فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

یادداشتی کوتاه بر پنج فیلم

این بار می خوام خیلی خلاصه دربارۀ پنج تا فیلمی که این هفته دیدم بنویسم:

Heartbreak Kid (2007)
یک فیلم کمدی نه چندان خانوادگی با بازی بن استیلر (Meet the Parents) و به کارگردانی بابی و پیتر فارلی. داستان فیلم دربارۀ پسریه که برای ماه عسل همسرش رو می بره سواحل مکزیک و اونجا عاشق یه دختر دیگه می شه! فیلم لحظات طنز زیادی داره و در کل سرگرم کننده است؛ خصوصاً اینکه فیلمبرداری بخش اعظم فیلم در مکزیک انجام شده و تصاویر بسیار زیبایی داره.

Mona Lisa Smile (2003)
داستان فیلم دربارۀ معلم جوانیه (جولیا رابرتز) که برای تدریس تاریخ هنر وارد یک مدرسۀ مذهبی افراطی می شه و ناچاره با مشکلات مختلف محیط کار کنار بیاد. کریستین دانست و جولیا استایلز در این فیلم بازی می کنن و با اثر خوش ساختی روبرو هستیم. کارگردانی بر عهدۀ Mike Newell هست که تونسته از یه فیلمنامۀ متوسط فیلمی نسبتاً قابل قبول ارائه کنه.

Witness for Prosecution (1942)
وقتی بیلی وایلدر بر اساس داستانی از آگاتا کریستی فیلمی بسازه و مارلین دیتریش نقش اول رو بازی کنه، مطمئناً اثر قابل توجهی خواهد بود. یک داستان جنایی بسیار هوشمندانه که در ۳۰ ثانیۀ پایانی فیلم متوجه اصل قضیه می شیم و همونجور مبهوت روی صندلی خشکمون می زنه تا تیتراژ پایانی از جلوی چشمان حیرت زده مون عبور کنه!

Cherry Crush (2007)
یه فیلم متوسط دربارۀ روابط عاطفی یک عکاس با دختر جوانی که از او بعنوان مدل استفاده می کنه. Niki Reed نقش مدل رو بازی می کنه و نیکولاس دیبلا فیلم رو کارگردانی کرده. با جنایی شدن داستان از اواسط فیلم به بعد کمی به گیرایی داستان اضافه می شه اما عدم توانایی کارگردان در اجرای درست صحنه ها و بکار بردن میزانسن های ناهمگون فیلم رو به یک اثر متوسط تنزل داده.

Charles Wilson's War (2007)
فیلمی از مایک نیکولز با بازی تام هنکس، جولیا رابرتز و فیلیپ سیمور هافمن دربارۀ چارلز ویلسون که نقش مهمی در پایان گرفتن حملات شوروی به شمال افغانستان داشت. در ابتدا فکر می کنیم با یکی از اون بیوگرافی های طولانی و خسته کننده مواجه هستیم اما واقعاً اینطور نیست و فیلم جاذبه های زیادی داره. زمان فیلم چیزی در حدود یک ساعت و چهل دقیقه است و تنها به بخشی از زندگی چارلز ویلسون می پردازه. تام هنکس مثل همیشه بازی خیلی خوبی ارائه داده و جولیا رابرتز هم نقشی متفاوت ایفا کرده. در کل فیلمیه که شاید هر کسی خوشش نیاد، چون از هیجان و جلوه های ویژه خبری نیست. اما اگر می خواهید با بخشی از فعالیت های سازمان های جاسوسی آمریکا آشنا بشین، چارلز ویلسون انتخاب خوبیه.

توت فرنگی های وحشی

تعداد فیلم هایی که قادر باشند احساس کاراکترهای فیلم را عیناً به تماشاگر منتقل کنند زیاد نیست.

