فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

All hell let loose

All hell let loose - Hus i helvete

به جهنم، بگذار همه چیز نابود شود. محصول سال  ۲۰۰۲، سوئد.

***

اولین فیلم بلند سوسن تسلیمی. هنرپیشه توانا و مهاجر ایرانی مقیم سوئد در مقام کارگردانی، درامی سیاه در مورد یک خانواده ایرانی ساکن سوئد است. خانواده‌ای مرکب از یک پدر و مادر و دو خواهر و یک برادر و مادربزرگ پدری.

مینو، یکی از خواهران که مقیم آمریکاست به بهانه عروسی گیتا خواهرش به سوئد می‌آید. دوری وی از خانواده از او شخصیتی ساخته که مورد اعتراض پدر خانواده است. ادامه فیلم در بستر همین اختلاف پیش می‌رود.

پدر با فرهنگ ایرانی به سوئد مهاجرت کرده است. تقابل فرهنگ‌ این‌جا و آن‌جا، برای وی فضایی را ساخته است که روابط خانوادگی‌اش را تحت تاثیر قرار داده و تنش‌های بین افراد خانواده از یک طرف و پدر از طرف دیگر، پایان ناپذیر به نظر می‌رسد. در این میان مادربزرگ، خود جبهه‌ای جداگانه دارد ولی در خلوت خود راحت‌تر با این فرهنگ بیگانه کنار می‌آید.

 

فیلم به عنوان کار اول یک کارگردان، قابل قبول و موفق است. خانم تسلیمی حرف‌های زیادی برای گفتن دارد که به سادگی در یک فیلم نمی‌گنجد. فیلم می‌توانست به مسائل و مشکلات کمتری از این خانواده بپردازد. کما این‌که سکانس‌هایی نیز در فیلم زائد به نظر می‌رسد که برای نمونه میتوان از آن‌چه بر مینو در آمریکا رفته نام برد. سکانسی که دوبار عینن تکرار می‌شود. گیرم در پایان دومی، وی به زبان می‌آید که می‌خواهم به خانه برگردم. -این خانه هم البته خانه‌ای در سوئد است و نه ایران.-

شخصیت‌های دیگری در فیلم هستند که بسیار سطحی و گذرا به آن‌ها اشاره می‌شود و سناریو از آن‌ها می‌گذرد. شخصیت‌هایی که خود می‌توانند قهرمان فیلم‌نامه دیگری باشند. از جمله کریم که جانباز جنگی است. این جانباز در سوئد چه می‌کند و به دنبال چیست؟ نمی‌دانیم. او می‌توانست هر کس دیگری هم باشد از این مثال‌ها باز هم می‌توانم بیاورم که البته همه و همه مربوط به سناریو است. با نگاهی به پشت صحنه فیلم و نیز بازی هنرپیشه‌ها می‌توان به درستی نتیجه گرفت که کار خانم تسلیمی در مقام کارگردانی قابل تحسین است. هدایت و بازی گرفتن از کسانی که حداقل دو سه تن از آن‌‌ها بازیگران آماتور بوده‌اند. کار طاقت فرسایی بوده است.

موسیقی فیلم تلفیقی از ملودی های ایرانی و عربی و کلن شرقی است و طبیعی هم هست. از این‌که در عروسی از ریتم‌های ایرانی مربوط به این گونه مراسم استفاده نشده بود، کار کم نظیری بود. البته ارکستر با برنامه‌ای که برای جشن تدارک دیده بود، طبعن نمی‌توانست ایرانی باشد.

فضای فیلم همان گونه که گفتم فضایی سیاه است. فیلم، فیلم تلخی است. روابط  انسانهایی با وطن گمشده. در تبیعد خود خواسته یا نخواسته که به هر صورت به ریشه و علت آن پرداخته نمی‌شود و نیازی هم نبوده چرا که حرف فیلم بر سر علل این سردرگمی فرهنگی نیست. آن چه که هست همین سردرگمی است. سردرگمی کسانی که می خواهند در فضایی بیگانه با فرهنگ خود زندگی کنند بی آن که بهای آن را بپردازند. چیزی که به درستی در مورد آن می توان گفت که : به جهنم، بگذار....

کارگردان تمامی اعضای خانواده را در پایان جمع می‌کند. جمعی که از پدر فقط صدای وی به گوش می‌رسد. صدایی که نشان از تسلیم وی به شرایط حاکم دارد.

 خانم تسلیمی به کلام نیاورد ولی فیلمش صدور یک حکم است:

در آن سوی مرزها، هیچ آغوش بازی در انتظار کسانی که با فرهنگ این سوی مرزها به آن‌جا می‌روند نیست.

