در خبرها آمده است که در جشنواره فیلم فجر امسال قرار است مروری بر آثار اینگمار برگمن فیلمساز فقید سوئدی برگزار شود. خدا رحم کند. برگمن درگذشت و با خیال راحت هرآنچه که با فیلمهایش بخواهند میکنند. تا زنده بود کسی جرات نداشت نامش را بر زبان آورد. من که به دیدن این آثار نمیروم ولی اگر کسانی از خوانندگان رفتند و دیدند که حق با من نیست، بگویند تا برای همیشه زیپ دهانم را برای حمله به مدیریت سینمایی کشور بکشم.
خبر بالا انگیزهای شد برای دیدن مجدد توت فرنگیهای وحشی، یکی از بهترین فیلمهای اینگمار برگمن. فیلمسازی که خودش هم اذعان داشت که مخاطبان معدودی دارد. فیلمهای وی هرگز سالنهای سینما را پر نکردند. بویژه آن دسته از فیلمهایش که مانند مهرهفتم و توت فرنگیهای وحشی از بار روان شناختی و فلسفی هم برخوردار بودند.
میگویند توت فرنگیهای وحشی معمولن در جاهایی دور از دسترس انسان میرویند و کاشفان این توت فرنگیها محل رویش را چون رازی حفظ میکنند و آدرس را فقط به آنهایی که خیلی دوست دارند میدهند.
توت فرنگیهای وحشی کند و کاوی است در وجود انسان و خاطراتش. خاطراتی که گاه به باورتبدیل میشود و هر انسانی خواه ناخواه روزی قبل از مرگ –اگر فرصت بیابد- به بازبینی و داوری آنها خواهد نشست. اگر نگوییم هستند گذشتههایی که انسان هر لحظه با خود دارد. داوری برای اینکه ببیند در واپسین دقایق عمر، زیر چه کولباری خمیده است.
فیلم با یک رویای بامدادی شروع میشود. رویایی که در آن پروفسور آیساک بورگ در خیابانی خلوت ساعتی را میبیند بدون عقربه و وقتی ساعت جیبی خود را بیرون میآورد آن را نیز بدون عقربه میبیند. در زیر ساعت دو چشم قرار دارد که یکی از آنها خونین است. چیزی شبیه دو چشم انسان وقتیکه بتوان آنها را از پشت لنزهای یک میکروسکپ دید. در نمایی دیگر مرد مردهای را در حالت ایستاده میبیند و ..... سپس کالسکهای نعش کش که چرخ کالسکه در حین حرکت به تیر چراغ برقی در نزدیکی پروفسور گیر میکند و میشکند و تابوتی که درون کالسکه است به زمین افتاده و میشکند. نعش پروفسور در حالیکه زنده است از درون کالسکه دست پروفسور را میگیرد و رویا پایان مییابد. رویایی که در واقع خلاصهای تصویری از کل فیلم است. آماده میشویم با یک فیلم متفاوتتر از سایر کارهای برگمان روبرو شویم. و نیز تمثیلی بر اینکه کار پروفسور گرچه مرگش نزدیک است تمام نشده و به قول دوستی پازل زندگیش را هنوز تکمیل نکرده و مانده که، دل بکند.
ادامه فیلم سفر پروفسور است برای دریافت نشان یک عمر فعالیت هنری. در این سفرعروسش که برادرزادهاش هم هست وی را همراهی میکند. به علاوه همراهانی که به آنها میپیوندند. سفری که در ادامه با رویاها و خاطرات پروفسور به سفری در زمان ولی به گذشته تبدیل میشود. سفری که گاه از عشق ناکامش سخن به میان میآید و گاه از گناهی که مرتکب شده و به داوری خود مینشیند.
داستان های عاشقانه از شهر عشق: عشق در خیابان های پاریس متولد می شود، کشف می شود، ابراز می شود، نابود می شود... و دوباره متولد می شود.