"توت فرنگی های وحشی" (۱۹۵۷– اینگمار برگمان) یکی از فیلم هایی است که علاوه بر بهره بردن از تکنیک بالای فیلمساز در استفاده از فلاش بک، تماشاگر را به تفکری دوباره دعوت می کند: آیا جهان بینی خاصی که می خواهیم یک عمر با آن زندگی کنیم کامل و صحیح است؟ آیا لازم نیست هر از چندگاهی به بررسی دقیق روابطمان با اطرافیان و کسانی که (شاید به ظاهر) دوستمان دارند بپردازیم؟

من قصد ندارم دربارۀ خود فیلم مطلبی بنویسم، زیرا هرچه تلاش کنم ناقص و ناکافی خواهد بود؛ فقط می خواهم دربارۀ یکی از سکانس های "توت فرنگی های وحشی" بنویسم، سکانسی که به نظر من به یادماندنی ترین سکانس فیلم است:

پزشک مشهوری که قرار است به پاس یک عمر فعالیت علمی مورد تقدیر قرار گیرد و جایزۀ ۵۰ سال خدمت پزشکی را دریافت کند، یک شب قبل از مراسم تجلیل، با کابوسی وحشتناک از خواب بیدار می شود. او خواب می بیند که همچون یک کودک مدرسه ای باید سر کلاس درس جواب پس دهد. ابتدا از او می خواهند به میکروسکوپ نگاه کند و نام باکتری مورد نظر را بگوید. او چیزی نمی بیند. سپس به او می گویند جملۀ روی تخته سیاه را بخوان و معنی کن. باز هم نمی تواند... در صورتیکه روی تخته اولین وظیفۀ هر انسان (عذرخواهی از اطرافیان بابت اشتباهاتی که مرتکب می شویم) نوشته شده. سپس او را به اتاق دیگری می برند تا بگوید بیماری فردی که روی تخت خوابیده چیست؟ اما اینبار هم نمی تواند و می گوید "متاسفانه بیمار فوت کرده"، لحظه ای بعد چشم های مرده باز می شود و شروع می کند به خندیدن... خنده ای وحشتناک و طولانی... .

حتماً برای شما هم پیش آمده که سالها پس از فارغ التحصیلی خواب درس و امتحان را ببینید و وحشتزده از خواب بیدار شوید. این ترس ریشه هایی دارد که با کند و کاو روانشناسی می توان به آن پی برد، اما در این فیلم این کابوس کارکرد دیگری دارد که با خط کلی داستان کاملاً همخوان است.

دیدن این فیلم برای تمام سینما دوستان ضروری و برای فیلمسازان جوان واجب است!

یادداشتی بر فیلم افسانه عمر خیام (۲۰۰۵)

هر فیلمی که با موضوع ایران و ایرانی ساخته می شه برای ما اهمیت ویژه ای داره. دو سال پیش شنیده بودم که فیلمی دربارۀ زندگی عمر خیام در آمریکا ساخته شده... بالاخره دیشب دیدمش.

اول از همه بگم که کارگردان فیلم شخصیه به نام "کیوان مشایخ" که انگار سالها آمریکا زندگی کرده. بازیگران فیلم اغلب ایرانی یا لاتین هستن و داستان فیلم هم قراره دربارۀ عمر خیام باشه:

"پسر جوانی در آمریکا که از نوادگان عمر خیام هست، روی تخت بیمارستان برای برادر کوچکش داستان زندگی خیام رو تعریف می کنه. دوستی خیام و حسن صباح و عشق آنها به دختری به نام دریا..."

فیلم ضعف های زیادی داره که اولین و بزرگترینش فیلمنامۀ بسیار بدیه که خود کارگردان نوشته. داستان فقط دربارۀ عشق خیام و دریاست و حسن صباح و گروه سربداران به غیرواقعی ترین شکل ممکن نشون داده شدن. بازی ها بسیار ضعیفه و بازیگران ایرانی فارسی رو به زور و به شکلی خنده دار حرف می زنن؛ حتی بدتر از ضعیف ترین فیلم های کوتاه ساخت انجمن سینمای جوان مرکز زابل با نابازیگران محلی! حرف زدن خیام و حسن صباح و کلاً ایرانیان به انگلیسی هم در نوع خودش جالبه!

