همه چیز از تولد بلا شروع میشه که آلیس، خواهر کوچک ادوارد کالن، براش گفته بود. از لحظه ای که دستش با کاغذ کادو برید و جاسپر کنترل خودشو از دست داد.
***
از همون ابتدا شروع New Moon، می توان حدس زد که چگونه فیلمی را در پیش رو داریم. از روی تیتراژ فیلم می تونم به جرات بگم که یکی از بهترین فیلم های سرگرم کننده ای بود که دیده بودم. حقیقتن می تونم بگم از یکش یعنی Twilight بهتر بود. و من می تونم بشینم و افسوس بخورم که چرا این فیلم رو روی پرده سینما ندیدم.
حالا دلیل این که از یک اش بهتر بود:
کارگردان تغییر کرده بود. طراح لباس و جلوه های ویژه و بازی بازیگران بهتر شده بودند. مخصوصن گریم ادوارد کالن به نحو بهتری تغییر کرده بود.
داستان فیلم هم پیچیده تر از یکه. همه چیز از تولد بلا شروع میشه که آلیس، خواهر کوچک ادوارد کالن، براش گفته بود. از لحظه ای که دستش با کاغذ کادو برید و جاسپر کنترل خودشو از دست داد.
به نظر من این فیلم لیاقتشو داره که نمره اش توی نظر خواهی های IMDB بیشتر از نسخه اولش بشه.
همه چیز از تولد بلا شروع میشه که آلیس، خواهر کوچک ادوارد کالن، براش گفته بود. از لحظه ای که دستش با کاغذ کادو برید و جاسپر کنترل خودشو از دست داد.
***
از همون ابتدا شروع New Moon، می توان حدس زد که چگونه فیلمی را در پیش رو داریم. از روی تیتراژ فیلم می تونم به جرات بگم که یکی از بهترین فیلم های سرگرم کننده ای بود که دیده بودم. حقیقتن می تونم بگم از یکش یعنی Twilight بهتر بود. و من می تونم بشینم و افسوس بخورم که چرا این فیلم رو روی پرده سینما ندیدم.
حالا دلیل این که از یک اش بهتر بود:
کارگردان تغییر کرده بود. طراح لباس و جلوه های ویژه و بازی بازیگران بهتر شده بودند. مخصوصن گریم ادوارد کالن به نحو بهتری تغییر کرده بود.
داستان فیلم هم پیچیده تر از یکه. همه چیز از تولد بلا شروع میشه که آلیس، خواهر کوچک ادوارد کالن، براش گفته بود. از لحظه ای که دستش با کاغذ کادو برید و جاسپر کنترل خودشو از دست داد.
به نظر من این فیلم لیاقتشو داره که نمره اش توی نظر خواهی های IMDB بیشتر از نسخه اولش بشه.
جدید ترین اثر بهرام بیضایی کماکان حال و هوای خاص سازنده اش را دارد. حال و هوای خاصی که از تاتر سرچشمه می گیرد. انگار که بیضایی تاتری را از دریچه چشم دوربین به بیننده نشان می دهد. دیالوگ هایی با زبان پریشان واستعاره، ایجاز در کلام، استفاده از کلمه انتهایی برای شروع دیالوگ طرف مقابل همه از ویژگیهای زبان بیضایی در نمایشنامه هایش است که در فیلم های او نیز دیده می شود.
ادامه مطلب ...The Sea Inside
همیشه دغدغه این را داشته ام که اگر روزی در میان همه تیرهایی که از چپ و راست بر من میبارند یکی باعث شود که قطع نخاع شوم چه باید بکنم؟ این که به خودم حق بدهم کسانی که امروز در اطرافم هستند، باید به من سرویس بدهند، کمی تا قسمت زیادی عذابم میدهد. ولی مگر کار دیگری میشود کرد؟
بعد از حدود ۳ هفته بهت و حیرت سعی می کنم به زندگی عادی برگردم هرچند که دیگر هیچ چیز عادی نیست.
یه تشکر هم به آقای مهدی بهشت بدهکارم که این مدت وبلاگ رو به روز نگه داشتند و برای من دلگرمی ایجاد کردند.
واما فیلمی که اینبار انتخاب کردم:
۲:۳۷
اضطراب تنهایی!