کارگردانانی همچون گاس ون سنت، جوئل و اتان کوئن، سیلواین شامت، وس کرون، آلفونسو کوآرون، ژرار دوپاردیو، تام تایکور،... تنها بعضی از این کارگردانها هستن و بازیگرانی همچون نیک نولتی، ژولیت بینوش، استیو بوشمی، ناتالی پورتمن، الیجا وود، باب هاسکینز و جنا رولندز در اپیزودهای مختلف اون بازی کردن.
هر اپیزود داستان مستقلی داره و نمای پایانی هر اپیزود، نمای آغازین اپیزود بعدی رو تشکیل می ده. از اونجا که هر کارگردان در انتخاب قصه آزاد بوده، با کلکسیونی از سبک ها و ژانرهای مختلف روبرو می شیم که بعضی از اونها واقعا هوشمندانه نوشته و ساخته شدن.
بعضی از اپیزودها داستان خاصی ندارن و تنها برای دقایقی با یک کاراکتر همراه می شن و بدون حادثۀ خاصی هم به پایان می رسن. برای مثال داستان دختر جوانی که هر روز صبح خیلی زود از خواب بلند می شه، بچۀ نوزادش رو به یه مهدکودک می سپاره و خودش تا آخر شب از بچه های نوزاد دیگران نگهداری می کنه.
شاید فکر کنین مگه می شه در مدت زمان پنج دقیقه "حادثه"ای هم ایجاد کرد؟ باید گفت بله! اونهم چه حوادثی! بعضی از اپیزودها آنچنان هنرمندانه ساخته شدن که ظرف پنج دقیقه یک داستان هیجان انگیز حادثه ای کامل رو روایت می کنن که مو لای درزش نمی ره!
من از بین اپیزودهای مختلف این فیلم، از این چند تا واقعا خوشم اومد:
۱- اپیزودی که یه پسربچه ماجرای آشنایی و عشق پدر و مادرش رو تعریف می کنه (کل این اپیزود به سبک پانتومیم اجرا می شه).
۲- اپیزودی که اتان و جوئل کوئن ساختن و داستان یک توریست بدبخت آمریکایی رو توی متروی فرانسه نشون می ده!
۳- اپیزودی که یک مرد سیاهپوست ماجرای عشقش رو برای زنی که در حال مداوای اون هست تعریف می کنه...
انقدر سوژه و ایده توی این فیلم هست که برای آماتورها واقعا یه کلاس درسه و دیدنش برای حرفه ای ترها لذتبخش. من خودم خیلی چیزا از این فیلم یاد گرفتم.
کلام آخر اینکه این فیلم رو حتما باید دید!
اگر قرار باشد فانتزی ترین فیلمی که از تاریخ هنرهای نمایشی ساخته شده رو انتخاب کرد بجز سینما پارادیزو من فقط مولن روژ رو انتخاب میکنم . ملودرامی که از زیبایی نظیر نداره !
داستان فیلم راجع به جوان نویسنده ای بنام "کریستین" است که با یک گروه از هنرمندان مونت مارته پاریس آشنا میشه و برای ارائه کارشان به مولن روژ میره و بطور اتفاقی عاشق زیباترین زن اونجا میشه . "ساتین" زنی درباری که از نهایت زیبایی به الماس درخشان معروفه همبستر دوک های ثروتنمد میشده که اینبار "کریستین" رو با یک دوک اشتباه میگیره و عاشق او میشه. در این میان یک دوک واقعی که او هم کاملا شیفته ساتین شده پی به رابطه پنهانی ایندو میبره و چون سرمایه گذار نمایش جدید مولین روژ شده ابتدا درخواست تغییر نمایشنامه را میکند (که قراره درست همین ماجرا رو به سبک هندی اش نمایش بده) ولی حسادت در عشق بیشتر میشه و میخواهد با از بین بردن کریستین بطور کامل راحت بشه.
مفهوم اصلی فیلم بر پایه 4 کلمه کلیدی "حقیقت، آزادی، زیبایی و عشق" یعنی متعالی ترین دست آوردهای انسان استواره که در چندین صحنه بیان میشه.