تنها بازی قابل قبول فیلم از ونسا ردگریو هست که نقش خیلی کوتاهی داره. اندی هم در یک صحنه در نقش پدر حسن صباح وارد می شه و یک جمله می گه می ره! البته هرجا اندی باشه Shani هم هست، اون هم در یک صحنه میاد روبری ملک شاه سلجوقی یه قر می ده می ره!

اصلاً هیچ چیز فیلم سر جاش نیست و انگار کارگردانی وجود نداشته. تنها موسیقی فیلم تا حدی بیانگر حس و حال ایران قدیمه.

در پایان فیلم که "کامران" به ایران (زمان حال) میاد – که در ازبکستان فیلمبرداری شده – گاو و خروس توی خیابون ول هستن و زن ها مثل عرب ها لباس پوشیدن! انگار کارگردان هیچوقت ایران نیومده و نمی دونه ایران چه شکلیه (یا اینکه می خواسته به عمد ایران رو به این شکل نشون بده).

در مجموع باید بگم این فیلم به هیچ عنوان ارزش دیدن نداره! گول اسمش رو نخورین و وقت خودتون رو بیخود تلف نکنین!

نکته: اول فیلم تبلیغی پخش شد از فیلم بعدی کارگردان به نام "کوروش کبیر"! باید از این کارگردان خواهش کنیم هنر و استعدادش رو جای دیگه ای خرج کنه و دیگه لااقل به کوروش کاری نداشته باشه.

سینما پارادیزو

شهری کوچک با یک سینما، سینمایی که تنها سرگرمی مردم آن شهر محسوب می شود.

شب آخر نمایش یک فیلم کمدی پرطرفدار. سالن سینما مملو از جمعیت. صدای شلیک خندۀ تماشاگران در پی هر صحنه.

مردمی که پشت در سینما ایستاده اند، به امید تماشای فیلم در سئانس بعد. حتی صندلی هایشان را آورده اند. کسانی که پول خرید بلیت ندارند...

رئیس سینما اعلام می کند که دیگر نمایشی وجود نخواهد داشت و از فردا یک فیلم جدید وسترن اکران خواهد شد. جمعیت ناراضی، همهمۀ اعتراض. درهای سینما که روی آنها بسته می شود. جمعیت ناراحت و مایوس...

در این بین، آلفردوی آپاراتچی تنها کسی است که می تواند این جمعیت غمزده را خوشحال کند، به کمک یک آینه. تصویر پروژکتور از پنجرۀ آپاراتخانه به روی ساختمان بزرگ آنسوی میدان می افتد.

فریادی از میان جمعیت برمی خیزد. همه متوجه تصویر می شوند. به سمت آن هجوم می برند. صندلی هایشان را روی آسفالت میدان می گذارند و با ولع به تماشای فیلم می نشینند. چند لحظه بعد صدا هم به تصویر افزوده می شود...

این سکانس از فیلم به یادماندنی "سینما پارادیزو" ساختۀ فیلمساز توانای ایتالیایی "جوزپه تورناتوره" به هنرمندانه ترین شکل ممکن نمایانگر جادوی سینماست. در این بین چهرۀ آلفردو و نوع نگاه وی به این جمعیت مشتاق بسیار دیدنی است. چهرۀ او نه شادمان، که حتی غمگین است. شاید به خاطر اینکه عشق به سینما زندگی اش را ویران کرده...

No Country for Old Men

وقتی این فیلمو گرفتم با شور و شوق زیادی نشستم که ببینمش. تعریف های زیادی ازش شنیده بودم و می دونستم از فیلم های مطرح جشنواره های مختلف امسال خواهد بود.

