فضای فیلم تئاترهای لندن - قرن هجدهم
زیباترین بازیگر نقش زنان در نمایش ها مردی است بنام کنیستون چراکه بازی زنان در ملا عام غیر قانونی است
ولی شاه درصدد قانونی کردن نقش آفرینی زنان بر آمده است و ممکن است از این به بعد کنیستون نتواند نقش مردان را بجای زنان را ایفا کند
این فیلم که کار ریچارد آیر است هنرپیشه معروفی ندارد ولی سرشار از بیان تناقضات جامعه زنان و مردان است
مفاهیمی چون مرگ ، تلاش برای زنده ماندن ، عشق و سکس در این فیلم طوری بیان میشوند که نقش جدیدی از زنانگی و مردانگی ارائه میشود. مردی که در ستایش زیبایی است نمیداند مرگ چیست و زنی که عشق را معنی میکند برای زندگی میجنگد.
از نگاه کلان رشد چشم گیر فمینیسم بسیاری از عرصه ها را برای مردان تنگ کرده و زنان را در آنها جایگزین کرده است که به تعریفی جدید از همه مفاهیم منجر شده است. این فیلم با نگاهی تاریخی و هدفمند به دنبال ریشه این تنشها بین دو جنس میگردد و مثل همه فیلمهای آمریکایی الگوهای خود را در نهایت ارائه میکند
یکی از زیباترین صحنه ها جابجا شدن نقش کنیستون از دزدمونا به اتلو است که بازی هنرمند این دو نقش در دوگانگی نقش زن و مرد حیرت انگیز است.
آخرین فیلم رومن پولانسکی در لهستان، یهودی رسته از هولوکاست، محصول سال۱۹۶۲ یک درام مهیج است. درامی که روایت تنهایی انسان است در دوران سرد پس از جنگ جهانی دوم. دو مرد و یک زن تنها بازیگران فیلم هستند. فیلمی که حتا به شکل رهگذر هم شاهد حضور انسانی در آن نیستیم. گونهای بیان سمبلیک و پولانسکی وار برای نشان دادن تلفات جنگ.
کریستینا و آندره که به نظر می رسد زن و شوهر باشند، هرچند زن خیلی کم سن و سال تر است، روز یکشنبهای، درون اتوموبیلی که کریستینا راننده آن است در جاده ای که بعدن میفهمیم منتهی به دریا میشود در حال حرکتند. دریایی که در اسکله کنار آن قایقهایی را میبینیم بی هیچ مسافری. جایی در مسیر فقط یک خودرو نظامی که تا حدی هم در جاده مانع ایجاد کرده دیده میشود. دخالت آندره در رانندگی باعث میشود که کریستینا فرمان را به دست وی بسپارد. کمی بعد مرد جوانی –هویت وی تا آخر فیلم معلوم نمیشود و حتا نامش را هم کسی نمیداند و من هم به همین شکل از وی یاد میکنم- که به صورت اتو استاپ سفر میکند راه را بر آنها میبندد. مرد جوان که در آستانه تصادف با اتومبیل است به دعوت آندره به داخل اتومبیل رانده میشود. وی را هم با خود به دریا می برند. و فیلم ماجرای ادامه همانروز و شب تا صبحی است روی دریا.
چاقو به عنوان یکی از بازیگران بیجان فیلم یکی از رلهای اصلی را به عهده دارد. چاقویی که متعلق به مرد جوان است. فیلم نامه و پولانسکی به بهترین شکلی از این چاقو بازی گرفتهاند. چاقویی که بعد از حضورش در فیلم مدام دغدغه خاطرمان میشود. هروقت نیست از خودمان می پرسیم: "کجاست؟"
سوسپانسها هم همه بر عهده چاقو است. تنفر پولانسکی از جنگ در نهایت چاقو را هم به عنوان یک حربه برنده و خطرناک و کشنده، هرچند اتفاقی به قعر دریا میفرستد. چاقویی که به قول صاحبش در دریا کاربردی ندارد ولی درخشکی و در جنگل خیلی کار میکند.
سناریو محکم و استوار، بازیهای درخشان هنرپیشگان، فیلمبرداری تحسین برانگیز ودشوار جری لیپمن -که مجبور بوده در بسیاری موارد دوربین را در دست داشته و در آب باشد- سیاه و سفید بودن فیلم با کنتراستهایی زیبا که کاملن در القای نظر کارگردان اندیشمندش موفق است و ....همه و همه دست به دست هم دادند تا علاوه بر اینکه درجشنواره ونیز 1963 جایزه ای نصیب پولانسکی کند، کاندیدای اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال ۱۹۶۴ هم باشد.