شخصیتهای فیلم که این چهار مفهوم رو زنده میکنند در واقع هر کدام در درون متناقض هستند بدین ترتیب که : راوی داستان که عاقل ترین فرده نقش دلقک رو داره، صاحب لوده مولن روژ در پشت صحنه جدی ترین شخصیته، رقصنده آرژانتینی که بسیار عصبی است همواره در حال خواب و غش به سر میبره، دوک هم خودخواهه هم بسیار ثروتنمند، ساتین زیباترین موجود فیلم ولی مبتلا به بیماری است، کریستین هم که بدلیل عاشق بودن همه خصوصیت هارو با هم داره !
فضاهاهای فیلم بسیار فانتزی و پر از رنگه حتی صحنه های غمگین انقدر زیبا طراحی شده که آدم از غم و یا ابهام و اضطراب عشق خوشش میاد. موسیقی این فیلم بازخوانی بسیاری از شاهکارهای هنری است که معرف آثار قبلی سینما و موسیقی است.
یک نکته جالب فیلم همزمانی شروع قرن بیستم و مرگ ساتین است. این نکته بسیار جای تعمق داره که ساتین نماینده چه انسانی است که درست با اتمام سال 1899 از بین میره ؟
صحنه اول با خدمتکارانی شروع میشود که به طرف اتاق آنتونیو سالیری یکی از آهنگسازان ایتالیایی که نوازنده دربار اتریش بوده میروند تا به او شیرینی خامهای بدهند. صدای سالیری در خانه میپیچد که میگوید: "موتسارت مرا ببخش. من باعث مرگ تو شدم" یا "من تو را کشتم." خدمتکاران به صورت بچهگانه ای با سالیری حرف میزدند. طوری که انگار کمی عقلش را از دست داده. سپس با شنیدن فریادش از او میخواهند که در را باز کند. در را میشکنندو... بعد میبینیم که او را در سبدی که به اسبی بستهاند و این یعنی آمبولانس، به بیمارستان میرسانند. با خودکشی او میفهمند که روانی شده و به تیمارستان منتقل میشود. آهنگ تیتراژ خیلی قشنگ است. و از همین اول قشنگی فیلم معلوم میشود. کارگردان فیلم میلوش فورمن است.
بعد از تیتراژ میبینیم کشیشی به دیدن سالیری میرود و او در باره موتسارت با کشیش صحبت میکند و در واقع تمام فیلم میشود یک فلش بک و گاهی درست در لحظهای که منتظرش نیستیم به شکل زیبایی برای اینکه یادمان نرود که فیلم فلش بک است گاهی کشیش و سالیری را میبینیم. البته میلوش فورمن از این بازگشت به زمان حال هم برای تغییر فصل فیلم خیلی خوب استفاده میکند.
سالیری از دوران کودکی خودش و موتسارت حرف میزند و شرایط زندگیشان میگوید. اینکه موتسارت پدرش آهنگساز بوده ولی پدر خودش مخالف موسیقی بوده و وقتی که خودش توی کوچهها داشت بازی میکرد موتسارت آن قدر مهارت در موسیقی داشت که با چشم بسته ویلون مینواخت و حسادت خودش را نسبت به موتسارت اعتراف میکند. سالیری با مرگ پدرش که در همان بچگی اتفاق میافتد به دنبال نوازندگی میرود. تا اینکه به دربار هم راه پیدا میکند و میشود معلم موسیقی شاه. تمام آرامش او هم یک روز به پایان رسید. روزی که موتسارت به دربار راه پیدا کرد و یکی از آهنگهایش را در آنجا اجراء کرد.
اینجا بود که سالیری فهمید، موتسارت اولین آهنگش را در سن چهار سالگی و اولین سمفونی را در هفت سالگی و اولین اپرا را در دوازده سالگی نوشته است. یکی از زیباترین سکانسهای فیلم هم وقتی بود که سالیری با کلی زحمت آهنگی نوشت و از موتسارت خواست که آنرا اجراء کند و موتسارت بعد از اتمام نواختن با پیانو و در همان لحظه به چند شکل پایان آهنگ را عوض کرد. که در فیلم میبینیم سالیری برای ساختن آن زحمت زیادی کشید و به زور موفق به ساختنش شد.