***

مصاحبه با خانم سوسن تسلیمی را در مورد همین فیلم در وبلاگ چشمان زنان ببینید.

***

در تصویر خانم تسلیمی را می بینیم که در حال هدایت خانم بی بی عزیزی  ایفاگر نقش مادر بزرگ است.

مترجم

Interpreter

کارگردان:سیدنی پولاک

هنرپیشگان:نیکول کیدمن- شان پن – کاترین کیز

 

کاری از سیدنی پولاک کارگردان قدیمی سینما که از او فیلم هائی مثل "آنها به اسبها شلیک میکنند" - "شناگر" و "هاوانا " را به خاطر داریم.از میان بازیگرانش کاترین کیز که نقش  " دات " را بازی میکند دو جایزه از انجمن منتقدان فیلم لس انجلس وانجمن ملی منتقدان برای ایفای نقش خود در این فیلم گرفته است.

ماجرای فیلم از انجا شروع میشود که سیلویا (نیکول کیدمن) که یک مترجم در سازمان ملل است بطور اتفاقی جمله ای را میشنود . جمله ای که روز بعد تهدید بودن ان برای جان رئیس جمهور یک کشور افریقائی که قرار است برای سخنرانی به مجمع عمومی بیاید اشکار میشود.

از اینجا پای مامورین امنیتی به ماجرا کشیده میشود که عبارتند از کلر( شان پن) ودات (کاترین کیز).کلر ماموری پریشان حال است که ابتدای فیلم در باری مشغول میگساری است وحلقه ازدواجش را ته لیوان مشروب میاندازد . جدائی از همسر. از دات همکار کلر هیچ اطلاعی داده نمیشود ولی در کلیه صحنه هائی که حضور دارد قدرتمندانه ظاهر میشود.جایزه واقعا " حق او بوده.

در صحنه ورود سیلویا به خانه اش متوجه ماسک های افریقائی روی دیوار میشویم .ماسک هائی با حالت تهدید امیز که کنایه از وضعیت سیلویا دارد و در ضمن اولین علامت ارتباط این زن سفید پوست بالا بلند با افریقا است .ارتباطی که بعد ها ابعاد وسیع ان اشکار میشود.صحنه دیگری نزدیک به این ورود سیلویا به محل کارش است که از جلو تعدادی پوستر افراد سیاه پوست عبور میکند.عکس ها چنان انتخاب شده اند که گوئی سیلویا را تحت نظر دارند. همان وضعیتی که او در ان قرار دارد ولی خودش بی اطلاع است.

کات هائی که از خانه سیلویا به خانه کلر و بالعکس زده می شود تمهید ضعیف کارگردان برای نشان دادن شباهت این دو نفر است . هر دو تنها و هر دو در غم عزیزانشان هستند و شاید همین شباهت است که شک اولیه کلر به سیلویا در نهایت به نوعی دلبستگی تبدیل می شود.مکالمه این دو نفر در دو طرف خیابان هم تصویر حرفی است که سیلویا میگوید: "ما کاپلا هستیم"، یعنی در دو طرف یک رودخانه هستیم  و جوابش را درآخر فیلم از زبان کلر می شنویم.

فیلم پرداخت معمول فیلم های حادثه ای را دارد.اگرچه ماجرای ترور کمی شلوغ بنظر می رسد اما کارگردان کهنه کار هالیوود، هم تعلیق ها را بالنسبه حفظ می کند و هم در پایان  با جمع و جور کردن قصه نوعی هپی اند تحویل تماشاگر میدهد. به عنوان سرگرمی می توان یک بعدازظهر تعطیل به تماشایش نشست. 

تعطیلات آقای بین

انقدر فیلم های کوتاه مستر بین از تلویزیون پخش شده که دیگه کاراش به نظر خنده دار نمیاد! اما فیلم "تعطیلات آقای بین" (Mr. Bean's Holiday)  محصول ۲۰۰۷ انگلستان، فیلم بدی نیست. یه جورایی بهمون ثابت می کنه هنوز هم می شه از دست خنگ بازیهاش حرص بخوریم و یه جاهایی هم از خنده روده بر بشیم!

"تعطیلات آقای بین" مطمئناً فیلم مهم و مطرحی نیست، نه فیلمنامۀ خاصی داره و نه ساختار هنرمندانه. اما مگه توقع ما از یه فیلم کمدی چیه؟ می خوایم یه مدت بخندیم و سرگرم بشیم، که این فیلم اینکارو می کنه.

داستان فیلم خیلی ساده است: مستر بین توی قرعه کشی برندۀ جایزۀ مسافرت به کن فرانسه می شه. از همون اول شروع می کنه به خنگ بازی درآوردن تا آخر. توی راه با یه پسربچه و یه دختر هنرپیشه آشنا می شه و سه تایی با هم به سفر ادامه می دن تا می رسن به کن و جشنوارۀ فیلم معروفش.