من هم بعد از حدود سی بار نشستن به تماشای فیلم از کلاغپر به این طرف وجدان سینماییم آرامش یافت.
این فیلم بطور اتفاقی دستم رسید. باز هم یه فیلم خوب دیگه که از دستم در رفته بود!
فیلم، داستان یه مرد خجالتی انگلیسی (بن چاپلین) رو روایت می کنه که از طریق اینترنت با یه دختر روس (نیکول کیدمن) دوست می شه و عاشق همدیگه می شن. بعد از اینکه دختر رو به لندن دعوت می کنه تا با هم بیشتر آشنا بشن، می فهمه این دختر اصلاًً انگلیسی بلد نیست! سعی می کنه دختر رو قانع کنه که به کشورش برگرده و رابطه رو قطع کنه اما به تدریج عاشق سادگی دختر می شه. شب تولدش، دو مرد روس که خودشون رو دوستان دختر معرفی می کنن با شراب و گیتار وارد خونه می شن و...
تازه از اینجا ماجرا شروع می شه! اولش فکر می کنیم با یه داستان تکراری بی مزه طرف هستیم که مشابه اش رو مثلاً در فیلم Original Sin دیدیم، اما هر چی بیشتر پیش می ریم فیلم ضرباهنگ سریعتری پیدا می کنه و متوجه حقایقی می شیم که اصلاً فکرش رو هم نمی کردیم. نیم ساعت آخر فیلم، از شدت هیجان روی لبۀ مبل نشسته بودم!
وینست کاسل (شوهر خانم مونیکا بلوچی) نقش یکی از این مردان روس رو بازی می کنه و مثل همیشه به خوبی از عهدۀ نقشش بر اومده. نیکول کیدمن می بایست در این فیلم دو سه بار تغییر شخصیت می داد که همه رو عالی از کار درآورده.
Jez Butterworth کارگردان فیلم هست (من که قبل از این نمی شناختمش) و تونسته فیلمنامه ای که دستش بوده رو به بهترین شکلی به فیلم تبدیل کنه. نکتۀ جالب اینکه هیچکدوم از عوامل فیلم اصلاً روس نبودن و حتی یک کلمه روسی نمی دونستن!
بعضی وقتها باید از صرف فیلم دیدن لذت برد؛ نه باید دنبال سبک ساختاری خاصی گشت و نه دنبال حرفی بزرگ. بعضی وقتها فقط باید سرگرم شد؛ این فیلم به بهترین شکلی اینکارو انجام می ده و تجربۀ لذتبخشی از تماشای یه فیلم بی ادعا و کم خرج رو برای بیننده باقی می ذاره.
(Meet the Robinsons)یکی از قشنگترین کارتونهایی است که دیده ام. محصول سال 2007 کمپانی والت دیسنی.
البته بعد از عروس مرده.
فیلم در واقع سه مطلب را به ما میگوید:
1 – این که هیچ وقت موقعی که شکست خوردیم جا نزنیم.
2 – زمان گذشته و حال و آینده در آن واحد وجود دارد ولی ما نمیبینیم.
3 – قورباغهها به اندازه انسانها توانایی دارند.
من نقد این فیلم را در دو مجلهای که میخوانم دیده بودم. یکی مجله "دوست بچهها" و دیگری مجله "بچهها گل آقا". دوست از فیلم بد گفته بود و گل آقا خوب.
فیلم را هفت فیلمنامه نویس نوشتهاند.
داستان در باره پسری سرراهی است که به دنبال یک خانواده میگردد. برای هر زن و شوهری که برای قبول کردنش به فرزندی او را ملاقات میکنند اختراعاتش را نمایش میدهد ولی به دلیل شکست در اختراعات و به هم زدن اوضاع و احوال هیچ کس او را به فرزندی قبول نمیکند و ...
یکی از جالب ترین شخصیتهای دوست داشتنی فیلم خانم لوسی هارینگتون است که حرکات او قابل توجه است. با اینکه نقش کمی دارد ولی در همین نقش کم هم بهترین شخصیت جای داده شده. هنگامی که آینده نشان داده میشود، نوع ساختمان سازی خیلی جالب است که باید ببینید. ولی نوع حمل و نقل را توضیح میدهم. شکل حمل و نقل در آینده به این شکل است که هرکس در موقع حرکت حبابی به دورش تشکیل میشود و به هر جایی که میخواهد منتقل میشود. در آنجا یک دست مکانیکی با انگشت به حباب میزند وحباب میترکد.