آنچه که از زندگی موتسارت در این فیلم میبینیم بیشتر در ارتباط با سالیری است. خودم که بعد از شناختن و مطالعه زندگی سالیری حق به آهنگسازانی دادم که در موقع نمایش فیلم به آن اعتراض کرده بودند که چرا فیلمی ساخته شده که در آن به سالیری توهین شده. سالیری که در سالهای 1750 تا 1825 زندگی کرد آهنگهای زیادی برای گروههای موسیقی کلیسا ساخت و از او حدود پنجاه اپرا به جا مانده. اینروزها به هر کس که دوتا اپرا بسازد میگویند موسیقی دان چه برسد به پنجاه تا. قول بابا بد شانسی او و همه آهنگسازان هم عصر او وجود نابغهای مانند ولفگانگ آمادئوس موتسارت بوده.
من با این که می دانم این تحریف تاریخی در فیلم هست ولی به پیشنهاد حسام به آن نمره ده را میدهم. زیرا بسیاری فیلم ها هستند که تحریف تاریخی شده اند ولی خودشان فیلم خوبی هستند.
در سال 1984 این فیلم برنده چندین جایزه اسکار شد. بهترین هنرپیشه مرد F. Murray Abrahamبرای بازی در نقش آنتونیو سالیری. البته Tom Hulce هم که نقش موتسارت را بازی کرده بود کاندیدا بود که نگرفت. بهترین کارگردان هنری، بهترین گریم، بهترین کارگردان Milos Forman ، بهترین فیلم Saul Zaentz ، بهترین فیلمنامه اقتباسی Peter Shaffer ،بهترین طراحی لباس Theodor Pistek.
یکی از قشنگیهای فیلم هم خندههای بسیار بامزه موتسارت است.
آمادئوس یکی از بهترین فیلمهایی است که تا به حال دیده ام.عاشق فیلم شده ام.در طول تابستان امسال اگر روزی یکبار آن را ندیده باشم دو روز یکبار حتمن دیدهام یعنی شاید بین بیست تا سی بار. شایدم بیشتر. رکوئیم سکانس آخر فیلم یعنی کامفوتاتیس هم محشر.
عروس مرده یکی از بی نظیرترین کارتونهایی که من تا به حال دیدهام. کارگردانان تیم برتون و مایک جانسون هستند. نسخه فارسی فیلم یکساعت است!!!
پسری به نام ویکتور میخواهد با دختری به نام ویکتوریا ازدواج کند ولی در تمرین ازدواج در کلیسا تعهداتش را درست نمیگوید. به قبرستان میرود تا تمرین کند. در آنجا تعهداتش را درست میگوید و بعد الکی انگشترش را در شاخه درخت خشکی میکند. سپس .........
شاید خیلی از شما فکر کنید پس مردهاش کو؟ ولی اگر از سپس به بعد را خودتان ببینید خواهید دید که ویکتور، حلقه را در شاخه نکرده بلکه در دست مردهای کرده که شب عروسی کشته شده است. مشکل ایناست که عروس مرده از ویکتور خوشش میآید و بله را میگوید.
کارتون یک کارتون موزیکال است. به جای ویکتور هم جانی دپ حرف میزند. این کارتون از آن کارتونهایی است که باید به زبان اصلی دید. شخصیتها عروسک هستند بدون اینکه شما آین موضوع را بفهمید. سه نقش اصلی هم روبوت هستند یعنی ویکتور، عروس مرده و ویکتوریا. باید بگم که موسیقی متن فیلم هم عالی است.
اگر همه عوامل فیلم را در کنار هم بگذاریم کارتون یک کارتون پنج ستاره میشود.