بخش پایانی فیلم که توی سالن افتتاحیۀ جشنوارۀ کن می گذره هم به نوع خودش جالبه. مستر بین که می بینه کارگردان نقش دختره رو کم کرده و از توی فیلم درآورده می ره بالا توی اتاق پخش و مزخرفاتی رو که با دوربین هندی کم خودش گرفته توی سالن پخش می کنه! ملت که تا حالا حوصله شون از فیلم سر رفته بود و داشتن چرت می زدن توجهشون جلب می شه. جالب اینکه تصاویر (مسخره بازیهای خودش و تصاویری که از دختره گرفته) با صدای نریشن فیلم اصلی هم به خوبی سینک می شه و در پایان ملت کلی دست می زنن برای کارگردان! این سکانس به خوبی مزخرف بودن بعضی از فیلم های جشنواره ای رو به تصویر می کشه! من که کیف کردم!

در کل باید گفت این فیلم برای وقتی که آدم نمی خواد یه فیلم جدی ببینه انتخاب خوبیه. هم سرگرم کننده است و هم خانوادگی. از معدود فیلم هایی که این روزها می شه با خیال راحت جلوی همه گذاشت بدون اینکه انگشت اشاره رو درحالت standby روی دکمۀ FF نگه دارین!

قلم ها (Quills)

                               

 

این فیلم درباره زندگی "مارکز دو ساد" نویسنده ایست که پس از انقلاب فرانسه در زمان ناپلئون رمانهای اروتیک مینوشت و در نوشته هایش سکس رو با خشونت می آمیخت، بهمین دلیل بعدها عملیات خشن رو در سکس به "سادیسم" شناختند.

شخصیتی که از مارکز در این فیلم ارائه شده نویسنده ای شیک، شوخ طبع و بسیار محترم و دوست داشتنی است که بنا به عدم درک افکارش از او در یک تیمارستان مراقبت میکنند. نوشته هایش بصورت مخفی از تیمارستان خارج میشه و به چاپ میرسه. ولی چاپ نوشته ها علیرغم طرفداران زیاد در میان مردم با استقبال مقامات دولتی روبرو نمیشه و باعث میشه که وی تحت نظارت شدید قرار بگیره.

 

هنرپیشه ها عبارتند از "جفری راش" در نقش مارکز و "کیت وینسلت" در نقش کارگر تیمارستان ، "جاکین فونیکس" راهب و "مایکل کین" در نقش پزشک تیمارستان .

                           

از صحنه های جالب این فیلم سکانسی است که همه ابزار نوشتن رو از مارکز گرفته اند و وی برای نوشتن از شراب و یک تکه استخوان استفاده میکنه و باز مینویسه ! وقتی بازهم محدودش میکنند این بار با خون خودش روی لباسش مینویسه و در میان جمع دیوانه ها شروع به پز دادن میکنه ..... اون صحنه خیلی زیباست !

 

البته سرنوشت مارکز خیلی هم با خوبی و خوشی به انجام نمیرسه ولی نکته مهم اینه که اندیشه های سادیستی وی هنوز هم در جریان است تا جاییکه چند سال پیش پازولینی کارگردان ایتالیایی یک فیلم از روی کتاب "سالو 120 روز" مارکز ساخت و باعث شد بعد از اون فیلم کشته بشه ...... "سالو" هنوز هم یکی از وحشیانه ترین فیلمهای تاریخ سینماست.

در جستجوی سرزمین خیالی (Finding Neverland)

فیلمی غمگین ولی زیبا درباره نویسنده داستان پیترپن و نحوه الهام گیری این داستان از خانواده ای با 4 پسربچه دوست داشتنی که نشون میده چطور دنیای رویاها میتونه جایگزین زیبایی برای مفاهیم اجباری زندگی مثل بزرگ شدن و مرگ باشه.

 

جانی دپ در نقش سر جیمز متیو بری (نویسنده) و کیت وینسلت در نقش سیلویا دیویس (مادر بچه ها) و داستین هافمن در نقش سرمایه دار و مالک تئاتری در لندن در فضای سالهای 1900 انگلستان حضور دارند

 

فیلم از نظر توالی سکانس ها و بازی ها کمی به حال و هوای آمریکایی نزدیکه ولی در مقایسه با فیلم Ed Wood که بازهم جانی دپ نقش یک هنرمند متفاوت در جامعه رو داره تفاوت فرهنگ متین انگلستان در مقابل راحت طلبی آمریکایی رو میشه درک کرد

مسائل متنوعی از ایمان به نادیدنی ها و بازگویی دنیای کودکانه گرفته تا تعریف تعهدات خانوادگی و تقابل رویاهای هنرمندان با نظام سرمایه داری و ..... در اون دیده میشه.