شاید برای گفتن از فیلم ۲:۳۷ همین کافی باشد.
اگر با من موافق نیستید ادامه متن را بخوانید و اگر فکر می کنید همین دو کلمه برای توصیف این فیلم کافی ست خواندن ادامه مطلب را توصیه نمی کنم.
ادامه مطلب ...بیضایی و رفیعی جم
***
بازیگران نقش اول مرد و زن و همچنین کارگردان فیلمی در حال تهیه، در خلال ساخت آن، با فشار سرمایه گذاران و اسپانسرهای فیلم، کنار گذاشته میشوند. فیلم از بیخ وبن خط دیگری را دنبال میکند که در فیلمنامه اولیه نیست. "وقتی همه خوابیم" روایت این قصه است، از زبان بهرام بیضایی.
دیگه عادت کردم قبل از تماشای فیلم های دیوید لینچ خودمو برای حل معماهای مختلف آماده کنم. با اینحال با یکبار دیدن، چیز زیادی از داستان اصلی دستگیرم نشد!
"هنگام فیلمبرداری یک فیلم، عوامل پشت صحنه متوجه حوادث عجیبی می شن که اتفاق می افته. بعد از مدتی کشف می کنن یکبار قبلاً گروه دیگه ای قصد داشتن از روی این فیلمنامه فیلم بسازن، اما به علت قتل دو بازیگر اصلی فیلم پروژه نیمه کاره رها شده..."
در این فیلم هم با دنیای خیال و واقعیت طرف هستیم که مجزا کردنشون از هم کار ساده ای نیست. موضوع دیگه (که پیچیدگی داستان رو دوچندان کرده) عدم آگاهی کاراکتر نقش اصلی از مفهوم زمانه. اون نمی دونه چی قبل از چی رخ داده و کلاً از چیدن منطقی حوادث به ترتیب زمانی عاجزه...
فکر می کنم کشف معمای این فیلم حتی از "بزرگراه گمشده" هم سخت تره و به بحث و تبادل نظر بسیار زیادی نیاز داره. در اون فیلم تنها با دو دنیای واقعیت و خیال سر و کار داشتیم اما اینجا با یک "فیلم در فیلم" هم طرف هستیم!
سبک ساختاری فیلم درست شبیه "جادۀ مالهالند" هست و در اغلب نماهای نزدیک از لنزهای واید و سوپرواید استفاده شده تا حالت غیرمتعارف چهرۀ افراد رو بیشتر بکنه. ریتم سریع تدوین و نوع دکوپاژ باعث می شه زمان طولانی سه ساعتۀ فیلم رو کمتر احساس کنیم.
اگر کسی این فیلم رو دیده و دربارۀ داستانش نظر خاصی داره لطف کنه و با من در میون بذاره!
نام فیلم: La vie en rose
کارگردان: Olivier Dahan
محصول سال ۲۰۰۷
زندگی به رنگ صورتی، نگاهی است به زندگی کوتاه و غمانگیز ادیت پیاف (Edith Piaf) خوانندهی مشهور فرانسوی که عنوان فیلم هم برگرفته از نام یکی از ترانه های اوست. داستان فیلم بین سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۶۳ اتفاق میافتد. فیلم با صحنهای از اواخر دوران خوانندگی ادیت شروع میشود جایی که او در یکی از کنسرتهایش روی سن از هوش میرود و در همین لحظه به پاریس سال ۱۹۱۸ یعنی دوران کودکی اندوهبار ادیت میرویم، در واقع نقطهی شروع داستان از اینجاست. مادر ادیت یک خوانندهی خیابانی و پدرش شعبدهباز دورهگردی است که او را در کودکی به مادربزرگش میسپارد. مادربزرگ ادارهی روسپیخانهای را به عهده دارد؛ ادیت در چنین محیطی و تحت حمایت یکی از این زنان رشد میکند. در سن سه سالگی بیناییاش را از دست میدهد و پس از سفر به معبد ترزای قدیس در سن هفت سالگی به شکل معجزهآسایی بیناییاش باز می گردد و همین باعث میشود که تا آخر عمر علاقه و اعتقاد خاصی به ترزا پیدا کند. او همانند مادرش آوازخوانی را از خیابانهای پاریس شروع میکند تا این که استعداد خوانندگیاش توسط صاحب یک کلوپ شبانه (فردی به نام لپله) کشف میشود، او ادیت را به خاطر کمرویی و قد کوتاهش پیاف (گنجشک) مینامد. ضبط اولین ترانهاش در همین سال نقطهی شروع روند صعودی شهرت پیاف است.