خیلی وقت بود DVD فیلم دستم اومده بود ولی هی نمی دیدمش .بالاخره بین این همه فیلم با اسمهای دهن پرکن و از اساتید سینما ، یک فیلم بی نام و نشون حالا حالا ها باید منتظر بمونه تا دیده بشه ولی شبی که جلوی تلوزیون لم داده بودم و نوشته های تیتراژ پایانی فیلم داشت جلوی چشام آروم آروم بالا می رفت داشتم به این فکر میکردم که هنوز هم می شه امیدوار بود که از جایی که فکرشو نمی کنی و زمانی که انتظارشو نداری ، کسی ، چیزی و...شایدم یه فیلم بیاد و یکی دو ساعت لذت بخش مهمونت کنه. و شاید همین امیدهای کوچیکه که زندگی رو هنوز قابل تحمل می کنه. نه؟
قهرمان فیلم در مورد مرد کوتوله ایه از دوست و استادکار قدیمیش در یک شهر دور افتاده یک ایستگاه متروکه قطار به ارث برده و چون جایی و کسی رو نداره تصمیم می گیره همون جا بره و زندگی کنه.
فیلم حکایت شروع زندگی "فین" در ایستگاه متروک کنار ریله که هر شب یک قطار پر سروصدا از کنارش رد می شه.شخصیت های محوری دیگر فیلم رو "الیویا" زن میانسالی که در چند مایلیه ایستگاه زندگی می کنه و در حال متارکه با شوهرشه و دو ساله که پسرش رو از دست داده و "جو" پسر جوون و پر شر و شوری که در چند قدمی ایستگاه بساط هات داگ داره ، تشکیل می دهند
بیشتر لحظات فیلم به ارتبط برقرار کردن این آدمها با هم و برش هایی از غمها و شادی ها و وقت گذرونی هاشون می گذره. مثل برش هایی از زندگی.
فیلم ، زیاد فیلم پردیالوگی نیست و ریتم فیلم یک جور دلچسبناکی کنده .فیلمبرداری فیلم معرکه است و قاب بندی ها و پلان های فیلم و همین طور برش های نما ها آدمو یاد فیلم های جارموش می اندازه شایدم بعضی فیلمهای ویم وندرس.
فیلم چقدر خوب روایتگر تنهایی آدمهاست . ولی نه از اون تنهایی ها که ازش بدت بیاد. تنهایی که بشه باهاش ساعت ها در امتداد ریل هایی که انگار تا ابدیت ادامه داره ، قدم زد یا تنهایی که سر یه میز پر از غذاهای خوشمزه ، بدون اینکه مجبور باشی حرفی بزنی تقسیمش کنی و بالاخره تنهایی که موقع لم دادن توی تراس خونت در حالیکه لم دادی و آسمونو تماشا می کنی و با رفقات گپ می زنی و گاهی ابجوتو سر می کشی،فراموشش کنی.
و چقدر با حسرت به اینها نگاه می کنی وقتی تنهایی وسط این همه آدم تنها زندگی می کنی ، کار می کنی و هر روز از کنارشون رد می شی وا وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که سخته جایی رو پیدا کرد که بشه گاهی تنهایی ، تنهاییتو مزه مزه کنی یا آدمی که بتونی تنهااییتو باهاش تقسیم کنی یا شاید هم فرصتی که تنهاییتو تنها بذاری و برای مدتی ازش خداحافظی کنی.
پالپ فیکشن فیلمی است به کارگردانی کوئینتین تارانتینو و با بازی جان تراولتا، ساموئل ال جکسون، اما ترومن و بروس ویلیس. کوئینتین تارانتینو از بنیانگذاراران اصلی روایت غیرخطی درسینما است. او برای اولین بار در قسمتی از فیلم سگدانی محصول سال 1992 از این ساختاراستفاده کرد. با این فیلم کم هزینه کوئنتین تارانتینوی جوان و عاشق سینما شوک بزرگی به سینما وارد کرد و سپس در سال 1994 با ساخت فیلم اپیزودیک پالپ فیکشن به صورت کامل از ساختار غیر خطی بهره برد. وقتی نخل طلای بهترین فیلم جشنواره کن را برد خیلیها تعجب کردند که چطور معتبرترین رویداد سینمایی جهان مهمترین جایزه خود را به یک جوان 31 ساله داده آن هم برای فیلمی خشن با ستارگان اکشن. ولی فیلم با استقبال فراوان روبرو شد و فیلنامه نویسی را بکلی تحت تاثیر قرار داد.