 

همونطور که میدونید داستان پیترپن توسط هنرمندان زیادی که الگوهای جامعه بزرگترها رو نمی پسندیدند بارها مورد بازخوانی و ایجار آثار هنری جدیدی شده تا جاییکه مایکل جکسون (پسربچه ای که هیچ وقت دوست نداره بزرگ شه) اسم باغ خودش رو که وقف بچه های بیمار و بی سرپرست کرد Neverland یا همون دنیای رویاهای جیمز بری گذاشت

 

از اونجایی که تعبیر هنرمندانه بزرگ شدن و رشد همیشه دغدغه من بوده و هست از فیلم خیلی لذت بردم

 

Little Miss Sunshine

«تو خانواده ما هیچکس اون یکیو قبول نداره. هیچ کس به حرف دیگری بها نمیده و حتی اگه از دستمون بر بیاد حال همدیگرو خیلی تمیز هم میگیریم. هرکی برای خودش یه استراتژی تعیین کرده که کمترین آسیب رو بینه : یکی با سکوت یکی با فحش دادن یکی با روشنفکر بازی و یکی با وظیفه شناسی ..... خلاصه خودمونو گول میزنیم. تنها چیزی که مارو بهم پیوند داده منافع مشترکه چون مهر و محبت رسماً تعطیله. اگه شما هم تو خونه تون وضع مشابهی دارین پس فکر کنم این فیلم راجع به زندگی شما ساخته شده.»

Little Miss Sunshine که کاندید جایزه اسکار امسال بود یکی از ملموس ترین و در عین حال عمیق ترین فیلم های خانوادگی بشمار میاد. خانواده ای بسیار متضاد برای خوشحال کردن دخترشون یه مسافرت داخلی انجام میدهند و توی این سفر مجبور میشن با عقاید همدیگه کنار بیایند. در نهایت در عین اختلاف نظر یاد میگیرن که حالا خیلی هم مهم نیست بقیه مثل اونا فکر کنن . همین که باهم هستیم خودش خوبه !

ویژگی های بصری و رنگ آمیزی تابستونی فیلم ، طنزپردازی با صداهای متنوع از بوق ماشین گرفته تا لحن صحبت کردن ، تحرک و هیجانهای شیطنت آمیز داستان و خیلی چیزای دیگه، این فیلم رو دیدنی کرده !

از نکات بسیار جالب داستان مقایسه ادبیات دو شخصیت بزرگ یعنی «فردریک نیچه» و «مارسل پروست» بعنوان دو طیف تفکر قدرت گرا و ضعیف گراست . در بحثی که بین پسر خونه و داییش شکل میگیره، تفکرات این دو شخصیت ( که در ایران بسیار شناخته شده و محبوب هستند) بررسی میشود که نتیجه بصورت هم ارزی قدرت و ضعف و پررنگ شدن نقش گزینشگر انسان به سبکی جدید میباشد.

خنده دارترین کاراکتر فیلم، ماشین این خانواده است که خودش هروقت دلش خواست بوق میزنه و انقدر لوسه که هر بار برای روشن شدنش کل خانواده باید باهم زور بزنن ! که البته در همین کار گروهی هم نکته زیبایی هست : برای سوار شدن بر چرخهای زندگی باید همه باهم تلاش کنیم، نه یک نفری !

آفساید ***

فیلمی از جعفرپناهی و چون دیگر فیلم‌هایش بدون پروانه نمایش. فیلمی که هر کس در هر لجظه‌ای که اراده کند می‌تواند ببیند. اوریژینال ۱۰۰۰ تومان.آفساید

پناهی دوباره به معضلی از معضلات جامعه ایرانی پرداخته است. رفتن بانوان به میدان فوتبال و دیدن یک بازی از نزدیک. کاری که به هزار و یک دلیل من در آوردی و متحجرانه شده است معضل. پناهی با شیوه‌ای طنزآمیز این قضیه به زیباترین شکل سینمایی کالبد شکافی می‌کند.

از نقطه نظر سیاست‌های حاکم بر کشور فیلم غیر قابل نمایش است. بحث هم ندارد. من هم اگر به جای آقایان بودم همین تصمیم را می‌گرفتم. اصلن شکستن آیینه رسم دیرینه ما ایرانیان است. که قطب عالمیم. 