در ضمن کلاه بدمن فیلم هم خیلی دیدنی است.
موزیک متن کارتون هم شنیدنی است. خصوصاُ خواننده خوش صدایی که به جای قورباغهای میخاند. اسمش را نتوانستم در تیتراژ آخر ببینم.
وسایلی که اعضای خانواده رابینسون در آینده استفاده میکنند خیلی جالب است. از جمله دستگاه نقاش که در عرض چند ثانیه نقاشی میکند. یا روباتی که همه کاری میکند.. خوشگلترین شخصیت کارتون هم لویس یعنی نقش اصلی داستان است.
زیباترین و کوبندهترین سکانس فیلم هم سکانسی است که در پایان فیلم است. سکانسی که میفهمیم منشاء صدایی که مادر لویس را در اول فیلم ترساند، از کجا بوده است.
وقتی تمام جزئیات این کارتون را کنار هم گذاشتم دیدم که واقعاُ ارزش 4 ستاره را دارد.
(Meet the Robinsons)یکی از قشنگترین کارتونهایی است که دیده ام. محصول سال 2007 کمپانی والت دیسنی.
البته بعد از عروس مرده.
فیلم در واقع سه مطلب را به ما میگوید:
1 – این که هیچ وقت موقعی که شکست خوردیم جا نزنیم.
2 – زمان گذشته و حال و آینده در آن واحد وجود دارد ولی ما نمیبینیم.
3 – قورباغهها به اندازه انسانها توانایی دارند.
من نقد این فیلم را در دو مجلهای که میخوانم دیده بودم. یکی مجله "دوست بچهها" و دیگری مجله "بچهها گل آقا". دوست از فیلم بد گفته بود و گل آقا خوب.
فیلم را هفت فیلمنامه نویس نوشتهاند.
داستان در باره پسری سرراهی است که به دنبال یک خانواده میگردد. برای هر زن و شوهری که برای قبول کردنش به فرزندی او را ملاقات میکنند اختراعاتش را نمایش میدهد ولی به دلیل شکست در اختراعات و به هم زدن اوضاع و احوال هیچ کس او را به فرزندی قبول نمیکند و ...
یکی از جالب ترین شخصیتهای دوست داشتنی فیلم خانم لوسی هارینگتون است که حرکات او قابل توجه است. با اینکه نقش کمی دارد ولی در همین نقش کم هم بهترین شخصیت جای داده شده. هنگامی که آینده نشان داده میشود، نوع ساختمان سازی خیلی جالب است که باید ببینید. ولی نوع حمل و نقل را توضیح میدهم. شکل حمل و نقل در آینده به این شکل است که هرکس در موقع حرکت حبابی به دورش تشکیل میشود و به هر جایی که میخواهد منتقل میشود. در آنجا یک دست مکانیکی با انگشت به حباب میزند وحباب میترکد.
در ضمن کلاه بدمن فیلم هم خیلی دیدنی است.
موزیک متن کارتون هم شنیدنی است. خصوصاُ خواننده خوش صدایی که به جای قورباغهای میخاند. اسمش را نتوانستم در تیتراژ آخر ببینم.
وسایلی که اعضای خانواده رابینسون در آینده استفاده میکنند خیلی جالب است. از جمله دستگاه نقاش که در عرض چند ثانیه نقاشی میکند. یا روباتی که همه کاری میکند.. خوشگلترین شخصیت کارتون هم لویس یعنی نقش اصلی داستان است.
زیباترین و کوبندهترین سکانس فیلم هم سکانسی است که در پایان فیلم است. سکانسی که میفهمیم منشاء صدایی که مادر لویس را در اول فیلم ترساند، از کجا بوده است.
وقتی تمام جزئیات این کارتون را کنار هم گذاشتم دیدم که واقعاُ ارزش 4 ستاره را دارد.
اولین چیزی که در این فیلم ذهن مرا به خود جلب کرد شروع قرن بیستم با تولد قهرمان داستان بود که در سالهای بعد تاریخ قرن بیستم را در قالب یک زندگی گذرا از میان آبها دنبال می کند ، 1900 که نام قهرمان داستان هم هست کسی است که انسانها را تا کشور جدید "آمریکا" بدرقه کرده و خود در کشتی می ماند. این نماد در داستان "سیذارتا" نوشته هرمان هسه ( که کاملاً بر اساس عناصر مذاهب شرقی بویژه بودیسم نگاشته شده ) دقیقاً معرف خداوند است که انسان را همواره از رودخانه عبور می دهد.