پالپ فیکشن از سه اپیزود تشکیل شده که عبارتند از: موقعیت بانی، وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس و ساعت طلا. در اپیزود وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس, .قبل از تیتراژ، شاهد قسمتی از اپیزود مو قعیت بانی هستیم این قسمت درست تا لحظه قبل از معجزه ادامه دارد و گویی کارگردان قصد دارد معجزه را در بهترین زمان ممکن نشان مان دهد . بعد از آن با اپیزود وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس مواجه می شویم. وینسنت که قبلا مطلع شده که مارسلوس شخصی را فقط به جرم اینکه پاهای میا (اما ترومن) را ماساژ داده به قتل رسانده سعی می کند تا حد امکان کاری کند که رابطه اش با میا از حد خاصی فراتر نرود. ولی تنها یک حادثه (مصرف بیش از حد مواد مخدر توسط میا هنگام بازگشت به خانه پس از رقص دونفره) جلوی این اتفاق را می گیرد. در ابتدای این اپیزود مارسلوس والاس را می بینیم که به بوچ دستور باخت در مسابقه را می دهد و در انتهای این اپیزود صحنه ای از کودکی بوچ را می بینیم که می تواند پیش زمینه ای برای اپیزود ساعت طلا باشد. با همین صحنه است که ارزش ساعت طلا را برای بوچ درک می کنیم. در اپیزود ساعت طلا بحث غرور و مردانگی پر رنگ است. بوکسور به خاطر غرورش حاضر نیست در مسابقه شکست بخورد و برای برداشتن ساعت که برایش نشانه غرور خانوادگی است جانش را به خطر می اندازد. ولی بر عکس مارسلوس والاس با مورد تعرض قرار گرفتن از سوی زد، بیشترین ضربه ای که می خورد خرد شدن غرورش است. بعد از اتمام اپیزود ساعت طلا و فرار بوچ، دوباره به اپیزود موقعیت بانی بازمی گردیم و حالا اپیزود را از لحظه قبل از معجزه می بینیم. بعد از قتل، پسری که تا حالا مخفی شده بود بیرون می آید و به سمت وینسنت و جولز تیراندازی می کند اما آنان به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کنند. همین لحظه برای جولز کافی است تا آیاتش را جور دیگری تفسیر کند, که موجب نجات جان سارقان می شود. ولی برعکس وینست فردای مهجزه توسط بوچ کشته می شود.
وقتی برای اولین بار پالپ فیکشن را می دیدم، محو حرف زدن و خونسردی آدمها در فیلم شده بودم. جوری حرف می زدند که انگار هیچ کار دیگری توی دنیا ندارند جز اینکه جمله ای را که دارند می گویند تمام کنند. جملات را خونسرد و با دقت می گفتند و با همان دقت و خونسردی هم به حرفهای طرف مقابلشان گوش می دادند. این خونسردی عجیب و غریب در بیشتر لحظات فیلم حاکم است. وقتی که جولز(ساموئل ال جکسون) سارقان کیف رو داره می کشه, وقتی وینست(تراولتا) اتفاقی همکارشونو تو ماشین می کشه, وقتی جیمی(تارانتینو) می بینه که یه جنازه تو خونشه و زنش بزودی از سر کار بر می گرده. عکس العمل بوچ (بروس ویلیس) وقتی می فهمه حریفشو کشته, خونسردی کسی که برای کمک اومده و جالبتر از همه وینست که یکی رو الکی کشته و حسابی دردسر درست کرده، به کس که برای کمک اومده میگه به من دستور نده و ازم خواهش کن ! وینست و جولز در هر موقعیتی با حوصله و دقت تمام با هم بحث می کنند و نکته جالب ای بحث ها تقابل دیدگاه ها درباره یک اتفاق واحد است بخصوص در مورد ماساژ پا در ابتدا و آخر هم در مورد معجزه بودن یا نبودن زنده موندنشون.