خود من آخرین باری که یک بازی فوتبال را از نزدیک دیدم، راستش اولین بار هم بود، بازی بین تیم ملی ایران بود با تیم ملی تایلند در زمین سابقن امجدیه و شیرودی فعلی. در چارچوب بازی‌های آسیایی. باید حدود چهل سال قبل باشد. مردمی که آنروز در استادیوم بودند-البته شاید همان یکروز به خاطر من عده‌ای را دست چین کرده بودند و در کنار من جای داده بودند- خیلی مودب بودند. فحش ناموسی نمی‌دادند. حالا می‌گویند، می‌دهند. خشتک بازکنان ملی را روی سرشان نمی‌کشیدند. حالا می‌گویند، می‌کشند. کلی افعال غیرقابل ذکر دیگری انجام نمی‌دادند و حالا می‌گویند،می‌دهند. چرایش را من نمی‌دانم. ولی در عوض حالا هم زنان را اجازه ورود به استادیوم ها نیست که مردان هرآنچه که عشقشان است بکنند هر آنچه که فحش ناموسی می‌خاهند بدهند و...  ولی پناهی طبق معمول خاب سیاستگران را آشفته می‌کند و چه زیبا. هیچ کس در فیلم از این سیاست دفاع نمی‌کند و فقط ماموران از این‌که حاجی چنین و چنان کند وحشت دارند. و این حاجی یعنی قانون. حاجی هم بازی را ندیده چون دستگیری‌ها بعد ازشروع بازی هم ادامه دارد.

در جای جای فیلم حتا وقتی پسران می‌فهمند که دختری در دستشویی است تعجب نمی‌کنند. وقتی دختر از دست مامور فرار می‌کند که بازی را ببیند به شکلی او را فراری هم می‌دهند که همانا گم شدن در بین دهها هزار ایرانی دیگر است. گم شدن هم مخفی شدن نیست.

یکی از زیباترین سکانس های فیلم، -که فیلم کم هم از این سکانس ها ندارد- گزارش کردن بازی توسط یکی از ماموران است برای باقی زندانیان و زندانبانان و به تعبیری زندانیان و زندانیان. چرا که زندانبانان نیز امکان دیدن بازی را ندارند و بنابراین با زندانیان در یک سمت و سو قرار دارند. دو گروهی که در پایان فیلم بی توجه به موقعیت خودشان در شادی مردم از پیروزی بر یک تیم ضد ایرانی در کنار هم‌اند. حرکت نمادین نهادن ماسک مردانه جهت رفتن به دستشویی هم کاری است بسیار زیبا و استادانه‌. ریتم طنز در سراسر فیلم ادامه دارد چرا که طنزی به فیلم درآمده است.

از نظر کارهای تکنیکی و تدارکاتی فیلم سختی است. چرا که نماهای مربوط به استادیم و جمعیت در همان روز بازی با بحرین فیلم‌برداری شد. وقتی از جعفر پناهی پرسیدند: "اگر  باخته بودیم  چه می‌کردی؟" گفته بود: "پایان را بر مبنای شکست می‌ساختم." و این یعنی کسی که کارش را بلد است.

تاریخ سینما در آینده از آفساید تجلیل خاهد کرد. بی مهری سیاست گذاران فعلی هنر به این فیلم در اذهان مردم باقی خاهد ماند هر چند گذراست. یعنی امیدوارم.

استفاده از موزیک بسیار درست و بجاست. بازی‌ها روان و جا افتاده. فیلم‌برداری یکدست محمود کلاری هم مثل همیشه قابل تحسین.

سی دی آفساید را بخرید و ببینید. بارها آنرا خاهید دید.

نقاب


کارگردان: کاظم راست گفتار
فیلمنامه: پیمان قاسم خانی
بازیگران: پارسا پیروزفر، امین حیایی، سارا خویینی ها، گوهر خیراندیش، ماه چهره خلیلی، محمدرضا شریفی نیا

  خلاصه داستان: تصادفی در یکی از خیابانهای دوبی منجر به آشنایی و سرانجام ازدواج نگار دختر یک تاجر پولدار ایرانی با کامران صاحب یک رستوران ایرانی در دوبی می گردد. بعد از مدتی رفتار کامران با نگار تغییر کرده و بنای ناسازگاری را میگذارد و این واقعه سبب نزدیکی روحی بیشتر نگار به نیما دوست و شریک کامران می شود و در نتیجه ...