از این پس اولیویه داهان با رفت و برگشتهای متعدد و انتخاب بخشهای مختلفی از زندگی او، برشها و نماهایی از زندگی پیاف را به مخاطب نشان میدهد: ترانهها، چگونگی مشهور شدنش، مرگ مارسل - عشق بزرگ ادیت - و در پی آن اعتیاد به مواد مخدر و روند فروپاشی ذهنی و جسمیاش که در نهایت به پیری زودرس و مرگ او ختم میشود، قطعات پراکندهی پازلی است که مخاطب در طول فیلم آنها را کنار هم میچیند تا هر چه بیشتر با زندگی این خوانندهی فرانسوی آشنا شود، البته این نگاه گزینشی بسیاری از وقایع مهم زندگی پیاف مثل ماجرای دستگیری او در جریان قتل لپله صاحب کلوپ شبانه، کمک های میهن پرستانه اش به جبهه ی مقاومت فرانسه در جریان جنگ جهانی دوم، ازدواج مبهم او و ... را ناگفته باقی گذاشته است که به درک همه جانبه و منطقی شخصیت پیاف از سوی مخاطب لطمه می زند.
موسیقی فیلم بسیار زیبا و تأثیرگذار است، همیشه در این نوع فیلمها زیباترین و تأثیرگذارترین ترانههای یک خواننده، فضای آهنگین فیلم را پر میکند ولی در این فیلم موسیقی توانسته است به خوبی فواصل و برشهای زمانی فیلم را به هم پیوند بزند. بازی درخشان ماریون کوتیار در نقش ادیت پیاف که جوایز سینمایی بسیاری از جمله اسکار سال گذشته را هم از آن او کرد، از نقاط قوت این فیلم است. شباهت چهره, حرکات فوق العاده ی دست و اندام، لب زدن های عالی و ... مخاطب را در تجسم و شناخت هر چه بیشتر شخصیت پیاف کمک می کند. کوتیار به خوبی از عهدهی بیان بخشهای مختلف زندگی پیاف، از زمانی که ادیت خجالتی و کوچک در کلوپ شبانه آواز میخواند تا مرحلهای که در مرز فروپاشی ذهنی و جسمی قرار گرفته و دچار پراکندهگویی و هذیانگویی میشود، برآمده است.
این فیلم در سه رشته نامزد دریافت اسکار بود که علاوه بر بهترین هنرپیشه ی نقش اول زن،اسکار بهترین گریم را هم از آن خود کرد.
فقط باید باور کنی!
پو، پاندایی است که آرزو دارد کونگفو کار شود ولی فکر نمیکند با این شکمویی بتواند. تا این که اتفاقی میافتد و این جریان را عوض میکند.
پیام اصلی انیمیشن کونگفو پاندا Kung fu Panda این است: "فقط باید باور کنی".
این انیمیشن یکی از بهترینهای امسال است. ساختهی مارک اوسبورن Mark Osborne و برای کمپانی دریم ورکز Dream Works .
هنرپیشگانی که در این فیلم به جای شخصیت ها حرف زدهاند: داستین هافمن Dustin Hoffman، آنجلینا جولی ،Angelina Jouliجکی چان Jackie Chan و لوسی لیو Lucy Liu هستند. همه با صدای بسیار عالی که خیلی به نقششان می آید. به ویژه داستین هافمن دارای صدایی زیبا و با ارتباط به نقشش. به جای پو، یا همان پاندا هم جک بلک Jack Black صحبت کرده است. سوژهی فیم تکراری اما در ساختی متفاوت است.