"تنهایی انسان" دست آوردی است که به قرن بیستم وارد شده تا جاییکه حتی عشق، این تنهایی محتوم را از بین نمی برد. "برداشت یکسان از تنوع افکار و هنرها" نیز موضوعی ضمنی در فیلم است که تلاش و تحرک انسان قرن بیستم را بی معنی جلوه می دهد . "احساسات" در همه جای زندگی در جریان است و حتی در زمان رقابت، انسان را از جزم گرایی خردمندانه دور می کند، و این مفهومی است که در اواخر قرن بیستم شکل گرفته .
کل داستان با نگاهی هنرمندانه توسط دنیای موسیقی دنبال می شود و تاکید فراوانی بر رد نگاه فلسفی و پرسش و پاسخ از زندگی دارد. الهام گرفتن خود موسیقی از حالات و رفتارهای انسانهاست و منشاء دیگری برای آن ذکر نمی شود، حتی بازگویی داستان از زبان یک هنرمند تنها (مانند خود 1900) برای یک تاجرِ هنر است که در نهایت موجب صرف نظر تاجر از سود خود و همراهیش با این داستان به سبک خودش می شود.
عشق در این فیلم به شکل شرقی اش نمایان است ، یعنی معشوق دست نیافتنی و چون روح همزاد در بدنی دیگر. (برخلاف عشق غربی که سعی در تعقیب و شکار دارد)
و در پایان آخرین موضوعی که در ذهن مطرح می شود ادغام دو مفهوم "منحصر به فرد بودن" و "بی کسی فرد" و تبدیل هردو به مفهوم جدید "یگانگی انسان" در قرن بیستم است.
نویسنده، تهیه کنند و کارگردان جین کمپیون
اسم جین کمپیون را شنیده بودم اما یادم نمیاد فیلمی ازش دیده باشم. اگر هم دیده ام، نمیدونستم که مال اونه. تا اینکه فیلم پیانو را دیدم. فیلمی با بازیگری هالی هانتر، هاروی کیتل و سام نیل
یه فیلم باور نکردنی اونم وقتی که بین سیدیهات همیشه فکر میکنی فیلم جالبی نباشه و وقتی میخوای ببینیش هیچ انتظاری ازش نداشته باشی. بعد اونقدر سورپریزت میکنه که همون روز حاضری دوباره ببینیش.
داستان در مورد زنیه به اسم آدا که بدون اینکه بدونه چرا، در 5-6 سالگی لال شده. معلوم نیست چه بلایی سرش اوده اما یه دختر کوچولوی 6-7 ساله داره. تا اینکه با مردی توی یه جزیره دور افتاده بدون اینکه دیده باشدش ازدواج میکنه.
از اونجایی یک منتقد هیچ وقت موضوع و اتفاقات فیلم را نمینویسه، منم سنت شکنی نمیکنم و حتی ربط پیانو به فیلم را هم نمیگم.
در مورد قشنگترین صحنه فیلم، چون با مادرم فیلم را نگاه میکردیم هر دو نظر را مینویسم. از نظر مادرم قشنگترین صحنه یا شاید قشنگترین اتفاق، هدیه کلیدی از پیانو به جورج و اینکه دختر اون کلید را به پدرش داد. اما نظر خودم: حاضر شدن آدا به خیانت فقط به خاطر ده کلید از پیانو بود.(قرار بود ربط پیانو را نگم!!)
فیلم برداری عادی ولی مناظر فیلم عالیه. آرزو میکنین کاش یه سفر اونجا میرفتین.
به هر حال میتونه یکی از فیلمهای قشنگی باشه که میشه دید و به خاطر سپردش. (سعی کنین فیلم را با مادرتون نگاه کنن. خیلی دلچسب تره)
یکی از نماهایی که کمی به نظر غیر عادیه اینه که وقتی شوهر آدا طبر را روی دستش می کوبه به نظر میرسه که انگشتاش قطع میشه ولی فقط یکی از انگشتان قطع شده است.