از سبک کار برادران کوئن خوشم میاد و فیلماشونو دوست دارم. به نظر من فارگو یکی از بهترین فیلم هایی بوده که تابحال دیده ام. بین این فیلم و فارگو شباهت هایی دیده می شه، از خط اصلی داستان گرفته تا نوع بازی ها و فرم ساختاری:

"در بیابان های تگزاس یک شکارچی (جاش برولین) بطور اتفاقی به یک صحنۀ جنایت برخورد می کند که در آن چندین جنازه، مقدار زیادی مواد مخدر و چند میلیون دلار پول وسط بیابان رها شده. او پول ها را برمی دارد و به خانه می برد، غافل از آنکه یک آدمکش خونسرد (خاویر باردم) در تعقیب او و یک پلیس پیر (تامی لی جونز) در تعقیب هر دو است..."

فیلم شروع خوبی داره و اصطلاحاً بیننده رو با یه مشت محکم روی صندلی می شونه. بدنۀ فیلم که بیشتر تعقیب و گریز شکارچی و قاتل هست هم تا حد زیادی موفق از کار دراومده (خصوصاً نحوۀ کشته شدن آدم ها با اون اسلحۀ عجیب و غریبی که دست قاتله). پایان فیلم به شدت غافلگیر کننده اس؛ غافلگیرکننده نه به دلیل چرخش داستانی خاص بلکه به دلیل پایان ناگهانی فیلم! در واقع فیلم درست جایی تموم می شه که به هیچ وجه  انتظار تموم شدنش رو نداریم!

یکی از منتقدین معروف آمریکایی معتقده اینجور فیلم ها در مقاطع زمانی خاص و برای هدایت غیرمحسوس احساسات آمریکایی ها ساخته می شه. این منتقد این فیلم رو با "سکوت بره ها" مقایسه کرده که اون هم درست در بحبحۀ جنگ خلیج فارس ساخته شده بود. البته من این نظر رو قبول ندارم، چون اگه به فیلم های ساخته شده از سال ۹۲ تا ۲۰۰۷ نگاه کنیم می بینیم ده ها فیلم با این مضمون ساخته و نمایش داده شدن.

بازی خاویر باردم خوبه، اما فکر نمی کنم (اینجور که بعضی منتقدین اعتقاد دارن) یک شاهکار باشه. جنس بازی باردم شبیه هیچ کسی نیست و از هیچ کس کپی برداری نکرده و به نظر من همین موضوع دلیل برجسته جلوه دادن کارش شده.

فیلم پر از نکات ظریفه. مثلاً در یکی از صحنه های پایانی فیلم، جایی که این قاتل خونسرد سراغ یکی از طعمه هاش میره، بهش می گه:

-          شیر یا خط میندازیم، اگه درست گفته باشی نمی کشمت.

-          تو خودت تصمیم می گیری که منو بکشی یا نه... نه اون سکه.

نما قطع می شه به در خونه که قاتل ازش بیرون میاد. یه نگاه سریع به کفشهاش می ندازه (مطمئناً برای چک کردن اینکه لکه های خون روش نمونده باشه) و از کادر خارج می شه. دو تا پسربچه سوار بر دوچرخه از مقابل دوربین رد می شن که در سکانس بعدی یه نقش کلیدی رو ایفا می کنن.

همونطور که می شه حدس زد، فیلمبرداری در لوکیشن های کویری جلوۀ خاصی به فیلم داده و در موسیقی از ملودی های تک ضرب (گیتار) استفاده شده.

در مجموع به نظر من فیلم خیلی خوبیه، اما نه اونقدر که منتقدین آمریکایی بهش امتیاز داده ان.

تعطیلات آقای بین

انقدر فیلم های کوتاه مستر بین از تلویزیون پخش شده که دیگه کاراش به نظر خنده دار نمیاد! اما فیلم "تعطیلات آقای بین" (Mr. Bean's Holiday)  محصول ۲۰۰۷ انگلستان، فیلم بدی نیست. یه جورایی بهمون ثابت می کنه هنوز هم می شه از دست خنگ بازیهاش حرص بخوریم و یه جاهایی هم از خنده روده بر بشیم!

