ایران بین محمود و اصغر گذشت، به نقل از دوربین:
البته قبلش چیزی نامربوط بنویسیم که جدایی نادر از سیمین بخت نخست دریافت جایزه ی اسکار هم، روانه ی این جشنواره شد.
اولین حضور اصغر فرهادی برای دریافت جایزه با آمدن محمود دولتآبادی نویسنده مشهور بود. حضور محمود دولتآبادی و فرهاد توحیدی روی صحنه برای اعطای جایزه بهترین فیلمنامه اصلی با تشویق همراه شد و این تشویقها زمانی اوج گرفت که نام اصغر فرهادی برای دریافت جایزه نگارش فیلمنامه «جدایی نادر از سیمین» مطرح شد. دولتآبادی بعد از اعطای جایزه به فرهادی از متنی گفت که برای این مراسم نوشته بود و از رو آن را خواند. او از سهراب شهیدثالث به عنوان نخستین مبتکر سینمای ایران، ابراهیم گلستان، عباس کیارستمی، امیر نادری، ناصر تقوایی، بهرام بیضایی و... یاد کرد. اما یکی از بهترین ستایشها از اصغر فرهادی در این متن بود: «و سرانجام هماکنون شوق اندیشنده بیشتری آرزو میکنم برای اصغر فرهادی. خوب است، امیدوار باشیم که او بتواند به سنجیدگی در خود بنگرد و با وقوف به اینکه اثر او میانگین درست و دقیق از ضدین سینمای ایران و متفاوت بودن با سینمای عام است، درست میان جا باقی بماند. میانهگرایی هم پندی است که ما از آموزگار حکیم خود ابوالقاسم فردوسی آموختهایم و البته این میانهگرایی آسان نخواهد بود.» فرهادی هم با اشاره به اینکه برای حضور در این جشن از آلمان به ایران آمده، گفت: «فکر نمیکردم امشب اینجا باشم، اما با کمک بچههای سینما این اتفاق افتاد و توانستم خودم را برسانم، ولی با دیدن این جمع و صحبتهای محمود دولتآبادی دیگر خستگی در من نماند. خوشحالم توسط کسی تبرئه شدم که از نوجوانی نظرش برایم الگو بوده.
***
یکی همت کند پند ابوالقاسم را در مورد میانه، اینجا بنویسد. نا گفته نماناد که خودمان بلدیم. البته با تقلب.
***
به کار زمانه میانه گزین
چو خواهی که یابی ، به داد، آفرین
***
هزینه به اندازه گنج کن
دل از بیشی گنج، بی رنج کن
میانه گزینی بمانی به جای
خردمند خوانند و پاکیزه رای
---
سیم کو میانه گزیند ز کار
بسند آیدش بخشش کردگار
***
جانی گیتار را دیدم. یکی از حسرت های زندگی سینمایی من. تمامی سال هایی که در انتظار دیدنش بودم آهنگ را گوش می دادم و در خیال داستان را مجسسم می کردم. با فضایی که در آن سالهایی که دیگر خیلی از آن روزها دورم از دید تروفو می دیدم. او این فیلم را شعری در سینمای وسترن می دانست. فضا و هفت تیر کشی های قهرمانی که در جای جای فیلم، همه ی تلاش خود را کرد که بگوید، او می خواهد فقط با گیتارش سخن بگوید وبس. آهنگ جانی گیتار را گوش می کردم. آهنگی که بسیار از فیلم مشهور تر شد. ولی این دلیل آن نیست برای سناریوی بی بدیلش که در پایان فیلم با صدای پگی لی هم راه می شود با همان آهنگ مشهور و نیز فضا سازی های ویژه سینمای وسترن، چهار ستاره به فیلم ندهم..........
تا جایی که حافظه ام اجازه می دهد و دیتاهای IMDB را دیده ام فقط ارنست بورگناین در این میان زنده است و ..........
به نظر من احساسی ترین سکانس این فیلم جایی باشد که جوان کرافورد آهنگ جانی گیتار را که خود از شنیدنش فرار می کرد را با پیانو در بارش می نوازد. باری که به دستور کلانتر، اکنون آن را بسته است................
تا بعد...........
این پست ادامه دارد، تا روزی که چند بار دیگر ببینمش ...............
***
آهنگ را با صدای جاودانه پگی لی بشنوید.
می خواهیم بهترین فیلم وودی آلن را انتخاب کنیم. به نظر خودمان.
می توانیدسه فیلم از او را انتخاب کنید. ولی حداکثر در 55 کلمه، در باره فیلم اولتان هم بنویسید.
یادداشت شما در ادامه این صفحه خواهد آمد.
از اینجا هم می توانید تقلب کنید.
* این کار جدیدی است که در این جا و از امروز آغاز کردیم.
پ.ن. یک
ولی انگار کار خیلی سختی است
ادامه مطلب ...1927-2011
من نمی توانم ببینمت. اما می دانم که این جایی. احساس می کنم که این جایی. کاش می توانستم صورتت را ببینم.