یک نکته جالب اینکه توزیع کننده فیلم در امارات متحده عربی، بعد از مشاهده فیلم تصور می کنه که به علت عدم ترتیب درست زمانی داستانها, آنجه در دستش هست نسخه اصلی نیست و خودش آنها را دوباره مونتاژ و داستانها را به ترتیب زمانی مرتب می کنه و این فیلم اصلاح شده در سینماهای امارات پخش می شه.
تس دومین فیلمی است که از رومن پولانسکی دیدم. با دیدن این فیلم برایم مسلم شد که پولانسکی یکی از بزرگترین کارگردانان حال حاضر سینما است. که در این فیلم یکی از سه نفر سناریست فیلم هم هست.
تس اقتباسی از کتاب Tess of the D'Urbervilles اثر توماس هاردی است. اقتباس که چه عرض کنم. تقریبا مو به مو کتاب تبدیل به فیلم شده به قول سینماگران خیلی وفادار به متن کتاب است. کتاب را قبلا خوانده بودم و عکس های فیلم را توی کتاب دیده بودم و خیلی دلم می خواست که فیلم را ببینم و آخرش آرزوم برآورده شد.
تس Nastassja Kinski داستان دختر فقیری است از خانواده دوربی فیلد که با پدر و مادر و پنج خواهر و برادرش زندگی می کند و بعد از مدتی معلوم میشود که خانواده او ریشه اشرافی دارد و از خانواده دوربرویل هستند که به مرور زمان زمین ها و پول هایی را که داشته اند از دست داده اند. در طول فیلم روابطی بین او و پسرعمویش الکس برقرار میشود ولی با مردی به نام انجل Peter Firth ازدواج می کند و ادامه داستان در باره ادامه این زندگی است و اتفاقاتی که می افتد. بطور کلی داستان فیلم که یک رمان دراماتیک است در باره تلاش یک زن برای زندگی با مردی که دوستش دارد . به طوری که حاضر میشود به خاطر عشقش حتی مرتکب قتل شود.
زیباترین سکانس فیلم، سکانس توت فرنگی خوردن تس است که الکس آنها را در دهانش میگذارد.
اجرای موزیک متن زیبای فیلم به عهده ارکستر سمفونیک لندن است.
فیلم در شش مورد کاندیدای اسکار بود ولی در نهایت در سه مورد آن را دریافت کرد.
بهترین کارگردانی هنری، بهترین فیلم برداری و بهترین طراحی لباس.
خیلی سرم شلوغه و الا دوست داشتم که بارها این فیلم را ببینم.
یک فیلم خوب با کارگردانی یکی از بزرگترین کارگردانان جهان سینما و بازی بازیگری که به خاطر فیلم اسکار گرفت یعنی آقای آدرین برودی. در آخر فیلم ما احساس نمیکنیم که 150 دقیقه فیلم دیده ایم.
گریم، بازی، کارگردانی، طراحی صحنه، جلوه های ویژه بخصوص صحنه های جنگ، طراحی لباس، موسیقی متن و ....به قدری خوبست که آدم حتی ده ثانیه اشکال هم در فیلم نمیبیند.
میخواستم در باره بهترین صحنه فیلم چیزی بنویسم ولی فیلم آنقدر صحنه زیبا دارد که نمیدانم کدام را نام ببرم. پیانو زدن اشپیلمن وقتی که دستش پیانو را لمس نمیکند، صحنهای که حاضر نبود کنسروی را که چند روز بود پیدایش کرده بود و موفق به باز کردن در آن نشده بود را از خود جدا نمیکرد و یا صحنهای که در میان صدها یهودی به اردوگاه میرفت پلیسی یهودی او را از صف خارج کرد که فرار کند.
از سال 1348 یا ۴۹ که رومن پولانسکی را با بچه رزماری شناختم از او ترسیدم. اصلن من از بزرگانی اینچنین میترسم. بزرگانی که تا به آنروز شناخته بودم و میبایستی پولانسکی را هم به آنها اضافه کنم. جان فورد، هانری ژرژکلوزو، فردزینهمان، فلینی وکوبریک.