"تعطیلات آقای بین" مطمئناً فیلم مهم و مطرحی نیست، نه فیلمنامۀ خاصی داره و نه ساختار هنرمندانه. اما مگه توقع ما از یه فیلم کمدی چیه؟ می خوایم یه مدت بخندیم و سرگرم بشیم، که این فیلم اینکارو می کنه.

داستان فیلم خیلی ساده است: مستر بین توی قرعه کشی برندۀ جایزۀ مسافرت به کن فرانسه می شه. از همون اول شروع می کنه به خنگ بازی درآوردن تا آخر. توی راه با یه پسربچه و یه دختر هنرپیشه آشنا می شه و سه تایی با هم به سفر ادامه می دن تا می رسن به کن و جشنوارۀ فیلم معروفش.

بخش پایانی فیلم که توی سالن افتتاحیۀ جشنوارۀ کن می گذره هم به نوع خودش جالبه. مستر بین که می بینه کارگردان نقش دختره رو کم کرده و از توی فیلم درآورده می ره بالا توی اتاق پخش و مزخرفاتی رو که با دوربین هندی کم خودش گرفته توی سالن پخش می کنه! ملت که تا حالا حوصله شون از فیلم سر رفته بود و داشتن چرت می زدن توجهشون جلب می شه. جالب اینکه تصاویر (مسخره بازیهای خودش و تصاویری که از دختره گرفته) با صدای نریشن فیلم اصلی هم به خوبی سینک می شه و در پایان ملت کلی دست می زنن برای کارگردان! این سکانس به خوبی مزخرف بودن بعضی از فیلم های جشنواره ای رو به تصویر می کشه! من که کیف کردم!

در کل باید گفت این فیلم برای وقتی که آدم نمی خواد یه فیلم جدی ببینه انتخاب خوبیه. هم سرگرم کننده است و هم خانوادگی. از معدود فیلم هایی که این روزها می شه با خیال راحت جلوی همه گذاشت بدون اینکه انگشت اشاره رو درحالت standby روی دکمۀ FF نگه دارین!

Birthday Girl

این فیلم بطور اتفاقی دستم رسید. باز هم یه فیلم خوب دیگه که از دستم در رفته بود!

 

فیلم، داستان یه مرد خجالتی انگلیسی (بن چاپلین) رو روایت می کنه که از طریق اینترنت با یه دختر روس (نیکول کیدمن) دوست می شه و عاشق همدیگه می شن. بعد از اینکه دختر رو به لندن دعوت می کنه تا با هم بیشتر آشنا بشن، می فهمه این دختر اصلاًً انگلیسی بلد نیست! سعی می کنه دختر رو قانع کنه که به کشورش برگرده و رابطه رو قطع کنه اما به تدریج عاشق سادگی دختر می شه. شب تولدش، دو مرد روس که خودشون رو دوستان دختر معرفی می کنن با شراب و گیتار وارد خونه می شن و...

 

تازه از اینجا ماجرا شروع می شه! اولش فکر می کنیم با یه داستان تکراری بی مزه طرف هستیم که مشابه اش رو مثلاً در فیلم Original Sin دیدیم، اما هر چی بیشتر پیش می ریم فیلم ضرباهنگ سریعتری پیدا می کنه و متوجه حقایقی می شیم که اصلاً فکرش رو هم نمی کردیم. نیم ساعت آخر فیلم، از شدت هیجان روی لبۀ مبل نشسته بودم!

 

وینست کاسل (شوهر خانم مونیکا بلوچی) نقش یکی از این مردان روس رو بازی می کنه و مثل همیشه به خوبی از عهدۀ نقشش بر اومده. نیکول کیدمن می بایست در این فیلم دو سه بار تغییر شخصیت می داد که همه رو عالی از کار درآورده.