چون خیلی چیزها هست که می خواهم به تو بگویم
من دوست تو هستم. Companero
***
آخرین واژه ای که از تو در فیلمی شنیدم. "بهشت بر فراز برلین". ویم وندرس آن را سردوده بود. نمی گویم ساخته بود که، سروده بود.
"من دوست تو هستم. "Companero
امشب همه فرشتگان بهشت، افتخارشان دیدن پیتر فالک است و این که دستشان را به سوی او دراز کنند و بگویند:
Companero
ساخته لوکینو ویسکونتی
بازیگران: ماریو - مارچلو ماسترویانی
ناتالیا - ماریا شل
موسیقی متن : نینو روتا
محصول 1957 ایتالیا - سیاه و سفید
***
ماریو در یکی از گشت های شبانه و تنهای خود، با ناتالیا آشنا می شود که دل در گروی عشق مرد دیگری دارد که بی هیچ توضیحی او را برای یک سال رها کرده است. با او قرار گذاشته که او مختار است در مدت این یکسال مرد دیگری را انتخاب کند. رابطهی این دو علی رغم میل باطنی ناتالیا ادامه مییابد تا روزی که او هم ناامید از بازگشت مرد غایب میشود. تا این که شبی این دو در نزدیکی محل قرار در آغوش هم مشغول خداحافظی هستند ناتالیا مرد را می بیند. بی هیچ اما و اگری، ماریو را رها کرده و به سوی او دویده و او را در آغوش میکشد. مردی که به نظر می رسد ماریو او را در همان شب اول و در ابتدای فیلم، در زیر طاقی در نزدکی محل قرار دید و سلامی و علیکی با او کرد. با ساکی در کنار پاهایش که نشان از مسافر بودن او میکرد. هرچند حضورش در آنجا توجیه پذیر نبود. این جاست که درمییابیم او نیز در انتظار شب قرار بود.
این نما را در بالا می بینید.
سناریوی ساده و روان فیلم که روایتگر داستان کوتاهی از داستایوفسکی است، تاکید زیادی بر حضور مرد در ابتدای فیلم دارد. بیننده امکان ندارد از خودش در بارهی او نپرسد. با جلو رفتن فیلم، حضور مرد در ذهن تماشاچی پررنگ تر می شود ولی هرچه به پایان شبهای روشن نزدیکتر می شویم، حضورش کم رنگ تر میشود تا جایی که ناتالیا به ماریو می گوید: شنیده ام او به شهر آمده و نامه ای به ماریو می دهد که به او برساند و ماریو این کار را نمی کند.
در اینجاادامه حضور مرد در فیلم به کم ترین حد خود می رسد. ولی ناگهان آقای ویسکونتی درست در لحظات پایانی فیلم و در جایی که هیچ کس انتظار ندارد، قهران فیلمش را بی معشوقه و چون ابتدای فیلم تنها و بی یار، رها میکند.
فیلم را شاید بتوان شعری در رثای تنهایی دانست. تنهایی ماریو. از همان ابتدا او را می بینیم با رییس جدید و خانواده اش که از اتوبوسی پیاده می شوند. در پایان یک روز یکشنبه و بعد از خداحافظی تنها در دل شب روان می شود. مغازه های یکی بعد از دیگری تعطیل می شوند. پنجره ها یکی بعد از دیگری بسته شده و چراغهای خانه ها خاموش.
فیلم این گونه نیست که به ناتالیا بی توجه باشد. او هم در لابلای گشت های شبانه اش با ماریو، او را در جریان زندگیش قرار می دهد. او نیز با مادر بزرگش زندگی میکند. مادر بزرگی که چون چشمش نمی بیند دامنش را به دامن او سنجاق می کند تا به هرجایی نرود.
شبهای روشن با توجه به نورپردازیهای فیلم بسیار درخشان و زیباست هر چند که روزهای این شبها چندان روشن نیستند.
سکانسی در فیلم هست که به نظر کشدار می آید. حضور ماریو و ناتالیا در یک بار که جوانان از جمله قهرمانان فیلم می رقصند. به نظر میرسد که در ساختن این سکانس آقای ویسکونتی نگاهی هم به گیشه دارد. او یکی از فیلم سازان دوران نئورئالیسم ایتالیای بعد از جنگ دوم جهانی است و خرابه های داخل فیلم نیز نشان از آن دوران دارد. در آن دوران تهیه کنندگان گاه به این وجه از فیلم هم توجه داشتند. خبری از تلویزیون و کلیپ نبود و مردم برای دیدن رقص و آواز به سینما پناه می آوردند. این سکانس را میتوان به باقی فیلم درخشان شب های روشن بخشید. هرچند به سختی.