   در همان قسمت ابتدایی فیلم یعنی زمانی که کامران و نگار از ماه عسل برگشته اند، نگار هنگام بالا و پایین کردن کانلها، به فیلم کازابلانکا بر می خورد. درست همان سکانس معروف کازابلانکا (سکانسی در رثای یک عشق ممنوع) و همان جمله معروف بوگارت به برگمن :  he is looking at you kid  

   من با دیدن این صحنه گفتم حتما نقاب کپی ایرانی فیلم  دوباره سعی کن سام وودی آلن هستش. به خصوص وقتی نگار برای شوهرش ماجرای فیلم را در کمال احساس تعریف می کرد و بعدا در زمانی که با دوست شوهرش نیما در مورد اینکه به نظرش کازابلانکا بهترین فیلمه و وقتی که نیما در جوابش گفت که فقط به این جور عشق علاقه داره و ....

   ولی در نهایت ماجرا اصلا اون جیزی نبود که من فکرشو می کردم. چون فیلم هنوز روی پرده است بهتره در مورد پایان ماجرا حرفی نزنم. یشنهاد می کنم برید سینما و نقاب را بینید. در این وانفسایی که فیلم ها به سختی مجوز می گیرند و پروانه نمایش٬ تماشای فیلمی که موسیقی عربی دارد و صدای اصلی داریوش و ابی پخش می شود و نماهای زیبایی از دبی را برای شما نشان می دهد خالی از لطف نیست. البته فیلم دچار سانسور شده و بعد از ۲ سال مجوز اکران گرفته.

   فیلم از ساختار غیر خطی جذابی برخور داره و پیدا کردن خط اصلی با پایان گرفتن فیلم امکان پذیر است.  شیوه روایت فیلمنامه به گونه ای طراحی شده که طی پیشرفت ماجرا چند بار تعاریف قصه عوض می شوند و علاوه بر غافلگیری مخاطب این امتیاز را دارد که در عین این تغییر، تعاریف اولیه نقض نمی شوند بلکه در راستای یکدیگر قرار گرفته و به گونه ای مکمل هم می شوند.

   فیلم که بدون شک موضوع جذابی دارد ولی عدم استفاده از صحنه های تماس فیزیکی در فیلم بشدت آزار دهنده است. من تا زمانی که فکر می کردم کپی فیلم وودی آلن هست همش به این نکته فکر می کردم که صحنه اصلی قراره چه جوری از آب در بیاد. ولی به هر حال نقاب با انتخاب موضوعی خاص و نامتعارف حداقل در حد و اندازه های سینمای ایران، توانسته با انتخاب ساختار و شیوه روایت، خطوط قرمز را پشت سر بگذارد و با جهت دادن به قصه به گونه ای هوشمندانه، حرکت خود را تعدیل کند.

 

بازگشت (Volver)***

 بازگشتVolver

بیان رئالیسم جادویی آمریکای لاتین، آمریکای لاتینی که ریشه در باورهای اجدادش در اسپانیا دارد در قالب یک فیلم. فیلمی که به کالبد شکافی یکی از همین داستان‌ها می‌پردازد توسط جادوگری به نام پدرو آلمادوار و با سناریویی نوشته شده توسط خودش.داستانی که هر روزه در گوشه و کنار خودمان هم اتفاق می‌افتد ولی به تصویر در نمی‌آید.

با این فیلم تکلیف بسیاری از ارواح ساکن در ویرانه‌ها و قصرها و خانه‌ها و.....روشن می‌شود. ارواحی که هریک رازی را با خود حمل میکنند تا روزی که مجددن به گور بازگردند.

فیلمی یک‌دست و روان با بازی پنه‌لوپه کروز-میرندا-. یکی از جذابیت های فیلم همین بازی است. به نظر من بهترین فیلمی که پنه‌لوپه کروز تا کنون بازی کرده است. فیلم بعد از معرفی پرسناژها به دو بخش عمده تقسیم شده و در دو محور جلو میرود. محور خانوادگی میرندا به همراه کار و جسد و دخترش و محور سولیا به همراه روح-جسم مادر. روحی که در پی یک درام عاشقانه متولد شده است. این دو محور در پایان فیلم به مم میرسند و خانواده ای زنانه متولد می شود.

بازگشت فیلمی نیست که بارها بشود به دیدنش نشست. ولی اگر آن‌را نبینیم لذت دیدن یکی از بهترین فیلم های روز جهان را از دست داده ایم. دیدنی ترین سکانس فیلم، مراسم عزاداری زنانه برای خاله پائولاست. بارها می‌توان به دیدن آن نشست واز زوایای دوربین و بازی تک تک عزداران لذت برد. مخصوصن بازی خیره کننده آگوستینا-بلانکا پورتینو- که معلوم نیست چند بار تا رسیدن سولیا واقعه مرگ پائولا را تعریف کرده است. و این نیز سکانسی است بسیار آشنا برای ما.