 

Jez Butterworth کارگردان فیلم هست (من که قبل از این نمی شناختمش) و تونسته فیلمنامه ای که دستش بوده رو به بهترین شکلی به فیلم تبدیل کنه. نکتۀ جالب اینکه هیچکدوم از عوامل فیلم اصلاً روس نبودن و حتی یک کلمه روسی نمی دونستن!

 

بعضی وقتها باید از صرف فیلم دیدن لذت برد؛ نه باید دنبال سبک ساختاری خاصی گشت و نه دنبال حرفی بزرگ. بعضی وقتها فقط باید سرگرم شد؛ این فیلم به بهترین شکلی اینکارو انجام می ده و تجربۀ لذتبخشی از تماشای یه فیلم بی ادعا و کم خرج رو برای بیننده باقی می ذاره.

پارک ژوراسیک

شاید سکانسی که می خوام درباره اش بنویسم ارزش هنری زیادی نداشته باشه، اما برای من از مهم ترین  – و شاید به یاد ماندنی ترین – سکانسی باشه که تابحال دیده ام. سکانسی که حتی روی مسیر زندگی ام اثر گذاشت. سکانسی از فیلم "پارک ژواسیک" ساختۀ استیون اسپیلبرگ، محصول ۱۹۹۳:

 

دانشمندان علم ژنتیک موفق شدن با سرمایه گذاری پیرمرد ثروتمندی به نام هاموند موجودات ماقبل تاریخ رو دوباره خلق کنن و در باغ وحشی تفریحی به نام پارک ژوراسیک به نمایش بذارن. اولین بازدیدکنندگان این پارک دو باستان شناس، یک ریاضیدان و دو کودک هستن. اونها با هیجان خاصی وارد پارک می شن و با ماشین های مخصوصی از کنار قفس دایناسورها رد می شن. اما هر چی کنار قفس ها منتظر می شن، هیچ دایناسوری رو نمی بینن... تا اینکه با خیانت یکی از برنامه نویسان پارک و به هم ریختن اوضاع جوی، پارک از کنترل خارج می شه و سیستم های امنیتی از کار میفتن...

 

سکانس مورد نظر من دقیقا همینجاست: دقیقۀ ۵۹ تا ۶۵ فیلم. یک سکانس شش دقیقه ای از اولین مواجهۀ انسان های امروزی با یک موجود غول پیکر ما قبل تاریخ. لحظه ای که اون تیراناسور بزرگ با غرشی گوشخراش از قفس بیرون میاد و به اولین ماشین – که بچه ها داخلش هستن – نزدیک می شه، اوج درماندگی انسان در مقابله با نتایج منفی حاصل از دخالت در کار طبیعت و اختراعات عجیب و غریب رو می شه در چهرۀ دکتر آلن گرانت (سام نیل) خوند. درست شبیه همون حالتی که در چهرۀ دانشمند فیلم "۲۰۰۱: یک اودیسۀ فضایی" کوبریک، هنگامی که کامپیوتر مرکزی در سفیه رو براش باز نمی کنه می بینیم.

 

اسپیلبرگ و سازنده های جلوه های ویژۀ کمپانی ILM برای ساخت این سکانس ماه ها وقت صرف کردن و روش های مختلف رو مورد آزمایش قرار دادن تا در نهایت ترکیبی از روش های مکانیکی و کامپیوتری رضایتشون رو جلب کرده. نورپردازی، صداگذاری، استوری بورد و افکت های تصویری این سکانس به قدری عالیه که به راستی نفس رو در سینۀ هر بیننده ای حبس می کنه. خصوصاً لحظه ای که نفس های T-Rex را صورت دکتر گرانت برخورد می کنه و کلاهش رو عقب میندازه.