موزیک تیتراژ پایانی فیلم قشنگ است. دوبلهی فارسی فیلم بد نیست. اما خوب بعضی جاها اشتباه دوبله شده است. کسانی که میتوانند نسخهی اصلی را ببینند تردید نکنند. در مراسم اسکارامسال این انیمیشن یک رقیب قوی دارد به نام وال ای Wall-E که هنوز ندیدهام و به همین دلیل پیش بینی کردام که پو، اسکار انیمیشن امسال را می گیرد. اگر با رقیبش رو به رو نشود. این فیلم جزو بهترین انیمیشنهایی که تا به حال دیدهام . پیام های زیادی هم دارد که نمونه اش اینهاست:
برای مخصوص بودن چیزی، باید باور کرد که مخصوص است.
دیروز تاریخ است، فردا راز و امروز هدیه است. (ضرب المثلی انگلیسی) و فقط به باور نیاز داری.
من اگر به خوب بودن چیزی مطمئن نباشم پیشنهاد نمی کنم، و حالا میگویم از دیدن این فیلم لذت میبرید.
چهار روز بعد از اکران فیلم مجموعه دروغها در نیویورک، نسخه روپردهای آن در بیسچاراسفند و در کارتون های سیدی فروشیها، عرضه شد.
راجر فریس –لئوناردو دی کاپریو- مامور مخفی CIA در اردن در تعقیب تروریست های مسلمانی است که اهداف غیرنظامی را بمب گذاری می کنند. او اطلاعاتی را از مغز متفکر تروریستها بدست میآورد. فریس به کمک رییس خود، اد هافمن –راسل کرو- نقشه ای برای نفوذ به شبکه تروریستی ال سلیم می کشد.
در این میان رییس سازمان امنیت اردن نیز به کمک آنها میآید.
فریس در حادثهای زخمی میشود و به تدریج و در طول دوره درمان عاشق پرستاری به نام آیشه –گلشیفته فراهانی- میشود. این عشق به دنبال افشا شدن دروغهایی که طی فیلم پی به آن میبرد، او را در گرفتن تصمیم نهایی به جدایی از سازمان و اقامت همیشگی در اردن یاری میکند.
فروش سیدی این فیلم در صدر بازار مخفی تهران است. نسخه ای با کیفیت پایین که صرفن به دلیل حضور خانم گلیشیفته فراهانی فروش فوق العاده دارد. آنچه که از فیلم میتوان فهمید، بازیهای هنرپیشگان آن است. لئوناردو دی کاپریو مثل همیشه عالی است. وی امسال هم احتمالن کاندیدای دریافت اسکار خواهد بود.
راسل کرو و گلشیفته هم به هم چنین. جلوههای ویژه فراوانی را در فیلم شاهدیم. و نیز تشکلیات داخلی یک سازمان تروریستی را سازندگان فیلم به تصویر میکشند. سکانسی که تروریست ها تصمیم میگیرند که سر فریس را ببرند با اینکه شبیه آنچه که از این عمل ضد بشری تروریستی در کلیپها دیده ایم متفاوت است ولی بسیار نفس گیر است.
یکی از سکانسهایی که قبل از نمایش فیلم هم بحث انگیز بود، مربوط به نمایی است که عکس آن را در اینجا میبینید. در این سکانس فریس طبق نقشه برای راهیابی به قلب سازمان تروریستها که آیشه را دزدیدهاند، خود را طعمه میکند و چهار اتومبیل به سمت وی میآیند. این نما از سوی دوربینهای ماهوارهای فیلمبرداری میشود که در نهایت اتومبیلی که فریس را میبرد تحت تعقیب قرار گیرد ولی تروریست ها با چرخیدن در زمین کویری، فضا را غبار آلود کرده و در پایان، هر یک به سمتی میروند و در نتیجه معلوم نمیشود که فریس در کدام اتومبیل است.
این سکانس اینگونه تفسیر میشود که با وجود کلیه امکانات پیشرفته باز هم یک حرکت ساده ممکن است بتواند در مقابله با تکنولوژی روز پیروز میدان باشد. که به نظر من این نیز صرفن یک بازی تصویری و سینمایی و تحلیلی بازاری است. چرا که تکنولوژی روز بسیار پیشرفته تر از اینست که بخواهد رد کسی را با دوربین بگیرد. بگذارید عدم دستگیری بن لادن بعد از این همه عملیات تروریستی، فقط در سایه زکاوت وی در حرکاتی اینچنینی ندانیم.