از زمانی که با سینما آشنا شدم تا به امروز حدود پنجاه سالی می گذرد. اولین فیلمی که چون یک رویا به نظرم می آید فیلمی بود که ناطق نبود. همه از جمله عمه زاده مرحومم که در کنار دستم نشسته بود و بی آگاهی خانواده ام مرا دزدکی به سینما برده بود، هر چند ثانیه یک بار یک متنی را می خواندند. من کوره سوادی داشتم در حد خواندن کلمات ن و ب. تا می خواستم ن و ب را در متن بخوانم تصویر از روی پرده جادویی نقره ای به کناری می رفت و دو باره مردان و زنانی با چشمهای ریمل کشیده و سیاه بر پرده ظاهر می شدند. ولی دقیقن فیلم دومی را که به یاد دارم اسپارتاکوس بود. خیلی طول کشید تا فهمیدم کوبریک، آن را نقطه تاریکی در کارنامه سینماییش می داند.
تا دوازده یا سیزده سالگی فیلمی ندیدم که متفاوت با بقیه باشد. تا این که در همان روزگاران فیلمی دیدیم در شهری که دیگر خیلی از آن دورم. شهری که اکنون شاید اصلن سینما نداشته باشد. مزد ترس. ساخته هانری ژرژکلوزو؟؟!!!
این فیلم شکل دیگری از سینما بود. انگار فقط من دوستش داشتم. به اصرار من به دیدن این فیلم رفتیم. کل خانواده. نا گفته نماند که، دیدن مزد ترس مدیون نوشته ای در زیر بنر فیلم در یکی از دو چهاراه شهر، هم، بود:
برنده جایزه اول فستیوال فیلم کن.
سالش را بعد ها فهمیدم. 1953.
این جا بود که فهمیدم به غیر از اسکار جشنواره های دیگری از فیلم هم هست. کن. بعدها با ونیز و برلین و تهران هم آشنا شدم.
و این سال 1953 یعنی یک سالگی من. ولی من دوازده سال بعد از آن مزد ترس را دیدم. و دیگر آن را ندیدم. مزد ترس در آن حال و هوا فقط یک چیز برای من داشت و بعد از بیرون آمدن از سینما مدام در گوشم زمزمه می شد. ایو مونتان بود یا کلوزو؟:
"تو این چیزی که می بینی، اینی نیست که ما داریم به تو نشان می دهیم. این سینماست. می فهمی یا نه؟ سینما سنگام نیست. سینما گنج قارون نیست. سینما یعنی مزد ترس"
این بود که تازه دستم آمد که انگار باید بعضی فیلم ها را بیشتر دید. یا نه، باید یک جور دیگری دید. فیلمی که برایت مهم نباشد آخرش چه می شود. اگر هم مهم باشد، یکبار دیگر هم آن را ببینی.
در همان روزگار فیلم های دیگری چاشنی مزد ترس شدند. ماجرای نیم روز فرد زینه مان. مرد آرام جان فورد. یک قدم تا مرگ و دلهره ساموئل خاچیکیان. که دو تای آخر، دنیای وحشت من بودند.
دنیای سینمای آوانگارد من آرام آرام بزرگتر شد. با حضور کسانی چون: فدریکو فلینی با جاده و آلفردهیچکاک با روانی. شانزده ساله بودم که با پارتی بازی وارد سینمایی در شهر کوچک دیگری شدم و آگراندیسمان مایکل آنجلو آنتونیونی را دیدم.
زان پس اگر برای تفریح و گذران وقت به سینما می رفتم، به طور مطلق فیلم را نمی دیدم. چرا که می دانستم سلیقه ام افت می کند و نیز کفران نعمت است اگر:
"بچه رزماری" پولانسکی را نبینم.
"دلال" ساتیا جیت ری را نبینم.
"راشومون" آکیرا کوروساوا را نبینم.
"پرتقال کوکی" کوبریک را نبینم.
روشنی های شهر روبن مامولیان را نبینم.
مهر هفتم اینگماربرگمن رانبینم.
"سالهای آتش زیر خاکستر" محمد لخدرحمینه را نبینم.
"آنی هال" وودی آلن را نبینم.
"سامورایی" ژان پیر ملویل را نبینم.
"مرگ در ونیر" لوکینو ویسکونتی را نبینم.
"در غربت" سهراب شهید ثالث را نبینم.
"اون شب که بارون اومد" کامران شیردل را نبینم.
"غریبه و مه" بهرام بیضایی را نبینم.
"دوئل" استیون اسپیلبرگ را نبینم.
"دایره مینای" مهرجویی را نبینم.
"جمعه سیاه" امیر نادری را نبینم.
"راننده تاکسی" مارتین اسکورسیزی را نبینم.
"شورت کاتز" رابرت آلتمن را نبینم.
"بزرگراه گمشده" دیوید لینچ را نبینم.
"آفساید" جعفر پناهی را نبینم.
"کپی برابر اصل"* عباس کیارستمی را نبینم.
خسته شدم.....................
.................................
.................................
"جدایی نادر از سیمین" اصغر فرهادی را نبینم.
***