 

من بیشتر از پنجاه بار این فیلم رو دیده ام (یعنی از سال ۹۳ تا بحال، بطور متوسط هر سه ماه یکبار) و هر بار هم مسحور این سکانس شده ام. این سکانس چنان تاثیری روی من گذاشت که به خاطرش رشتۀ کامپیوتر رو برای تحصیل در دانشگاه انتخاب کردم و به قصد ساختن جلوه های ویژه کامپیوتری وارد عرصۀ فیلمسازی کوتاه و کار در تلویزیون شدم.

 

هنوز هم یک عکس قاب گرفته از این سکانس روی میزم هست که با نگاه کردن بهش یه یاد میارم هیچ غیرممکنی وجود نداره و فقط باید به دنبال ابزار مناسبش بگردیم.

پاریس، دوستت دارم

داستان های عاشقانه از شهر عشق: عشق در خیابان های پاریس متولد می شود، کشف می شود، ابراز می شود، نابود می شود... و دوباره متولد می شود.

 

Paris, Je T’aime از بیست فیلم کوتاه پنج دقیقه ای تشکیل شده (بیست اپیزود به نشان بیست منطقۀ شهر پاریس) که سوُژۀ تمام اونها "عشق در شهر نور و عشق (پاریس)" هست. این بیست فیلم کوتاه رو بیست و دو نفر از معروفترین کارگردانان دنیا ساختن و در هر اپیزود هم بازیگران معروفی نقش آفرینی کردن.

 

کارگردانانی همچون گاس ون سنت، جوئل و اتان کوئن، سیلواین شامت، وس کرون، آلفونسو کوآرون، ژرار دوپاردیو، تام تایکور،... تنها بعضی از این کارگردانها هستن و بازیگرانی همچون نیک نولتی، ژولیت بینوش، استیو بوشمی، ناتالی پورتمن، الیجا وود، باب هاسکینز و جنا رولندز در اپیزودهای مختلف اون بازی کردن.

 

هر اپیزود داستان مستقلی داره و نمای پایانی هر اپیزود، نمای آغازین اپیزود بعدی رو تشکیل می ده. از اونجا که هر کارگردان در انتخاب قصه آزاد بوده، با کلکسیونی از سبک ها و ژانرهای مختلف روبرو می شیم که بعضی از اونها واقعا هوشمندانه نوشته و ساخته شدن.

 

بعضی از اپیزودها داستان خاصی ندارن و تنها برای دقایقی با یک کاراکتر همراه می شن و بدون حادثۀ خاصی هم به پایان می رسن. برای مثال داستان دختر جوانی که هر روز صبح خیلی زود از خواب بلند می شه، بچۀ نوزادش رو به یه مهدکودک می سپاره و خودش تا آخر شب از بچه های نوزاد دیگران نگهداری می کنه.

 

شاید فکر کنین مگه می شه در مدت زمان پنج دقیقه "حادثه"ای هم ایجاد کرد؟ باید گفت بله! اونهم چه حوادثی! بعضی از اپیزودها آنچنان هنرمندانه ساخته شدن که ظرف پنج دقیقه یک داستان هیجان انگیز حادثه ای کامل رو روایت می کنن که مو لای درزش نمی ره!

 

من از بین اپیزودهای مختلف این فیلم، از این چند تا واقعا خوشم اومد:

۱-      اپیزودی که یه پسربچه ماجرای آشنایی و عشق پدر و مادرش رو تعریف می کنه (کل این اپیزود به سبک پانتومیم اجرا می شه).

۲-      اپیزودی که اتان و جوئل کوئن ساختن و داستان یک توریست بدبخت آمریکایی رو توی متروی فرانسه نشون می ده!

۳-      اپیزودی که یک مرد سیاهپوست ماجرای عشقش رو برای زنی که در حال مداوای اون هست تعریف می کنه...

 

انقدر سوژه و ایده توی این فیلم هست که برای آماتورها واقعا یه کلاس درسه و دیدنش برای حرفه ای ترها لذتبخش. من خودم خیلی چیزا از این فیلم یاد گرفتم.