این فیلم میتواند بدون سانسور در ایران نمایش داده شود. نقش گلشیفته هم همانگونه که قبلن در گزارش های خبری آمده بود در نقش پرستاری مسلمان و ایرانی-اردنی طبق سناریوی بعدن تغییر یافته بسیار جا افتاده است. چرا که در داستان اصلی این نقش مربوط به یک پرستار مسیحی و غربی است. حضور خانم فراهانی سناریو را به شکل کاملن درستی از شخصیت وی تغییر داد.
منتظر دیدن نسخه بهتری از فیلم هستیم.
متنی را که ملاحظه می کنید نوشته ابراهیم نبوی است.
متنی که می تواند نقد فیلم هامون باشد.
متنی که در واقع به گونه ای در رثای خسرو شکیبایی است. هنرمندی که سینمای اندیشمند فارسی اینروزها در اندوه فقدان اوست.
هنرمندی که هیچ وقت تیپ نگرفت. در هر نقشی خوش درخشید و ماندگار شد.
اینروزها همه از خسرو شکیبایی می نویسند. این که او آل پاچینوی سرزمین ما بود. بی این که این گفته را نفی کنم، او را همان خسرو شکیبایی می نامم. خیلی وقت بود که می خواستم نقدی برهامون در این جا بگذارم ولی متن من به گرد متن آقای نبوی هم نمی رسید.
می خواستم آن را در پست قبلی بگذارم ولی دیدم که حیف است در یک پست جداگانه نیاید.
***
حمید هامون مرد
حمید هامون مرد. بی شک غمگینم که خسرو شکیبایی به عنوان یکی از بهترین بازیگران سینمای طلایی ایران در دهه شصت مرده است، اما بیش از هر چیز غمگین مرگ حمید هامون هستم. برای نسل ما، هامون فقط خسرو شکیبایی نبود. برای ما هامون نوعی زندگی بود، نوعی راه، نوعی شیوه فکر کردن و زندگی کردن. او همان چیزهایی را می خواند که ما می خواندیم، همان سلیقه ای را داشت که ما داشتیم، همان عشق ها و نفرت هایی را به دل داشت که ما داشتیم. ما دوستش داشتیم، چون آینه ما بود. می خواستیم از طریق او آن " خود" گم کرده مان را پیدا کنیم. مرگ حمید هامون برای من مرگ شخصیت بارز روشنفکر آویزان و سرگردان و آشفته و جستجوگر و پرشور و عاشق و زنده یک دوران است. دورانی که ما در آن زیستیم و ذهن و زبان مان پر از خاطره آن دوران است. ما بچه های دهه شصت هستیم، کسانی که بیست تا سی سالگی شان در این دوران گذشت.
مستند سرزمین گمشده ساخته وحید موسائیان، فیلمی است که در جشنواره فیلم فجر ۱۳۸۶ جایزه اول را از آن خود کرد. موسائیان در این فیلم دفتر تاریخ را ورق زده است. پایان جنگ جهانی دوم و هنگام ترک ایران به وسیله ی نیروهای متفقین. فیلم زمانی را به تصویر میکشد که سربازان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به هنگام ترک ایران، در آذربایجان احساس خستگی کردند و برآن شدند که مدتی در آن دیار به استراحت بپردازند. دولتی هم تاسیس شد به ریاست جعفر پیشهوری و اعلام خودمختاری کرد و ......... حمله نیروهای دولتی، وقایع ۲۱آذر سال ۱۳۲۴ را موجب شد و کسانی که به نوعی خود را در معرض خطر دیدند تصمیم به مهاجرت به شوروی گرفتند. چه سربازان، چه اعضای فرقه دموکرات آذربایجان و چه کسانی که به قول اتابک فتح الله زاده که خود نیز به گونه ای در بعد از انقلاب سرنوشتی چون بازیگران این فیلم دارد و نویسنده کتاب افشاگرانه "خانه دایی یوسف"، مانند رجب به دنبال خر خودشان ازمرز گذشتند. این عده که حدود سی هزار نفر بودند در طی سه روز که مرز گشوده بود از کشور خارج شدند. اینان هرگز به میهن باز نگشتند. چرا که یا به اراده خود در آنجا ماندند و یا اگر تصمیم به بازگشت گرفتند به وسیله ی دولت شوروی به جرم ورود غیرمجاز، به سیبری هدایت شدند. کسانی چون، اسد مستوفی، حاجی کاتب، کریم زینالی و سیدرضی غریبی آذر.