نام فیلم: The Tenant French: Le Locataire
بازیگران: رومن پولانسکی - ایزابل اجانی
کارگردان: رومن پولانسکی
زمان: 125 دقیقه
محصول: آمریکا - فرانسه (۱۹۷۶)
پولانسکی بعد از بچه رزمری فیلمی دیگر به همان سبک ساخه است. فیلمی که تماشاگر را سرگردان در تخیل و واقعیت می کند، آیــا به راستی ساکنین عامل خودکشی آن زن بودند یا همه ی اینها ساخته ی تخیلات مرد است. در واقع فیلم دو نیمه دارد، در نیمه اول کارگردان ما را در هذیانها و توهمات شخصیت اول فیلم شریک می کند تا ما هم کم کم به این باور برسیم که او گرفتار توطئه ای کثیف و شیطانی است و یقین داشته باشیم که هر آنچه می گذرد از پیش طراحی شده است از جمله وقتی که ساکنان نسبت به هر صدایی حتی صدای بسته شدن در یا صدای رادیو وحتی حرکت صندلی حساسند، گویی در یک آسایشگاه روانی قرار داریم که موظف به رعایت سکوت هستیم. ولی در اواخر فیلم بارها کارگردان ما را با صحنه هایی روبرو می سازد که می فهمیم دسیسه ای دست کم از جانب همسایه ها در کار نیست و بیشتر آنچه دیده ایم در ادراک دگردیسی یافته مرد جریان دارد که سرانجام او را به طرف آن پنجره می کشاند.
مستاجر آخرین فیلم پولانسکی در آمریکا می باشد. سال بعد از ساخت این فیلم (۱۹۷۷) به اتهام یک رسوایی اخلاقی در کالیفرنیا بازداشت شد و به همین منظور آمریکا را به قصد فرانسه ترک کرد. فیلم های بعدی پولانسکی، همگی در فرانسه تولید شدند. او هرگز به آمریکا برنگشته است زیرا با حداقل با ۱۰ سال زندان مواجه می شود. وقتی در سال ۲۰۰۲ برای فیلم پیانیست اسکاربهترین کارگردان را گرفت در مراسم حاضر نبود و جایزه اش را ۵ ماه بعد از هریسون فورد در پاریس دریافت کرد.
جیم جارموش سینماگر مولف و اندیشمند از سال 1986 تا سال 2003چند فیلم کوتاه در باره روابط انسان ها وقتی که روبروی هم و یا در کنارهم و به نزدیک ترین شکل ممکنه نشسته اند و سیگار دود می کنند و قهوه می خورند ساخت به نام قهوه و سیگار که در سال 2003همراه چند اپیزود دیگر در همین ژانر یکجا عرضه شدند. بطوریکه می توان این فیلم را یک فیلم یکدست و روان و کامل دید در یازده اپیزود. در این اپیزود ها همان طور که اشاره شد آدمهایی را میبینیم که دو بدو پشت میزی نشسته اند و قهوه میخورند و سیگار دود میکنند. بعضن آشنا هستندو گاه غریبه که به سرعت با هم آشنا میشوند. آشنا بودن و یا آشنا شدنشان گاه در در پی منافع شخصی شکل می گیرد که نمونه بارز آن در اپیزود مربوط به دو پسر عمو است که یکی از آنها که شجره نامه ای تنظیم کرده و در آن نتیجه گرفته که با دیگری که شخص مشهوری است ارتباط فامیلی دارد و دیگری حتا ابا دارد از اینکه شماره تلفنش را به وی بدهد و همین که می فهمد وی با شخص مشهوری دوست است آنهم در کلوبی که مربوط به دوستداران درخت است تصمیم می گیرد که شماره اش را به وی بدهد ولی طرف دیگر نمی پذیرد و او را ترک میکند و گاه ارتباط فامیلی است و زود هم قطع می شود که توان ادامه دادنش نیست. شکل های مختلف روابط آدمهای فیلم تنوع چندانی ندارد.
هیچ کدام از ارتباطهای این سکانسها به نظر نمیرسد که ادامه داشته باشد و در انتهای هر سکانس قطع میشود در حالیکه به راحتی میشود فهمید که بازهم ممکن است به شکلی دیگر تکرار شود. نشد هم نشد. گویا چیز زیادی را ازدست نمیرود. بسیار در این روابط دیده میشود که یکی از دوطرف صرفن جهت قهوه خوردن طرف مقابل را دعوت کرده ولی این امر هم به گونه ای غریبه به نظر میرسد. البته در این میان روابط دوقلوها در سکانس دوم متفاوت است با اینکه آنها هم صرف نظر از حرکات مشابهی که دارند در پاسخ به سئوالات گارسون کافه که خودش را به آنها تحمیل میکند و در کنارشان مینشیند کلمات متناقض بکار میبرند.