 

کلام آخر اینکه این فیلم رو حتما باید دید!

مرکز تجارت جهانی (الیور استون)

اول بگم که سلام! من از امروز به جمع خانوادۀ این وبلاگ اضافه شدم و قصد دارم دربارۀ فیلم هایی که می بینم چند خطی بنویسم تا بقیه هم بهره مند بشن!!! شاید بهتر بود اولین پست رو دربارۀ فیلم خوبی می نوشتم که به دیدنش تشویق بشین، اما قرعه به نام این فیلم افتاد که با وجود داشتن کارگردانی مثل الیور استون، نمی تونه انتظارات رو برآورده کنه. در هر حال فعلا این یادداشت رو داشته باشین تا بعدی که قصدا دارم دربارۀ فیلم Paris, Je t’aime بنویسم که به شدت فیلم خوبیه:

 

 

World Trade Center (۲۰۰۶)

الیور استون فیلمهای تاریخی زیادی ساخته. منظورم از فیلم "تاریخی" فیلمیه که قراره بخشی از یک واقعیت تاریخی رو نشون بده. فیلم هایی مثل "متولد چهارم ژولای"، "جی اف کی"، "نیکسون" و اخیرا هم "مرکز تجارت جهانی".

 

این فیلم به حوادث روز یازدهم سپتامبر می پردازه؛ از ساعتی قبل از وقوع حادثه تا چندین ساعت بعد از فرو ریختن برج های دوقلو. فیلم با نماهایی از شهر نیویورک شروع می شه و مردمی که برای یک روز کاری دیگه آماده می شن. همه چیز بطور طبیعی پیش می ره تا اینکه هواپیمای اول با برج شمالی برخورد می کنه. یک گروه پلیس (به سرپرستی نیکولاس کیج) برای نجات آسیب دیدگان حادثه وارد برج می شن اما با فرو ریختن برج اونها زیر آوار مدفون می شن و به امید رسیدن کمک و نجات به سختی با مرگ دست و پنجه نرم می کنن...

 

راستش این فیلم هیچ نکتۀ خاصی نداره! حوادث دقیقا طبق انتظار بیننده پیش می رن. هیچ اتفاق خاصی نمی افته. انگار الیور استون قصد داشته یه فیلم مستند بسازه و به هیچ عنوان پرداخت فیلمنامه براش مهم نبوده. از وقتی که برج فرو می ریزه و نیکولاس کیج و دوستانش زیر آوار می مونن، ما به تناوب اونها رو می بینیم که دارن با هم حرف می زنن و به هم امیدواری می دن؛ خانواده هاشون رو می بینیم که با نگرانی اخبار رو از تلویزیون دنبال می کنن و گروه نجات رو می بینیم که سعی دارن زنده ها رو از زیر آوار بیرون بکشن.. همین!

 

در پایان – طبق فرمول اینجور فیلم های وطن پرستانۀ آمریکایی – همه چیز به خوبی و خوشی تموم می شه و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده!

 

اگه یه کارگردان متوسط رو به پایین این فیلمو می ساخت حرفی نبود اما از الیور استون واقعا بعیده! نه فیلمبرداری، نه تدوین و نه موسیقی حرفی برای گفتن ندارن. تنها جلوه های ویژه فیلمه که تونسته تا حدی واقعی به نظر برسه و بیننده رو نگه داره.

 

من از طرفداران الیور استون هستم اما به هیچ وجه از این فیلمش خوشم نیومد. فیلم United 93 که موضوع هواپیمای شمارۀ ۹۳ رو بیان می کنه به مراتب بهتر از این فیلمه.

 

اگه خیلی بیکار بودین و هیچ فیلم دیگه ای نداشتین که ببینین و تلویزیون هم هیچی نداشت، اون موقع می تونین برین سراغ این فیلم!