البته همیشه از کوبریک بیشتر از همه ترسیدهام.
حسی که در فیلمهای وی دارم بدینگونه است. در هر کدام از فیلمهایش در بیدردترین شکل ممکنه، در خلسهای مطلق، برشی از جمجمهام را برمیدارد و با بیلچهای هرآنچه که داخل آناست را بیرون میریزد و بعد جای خالی را با فیلم خودش پر میکند و مدتها طول میکشد تا اوضاع مغزیم به حالت اول بعلاوه آنچه که از دیدن فیلم وی به آن اضافه شده برگردد.
هیچ یک از هنرپیشگان فیلمهایش را نمیتوانید عوض کنید. هیچ یک از زمانها را نمیتونید تغییر دهید. شب باید شب باشد و روز هم روز. هیچ وسیلهای را نمیتوانید عوض کنید و حتا در صحنه جابجا کنید . بدون استثناء میشود به دیدن هر یک از فیلمهایش نشست. وی از معدود کارگردانانی است که میتواند فیلمی بسازد بی عیب و نقص و اگر نقصی هم باشد به قول حضرت حافظ از قامت ناساز بی اندام ماست. دیدن فیلم بی بدیلی مانند پیانیست در قالب یک سی دی کپی شده –اورژینال!- با کیفیت فوقالعاده نازل، در مونیتور 17 اینچ کامپوتر با رنگی که معلوم نیست رنگ واقعی فیلم است یا تنظیم ویندوز کامپیوتر ِ تو و شنیدن صدای آن با اسپیکرهایی که همه با آن آشنایید، خیلی پررویی میخواهد. نه پررویی نمیخواهد –که ناچاریم- بهتر است بگویم خیلی حقیرانه است. مسببین این محرومیت ِ فاجعه بار، شرمسار عالم سینما، و ملت عاشق سینما، خواهند بود. –حداقل-. ایناست که نقدهای ما بیشتر نقد سناریو است و بازیها و معدودی تکنیکهای مربوط به فیلم.
پیانیست یک زندگی نامه است. روایت نا مکررِ یکی از بزرگترین جنایات تاریخ بشری یعنی جنگ جهانی دوم به طور عام و به تبع آن، آنچه که بر یهودیان رفت به طور خاص.
آدرین برودی یعنی پیانیست که اسکار بهترین بازیگر مرد را هم برای همین فیلم گرفت، نقش ولادیسلاو اشپیلمن پیانیست لهستانی را بازی میکند که جان سالم از پروژه نسل کشی یهودیان توسط هیتلر بدر برد. تنها فرد بازمانده از یک خانواده. اشپیلمن که داستان فیلم برگرفته از کتابی اثر اوست، خود در سال 2000 در سن 85 سالگی درگذشت ولی به عنوان یک شاهد زنده هرآنچه که را دیده بود نوشت و پولانسکی به زیباترین شکل ممکن تصویر کرد. در قالب فیلمی تحسین برانگیز در روایت زیبایی، شقاوت، ویرانی، گرسنگی، تشنگی و ...
روایت مقاومت انسان است در برابر دد منشیهای بشر در بستر تاریخ. دد منشیهایی که ددان جنگل روسفیدان این قیاسند.
یکی ازتاثیرگذارترین سکانسهای فیلم مربوط به زمانی است که پیانیست در خانهای مخفی میشود که پیانویی در آن خانه است و او برای لو نرفتن، مجبور است صدایی ایجاد نکند. وی که مدتهای مدیدی است پیانو نزده به آن نزدیک میشود. با احترام در آن را باز میکند، روکش مخملی سبز کلید ها را بر میدارد، صندلی را میزان میکند. روی صندلی نشسه و بعد بی تماس انگشتانش با کلیدهای پیانو شروع به نواختن میکند.
از آخرین عکس های ولادیسلاو اشپیلمن