فیلم به غایت ساده و در عین حال پیچیده است. حدیث تنهایی انسانها. تنهایی که گاه با لال بازیهای نوجوانی به طور مثال میتواند بهم بخورد. بی کلامی و تنها با حرکت.
فیلم سیاه و سفید است به سادگی خود فیلم. نقطه قوت فیلم هم این است که تمامی پرسوناژها در پی زنده بودن و زندگی کردن هستند و به دنبال یافتن صدایی مشترک. حتا اگر این صدای مشترک علاقه دو طرف به سیگار و قهوه و یا درخت باشد.
درخشانترین اپیزود فیلم همان اپیزود اول است و فداکاری یکی از آنها برای دیگری که یکی از دو نفر به جای دیگری که طاقت و حوصله رفتن به دندانسازی را ندارد آدرس دندانساز را از وی می گیرد و به جای او به دندانسازی می رود که وی ر ا از این رنچ رهایی دهد. کما اینکه اپیزود سوم نیز که از بازی تام ویتس بهره برده اپیزود زیبایی است و کامل.
با اینکه فیلم از هنرپیشگان مشهوری چون آنتونیو بنینی و کیت بلانشت و نیز تام ویتس بهره برده ولی هیچ کدام از هنرپیشگان دیگر دست کمی از آنها ندارند. نور پردازی برای بهره برداری از فضای ساده و سیاه و سفید بسیار موفق است. البته فیلم بردار کمترین مشکل را داشته زیرا در پیچیده ترین پلانها حداکثر سه نقطه را نشانه رفته که یا یکی از دو طرف را نشان داده و یا از بالای میز فیلمبرداری کرده است. اسپانسرهای فیلم هم سازندگان سیگارهای مالبرو و کمل و یکی دو مارک دیگر بوده اند. هرچند خود فیلم هم دراستودیوی اسموکرز اسکرین تهیه شده است. اگر سیگاری هستید با دیدن این فیلم از سیگاری بودنتان لذت خاهید برد و اگر نیستید با خود میگویید که ایکاش سیگاری بودم.
جیم جارموش سینماگر مولف و اندیشمند از سال 1986 تا سال 2003چند فیلم کوتاه در باره روابط آنسان ها وقتی که روبروی هم و به نزدیک ترین شکل ممکنه نشسته اند و سیگار دود می کنند و قهوه می خورند ساخت به نام قهوه ها و سیگارها که در سال 2003همراه چند اپیزود دیگر در همین ژانر یکجا عرضه شدند. بطوریکه می توان این فیلم را یک فیلم یکدست و روان و کامل دید در یازده اپیزود. در این اپیزود ها همان طور که اشاره شد آدمهایی را میبینیم که دو بدو پشت میزی نشسته اند و قهوه میخورند و سیگار دود میکنند. بعضن آشنا هستندو گاه غریبه که به سرعت با هم آشنا میشوند. آشنا بودن و یا آشنا شدنشان گاه در در پی منافع شخصی شکل می گیرد که نمونه بارز آن در اپیزود مربوط به دو پسر عمو است که یکی از آنها که شجره نامه ای تنظیم کرده و در آن نتیجه گرفته که با دیگری که شخص مشهوری است ارتباط فامیلی دارد و دیگری حتا ابا دارد از اینکه شماره تلفنش را به وی بدهد و همین که می فهمد وی با شخص مشهوری دوست است آنهم در کلوبی که مربوط به دوستداران درخت است تصمیم می گیرد که شماره اش را به وی بدهد ولی طرف دیگر نمی پذیرد و او را ترک میکند و گاه ارتباط فامیلی است و زود هم قطع می شود که توان ادامه دادنش نیست. شکل های مختلف روابط آدمهای فیلم تنوع چندانی ندارد.
هیچ کدام از ارتباطهای این سکانسها به نظر نمیرسد که ادامه داشته باشد و در انتهای هر سکانس قطع میشود در حالیکه به راحتی میشود فهمید که بازهم ممکن است به شکلی دیگر تکرار شود. نشد هم نشد. گویا چیز زیادی را ازدست نمیرود. بسیار در این روابط دیده میشود که یکی از دوطرف صرفن جهت قهوه خوردن طرف مقابل را دعوت کرده ولی این امر هم به گونه ای غریبه به نظر میرسد. البته در این میان روابط دوقلوها در سکانس دوم متفاوت است با اینکه آنها هم صرف نظر از حرکات مشابهی که دارند در پاسخ به سئوالات گارسون کافه که خودش را به آنها تحمیل میکند و در کنارشان مینشیند کلمات متناقض بکار میبرند.