میرندا در نمایی از فیلم، آهنگ بازگشت، که یک تانگوی بسیار زیبای آرژانتینی مربوط به دهه سی است را میخاند و بسیار زیبا هم میخاند. این سکانس هم سکانسی است دیدنی و در آن با توجه به این‌که در یک رستوران می‌گذرد ولی به طور عمده روح-جسم مادر-کارمن مائورا-  را می‌بینیم درون اتومبیل و میرندا. سکانسی که می‌توان گفت نام فیلم در آن معنا می‌شود. مادر و دختری که یک‌دیگر را می‌بخشند به خاطر آنچه که در نظرشان خطای نابخشودنی دیگری بوده است.

از نقطه نظر منطقی سکانس‌های مربوط به حمل جسد و سپس دفن آن به دور از واقعیت‌های عینی است و از ارزش فیلم کاسته است.

کافکا(Kafka) ***

کافکا Kafka

نام جرمی آیرونز کافیست تا شما را به دیدن فیلمی ترغیب کند. بازیگری که کلیه فیلم‌هایش دیدنی هستند و خود من به یاد ندارم که فیلمی معمولی از وی دیده باشم.

فیلمی علمی تخیلی، بیانگر دوره‌ای از زندگی فرانتس کافکا نویسنده شهیر چک. (1924-1883).

اگر فیلم را ندیده‌اید سعی کنید ابتدا رمان قصر کافکا را بخانید. حتمن لذت بیشتری از دیدن فیلم خاهید برد. کاری که من نکردم.

ادوارد روبن یکی از همکاران کافکا در اداره بیمه مفقود می‌شود. در جستجو به دنبال یافتن وی، پلیس وی را جهت شناسایی جسد روبن احضار می‌کند. کافکا در می‌یابد دوستش عضو گروهی آنارشیست است که با قدرت مستقر در قصر می‌جنگند. و.....

چهارمین فیلم استیون سولدربرگ محصول سال 1991به طریقه سیاه و سفید تهیه شده است. مگر نماهای  درون قصر که رنگی است و علی رغم زیبایی رنگ وقتی که کافکا از آن خارج می‌شود آرامشی وجودمان را می‌گیرد. احساس امن بودن می‌کنیم. تا جاییکه فضای زندگی در سال 1915 تصویر می‌شود و زندگی کافکا را شاهدیم فیلم بسیار جذاب تراست نسبت به  وقتی‌که لحن کمی ماجرا جویانه و پلیسی می‌شود. علی رغم سمبولیک بودن کلیه اتفاقات بعدی. یکی از نماهای زیبای فیلم تلفیق حمل جسد روبن روی برانکارد با حمل چندین پرونده و زونکن با یک چرخ دستی توسط کارمند اداره است.  فیلم در سکانس های مربوط به دوقلوهای دستیار کافکا ریتمی کمدی به خود می‌گیرد. که در تلطیف فضای فیلم موثر است.

در جای جای فیلم کافکا کتاب نامه به پدررا مینویسد. پدری که در همین فیلم هم می‌شود سایه سیاهش را برزندگی کوتاه کافکا دید. به تعدادی از وقایع مهم زندگی کافکا در فیلم هم اشاره می‌شود بی آن‌که حالت مستند به خود بگیرد. از جمله اشاره به دوبار نامزدی در یک‌سال و نیز در خواست از دوستی که او را به قصر راه‌نمایی می‌کند مبنی براینکه کتاب‌ها و دست نوشته‌هایش را در صورتیکه زنده برنگردد بسوزاند. عظمت کار فیلم صرفنظر از معیار های واقعی سنجش فیلم بیشتر از آن روست که تمامی دست اندکاران فیلم موفق شده اند آنچه را که به آن فضای کافکائی میگویند خلق کنند*. موسیقی بسیار زیبای کلیف مارتینز چاشنی کلیه لحظات دلهره آور و شادی بخش است. یکی از نقاط ضعف فیلم مژه زدن جسد روبن در لحظه ای است که کافکا او را نگاه می کند. اگر اشاره ای سمبلیک نباشد که من نفهمیده باشم حتا اگر در نور پردازی این خطای چشم را ایجاد کرده باشد به سادگی در چنین فیلمی قابل گذشت نیست. البته دوستان همیشه به من ایراد می گیرند که همیشه وقتی فیلم می بینم که چشمهایم آلبالوگیلاس می چیند. خودتان ببینید.

*این جمله را در ویرایش متن از کامنت کوروش به وام ستاندم.