موسائیان در فیلمنامهای از خودش گوشهای از مصائب این عده را به تصویر کشیده است. کسانی را که در تصویر میبینید پیدا کرد و با آنها به گفتگو نشست. فیلم به سبک زیبایی که قبلا هم به گونهای، نظیرش را در "جمعه سیاه" امیرنادری دیدهایم، ساخته شده است. فیلم ساز در دیالوگهای فیلم به شکل استادانهای در کنار ایستاده و گویی خود نیز تماشاگری است که پایان داستان را نمی داند. در نماهای بسیاری چنین به نظر میرسد که بازیگران با یکدیگر به بحث پرداخته اند. بحثی گاه در تایید گفتار پرسوناژ قبلی و گاه در دفاع از آن چه که برای ثبت و داوری تاریخ بیان میکنند. که این دومی بیشتر به گفتار امیرعلی لاهرودی مسئول فعلی فرقه دمکرات آذربایجان برمیگردد که به آرامی و شمرده از روی متن از قبل آماده کرده ای میخواند و تقریبن تمامی گفتار دیگران را انکار میکند.
فیلم در نماهای آغازین و در هنگام معرفی بازیگران تاریخیاش، ضربآهنگ تندتر و دلنشینتری دارد و چنین به نظر میرسد که قرار است دریچهای بر باغی به قول اخوان ثالث، بسیار درخت در برابرت گشوده شود که نمیشود. هرچه جلوتر میرویم واقعیت را سیاهتر و تیرهتر میبینیم. دیالوگهای پایانی فیلم به ویژه آنجا که دکتر غریبی آذر و بابک امیر خسروی گوشههای واقعه را میشکافند طولانی تراست و ناگزیر.
تنهایی مردانی که سرزمین خود را گم کردهاند غم انگیز است. به ویژه تنهایی آرام بابائیان که سالهاست دچار سکته مغزی هم شده و در سکوت کامل ساعتها بی حرکت به نقطهای خیره میشود و همسر روساش میگوید:
"دلم برایش میسوزد. نمیدانم در درونش چه میگذرد. همیشه نوید رفتن به ایران و شهرش را میداد. ولی اکنون که میتوانیم برویم، نه اینکه فقیر باشیم ولی برای رفتن به ایران پول نداریم."
فیلمبرداری شهریار اسدی در جاییکه نیاز به کمی آرامش روحی داریم به یاریمان میآید و چشم نواز است. فریدون شهبازیان با انتخاب درست و به جای موسیقی مللی چون قرقیزستان، روس، آذربایجان.... و چند قطعهای که خود بر فیلم نوشته، گوشهای از بار دشوار کار را بردوش دارد.
سرزمین گمشده، در میان مستندهای ماندگار تاریخ سینمای اندیشمند ایران جایگاه بالایی را به خود اختصاص داده است.
از وحید موسائیان باز هم خواهیم نوشت. وقتی مستند دیگری که اینروزها در حال ساخت آن است را ببینیم. مستندی در باره موسیقی محلی جنوب ایران.
***
برای کسانی که فیلم را ندیده اند بازیگران را معرفی می کنم. تصویر پیوست از بالا به پایین:
۱– دکتر جهانشاهلو افشار، معاون نخست وزیر در دولت فرقه دموکرات.
۲– اسد مستوفی، سرباز فرقه دموکرات و زندانی سیبری، یک سال پس از مهاجرت.
۳– حاجی کاتب، سرباز فرقه دموکرات و زندانی سیبری، یک سال پس از مهاجرت.
۴– عبدالعلی یوسفی عضو سابق فرقه دموکرات.
۵– کریم زینالی، سرباز فرقه دموکرات و زندانی سیبری، یک سال پس از مهاجرت
۶– آرام بابائیان، عضو سابق فرقه دموکرات.
۷– امیرعلی لاهرودی عضو فرقه دموکرات و مسئول فعلی فرقه.
۸– دکتر سیدرضی غریبی آذر، افسر فرقه و محکوم به ۱۰سال زندان در سیبری.