فیلم به غایت ساده و در عین حال پیچیده است. حدیث تنهایی انسانها. تنهایی که گاه با لال بازیهای نوجوانی به طور مثال میتواند بهم بخورد. بی کلامی و تنها با حرکت.
فیلم سیاه و سفید است به سادگی خود فیلم. نقطه قوت فیلم هم این است که تمامی پرسوناژها در پی زنده بودن و زندگی کردن هستند و به دنبال یافتن صدایی مشترک. حتا اگر این صدای مشترک علاقه دو طرف به سیگار و قهوه و یا درخت باشد.
درخشانترین اپیزود فیلم همان اپیزود اول است و فداکاری یکی از آنها برای دیگری که یکی از دو نفر به جای دیگری که طاقت و حوصله رفتن به دندانسازی را ندارد آدرس دندانساز را از وی می گیرد و به جای او به دندانسازی می رود که وی ر ا از این رنچ رهایی دهد. کما اینکه اپیزود سوم نیز که از بازی تام ویتس بهره برده اپیزود زیبایی است و کامل.
با اینکه فیلم از هنرپیشگان مشهوری چون آنتونیو بنینی و کیت بلانشت و نیز تام ویتس بهره برده ولی هیچ کدام از هنرپیشگان دیگر دست کمی از آنها ندارند. نور پردازی برای بهره برداری از فضای ساده و سیاه و سفید بسیار موفق است. البته فیلم بردار کمترین مشکل را داشته زیرا در پیچیده ترین پلانها حداکثر سه نقطه را نشانه رفته که یا یکی از دو طرف را نشان داده و یا از بالای میز فیلمبرداری کرده است. اسپانسرهای فیلم هم سازندگان سیگارهای مالبرو و کمل و یکی دو مارک دیگر بوده اند. هرچند خود فیلم هم دراستودیوی اسموکرز اسکرین تهیه شده است. اگر سیگاری هستید با دیدن این فیلم از سیگاری بودنتان لذت خاهید برد و اگر نیستید با خود میگویید که ایکاش سیگاری بودم.
کیست که در زندگی طعم تلخ شکست را نچشیده باشد؟ در واقع چه بسا بسیاری از مردم بیشتر ناکاماند تا کامروا. ولی حتا در عالم سینما که بسیار رویا پرداز است آرزوی دیدن کامروایی های دیگران را دارند و دوست ندارند با قهرمانان ناکام این پرده جادویی همذات پنداری کنند و هر چقدر هم که فیلم تلخ باشد باز بهتر میبینند که سینما را با پایان خوش فیلم ترک کنند. اد وود یکی از این دسته فیلمهاست. روایت ناکامیهای یک تیم فیلمساز. ساکن در استودیو لارچموند ِ هالیوود.
وقتی یکی از نوابغ سینما یعنی تیم برتون بخاهد با کمک نابغه دیگری یعنی جانی دپ، زندگی بدترین کارگران تمامی اعصار هالیوود را تصویر کند، نتیجه کمدی درامی زیبا و روان و دلچسب میشود به نام اد وود.
اد وود، با نام کامل ادوارد دی وود جونیور(1978-1924) کارگردانی بود با شکستهای سریالی. ولی همچنان میتاخت. در هر یک از شکست هایش به دنبال دیدن نیمه پر لیوان که نه، بلکه به دنبال دیدن قطرهای آب در لیوان بود و با اینکه آب را همیشه میدیدهرگز موفق نبود.
فیلم به طریقه سیاه و سفید فیلمبرداری شده با نورپردازی فوق العاده که معمولن اگر در فیلمهایی از این دست رعایت نشود یا دست کم گرفته شود، جذابیت تصویری خود را از دست میدهد. نور پردازی در فیلمهای سیاه و سفید کار رنگ را انجام میدهد و در فقدان رنگ خود را باید نشان دهد. نمونه چنین کار موفقی را قبلن از مل بروکس دیده بودیم در فیلم سینمای صامت.
بازیهای استادانه بازیگران فیلم از جمله مارتین لاندو که مجبورند برای به تصویر کشیدن همکاران اد وود بد بازی کنند بسیار دیدنی است. کلیه پرسوناژها واقعی هستند و بعضن زنده. هر چند تیتراژ اولیه فیلم روی سنگ قبرهایی دور میزند که نام هنرپیشگان برآن نقش بسته است و از همان اول میفهمیم که با دنیایی از خیل مردگان طرفیم.