چرخ و فلک سحرآمیز (Roundabout) ***

چرخ و فلک سحرآمیز

یک کارتون عروسکی جذاب. محصول سال ۲۰۰۵. در طول 114 دقیقه فیلم فقط می خندید.  برای ساختن این فیلم  چند عکس از عروسکها گرفتند و بعد حرکاتشان را با کامپیوتر درست کردند. این کارتون را سه کارگردان ساخته اند. جین دوال (Jean Duval)  فرانگ پاسینگهام (Frank Pasingham) و دان بروسویک (Done Borthwick)  شخصیت ها به بهترین شکلی طراحی شده اند. فیلمی است دیدنی. مشکل کارتون هم این است که خنده های شخصیت بد فیلم حوصله آدم را سر میبره. البته من احتمال میدهم که در دوبله فارسی  به این صورت شده باشد چون نسخه اصلی را ندیده ام. در نسخه اصلی به جای شخصیت دوگان Robbie Williams  که خودش خواننده است حرف میزند. دوبله فیلم هم قشنگ است. البته به جز زیباد.

در این فیلم دوگال سگ کوچولو و با مزه ای است که یک بینی بزرگ و سیاه و موهای بلند قهوه ای که تا پایین پایش رسیده و در واقع نقش اصلی فیلم را دارد. برایان، حلزونی که عاشق گاوی به نام المترو است. خیلی احساس رییس بودن میکند و درهمه کارها پیش قدم است. المترو  اپرا می‌خواند و فکر میکند که خیلی خوش صداست ولی صدایش همه را به جز برایان اذیت می‌کند. دیلن خرگوشی که آدم فکر میکند بی حال است ولی در واقع هشت رشته ورزشی را بلد است و زبدی.که یکی از نقش های اصلی فیلم را دارد خیلی شبیه زیباد است ولی فرق آن ها در رنگ مدل مو و لباس آن ها است. داستان فیلم هم از این قرار است که دیلن، دوگال، برایان و المترو با هم دوستند. دوگال عاشق قند و چیزهای شیرن است. هنگامی که دوگال کالسکه‌ی شکلات را پنچر میکند و میخواهد ا ز آن بخورد یک دفعه کالسکه راه می افتد و به طرف جایی که المترو آواز میخواند می رود. بچه هایی که آواز گوش می کردند، به چرخ و فلک پناه می‌برند ولی دوگال  از روی کالسکه می‌افتد و کالسکه با چرخ فلک برخورد می‌کند و باعث یخ زدن چرخ و فلک می شود. چهار قهرمان داستان باید سه قطعه الماس پیدا کنند تا چرخ فلک به حالت اول برگردد و .......

بهترین صحنه فیلم صحنه ای است که برایان از تله رد می شود. خودتان باید ببینید.

موسیقی متن کارتون هم خیلی قشنگ است.

خبر دست اول (SCOOP)***

 

 

 

نویسنده و کارگردان : وودی آلن

ژانر : کمدی فانتزی

 

بازیگران :

 

وودی الن در نقش "سید واتر من "  تردست

اسکارلت ژوهانسون در نقش " سوندرا پرانسکی " دانشجوی روزنامه نگاری

هیو جک من در نقش " پیتر لایمن " اشراف زاده

 

موضوع فیلم راجع به کشف راز یکسری قتلهای زنجیره ایه . روح یه روزنامه نگار تازه متوفی بر سوندرا (اسکارت ژوهانسون ) دانشجوی روزنامه گار ظاهر میشه و یه خبرهای دسته اولی راجع به یه اشراف زاده ( هیو جک من )  میده و سوندرا در گیر و دار کشف این راز یه جورایی عاشق قاتل هم میشه و  باقی داستان  .......

 

همین که اسم وودی آلن می اد خودش انگیزه ای میشه برای دیدن فیلم ، البته این فیلم و نمیتونیم در ردیف کارهای شاهکار وودی آلن بذاریم ولی فیلمیه که جذابیتهای خودشو داره و شما رو مشتاقانه تا انتها با خودش میبره . بیشتر از اینکه تم  فیلم من و جذب کنه بازی خوبه "اسکارلت ژوهانسون "در کنار" وودی آلن" جذبم کرد و همینطور" هیو جک من" قاتل جذاب و دوست داشتینی ای که ادم دلش میخواست جرمش ثابت نشه . خود وودی آلن در نقش یه تردست یا جادوگر پیر که آدمها رو به قول خودش dematerialize میکنه ( جسم رو از روح  جدا میکنه ) در واقع نقش مکملی داره که کم کم تا انتها یه  جورایی نقش کلیدی داستان میشه . در ضمن یکی از صحنه هایی که خوشم اومد صحنه ایی که مرده ها رو تو اون دنیا نشون میده که تو یه کشتی هستن و با هم راجع به نحوه مرگشون حرف میزنن به نظرم با توجه به کمدی بودن فضا خیلی خوب این صحنه رو به تصویر کشیده

در مجموع خوشم اومد و توصیه میکنم که فیلم رو ببینید