موزیک متن فیلم برگرفته ا زآثار موسیقی کلاسیک است و کار هوارد شور. از جذابیت فیلم بسیار کاسته میشد اگر آن را در خدمت نداشت.
جملهای را اد وود از اورسون ولز –دقیقن نقطه مقابل وود- گرفته و بر اساس آن هر آنچه که خودش میخاست انجام میداد و کوچکترین مشورتی را هم نمیپذیرفت و اگر هم این کار را میکرد به بدترین شکلی آن را در کارش تاثیر میداد.
" چرا باید زندگی را صرف ساختن رویاهای دیگران بکنیم؟"
سیریانا نه میشه گفت یک تریلر سیاسیه که بخواد حزب یا جناح خاصی رو بکوبه و نه از اون سری فیلمهاییه که از اول تا آخر فیلم، یکی به میخ و یکی به نعل کوبان و بعد از سپری شدن چند تا گره ریز و درشت داستانی چیزی که می خواد رو چنان استادانه بهت قالب بکنه که حتا قبل از اینکه فکر کنی چقدر با فیلم موافقی، با هیجان بلند شی و مدتها براش دست بزنی. یک اکشن جاسوسی هم نیست که یکی دو ساعتی سرگرمت کنه و قرار باشه آخر فیلم هم مقهور قهرمانی ها و جسارت های آرتیست اول کتک خورده و خوش تیپ فیلم ،با فیلم خداحافظ کنی.
بحران انرژی، کمپانی های نفتی ، دست های پشت پرده ای که همه معادلات و مناسبات رو کنترل می کنند، گروه های بنیاد گرای مسلمان ،گروه های اپوزسیون حکومت ایران و ...همه این موضوعات کم و بیش ، هر روز بصورت مداوم در همه رسانه ها تکرار می شن و تماشاگر با هیچکدام از اینها بیگانه نیست ولی با تماشای سیرینا فرصت اینو پیدا می کنه که لایه های دیگری از چیزهایی که بعنوان واقعیت و خبر به خوردش داده می شود رو تجربه کنه.فیلم بدون نگاه جانب دارانه و حتی گاهی هم بدبینانه مسائل مختلف مبتلا به دنیای امروز رو ، از جایگاه و دید شخصیت های متفاوتش نشون می ده و رفته رفته و به کندی ، ارتباطات و رشته های ریزی که وجوه مختلف واقعیت را به هم وصل می کنند رو به هم می رسونه تا پایان تکان دهنده ولی محتمل فیلم رو رقم بزنه.روایت داستان فیلم ،کم و بیش مانند crash ،از چند تا موضوع موازی و جدا ازهم تشکیل شده که در نقطه ای از داستان روی هم برهم کنش دارند
البته فکر می کنم تاثیر فیلم روی مخاطب های غربی خیلی بیشتر خواهد بود ولی برای مخاطب ایرانی هم جذابیت های فیلم کم نیست . مثل فارسی حرف زدن جورج کلونی (هر چند بصورت خیلی گنگ و نامفهوم) و اشارات مستقیم و غیرمستقیم به اوضاع اجتماعی ایران مثل تعطیلی روزنامه ها یا دیش های ماهواره روی پشت بام ها
علاوه بر فیلمنامه استادانه استفان گوکان که قبلا هم یک اسکار بخاطر فیلنامه ترافیک گرفته بود و فیلمبرداری و قاب بندی های خوش سلیقه فیلم ،سیریانا به خاطر بازیگرهاش هم نمره خوبی می گیره. جرج کلونی با کاراکتر و صد البته ظاهری بسیار متفاوت نسبت به کارهای قبلیش و جفری رایت بعنوان وکیلی از طبقات پایین اجتماع که تو بازی های بزرگی وارد می شه ، با اون رفتار عصبی و کنترل شده اش و مت دیمون هم که هرچند زیاد بازیش به چشم نمیاد ولی بعنوان یک تحلیل گر اقتصادی که بین موفقیت کاریش و آرمانهای انسان دوستانه و موقعیت خوانودگیش معلق مونده، نقش باور پذیری ارائه داده و بالاخره الکساندر صدیق که بازیش در نقش شاهزاده عرب واقعا خیره کننده بود .نهایتا اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل سهم بازی های این فیلم بود که جرج کلونی تصاحبش کرد.