در ابتدا از مدیریت وبلاگ تشکر می کنم بابت دعوت گرمشان
دوست عزیز و نادیده من جناب آقای دهقانی سوالاتی را در مورد این یادداشت از من پرسیده بودند که تصور می کنم قبل از پاسخ دادن بد نیست یک بار یادداشت یکجا در این پست بگذارم:
من فیلم را 2 بار دیدم و سعی می کنم برداشی را که خودم از فیلم کردم را با نقدهایی که در مورد فیلم خواندم تلفیق کنم البته قبول بفرمایید که درک فیلم مشکل است (اسامی و نام کاراکتر ها را از سایت www.imdb.com وام گرفتم)
من شخصا زیاد به این فکر نمی کنم که آیا شخصیت های روایت شده Laura Dern (Nikki / Sue) در فیلم واقعی هستند یا اصلا وجود خارجی دارند یا نه. آنها تجسم ذهنی ساده دختر محبوس در اتاق هستند (Karolina Gruszka / Lost Girl) به نظر من تنها کاراکتر واقعی فیلم همان Lost Girl است که در یک اتاق ظاهرا زندانی شده و هنگام نگاه کردن به فیلمی که بازیگر اصلی آن Laura Dern است گریه می کند (البته در تصویری که دخترک نگاه می کند یک صحنه تاتر به ظاهر کمدی نشان داده می شود که بازیگران لباس خرگوش به تن کرده اند و روی تصویر صدای قهقه های نامناسب و بی جا پخش می شود)
با توجه به مساله ادای بدهی که چند بار در طول فیلم بیان می شود حدس می زنم آن اتاق سمبل زندان است برای دختر یا اینکه دخترک قبلا مرده (مثل فیلم قبلی لینچ Mulholland Drive ) و اتاق سمبل برزخ می باشد
فکر می کنم دختر قبلا فاحشه بوده و احتمالا فیلمی که نگاه می کند در باره آینده ای است که با رد یا قبول شغل فاحشه گری برای او متصور است در هر صورت دختر فکر می کند با دانستن آینده همانطور که پیرزن مرموز ابتدای فیلم اشاره می کند زندگی خود را تغییر دهد ولی مشکل بزرگ این است که به علتی که معلوم نیست (شاید یک شوک عصبی به علت شغلی که داشته) دختر به فراموشی دچار شده و نمی تواند حقیقت را از درون ذهن خود بیرون بکشد.
در ادامه می خواهم فیلم را به 3 قسمت یک ساعته تقسیم کنم:
یک ساعت اول فیلم مربوط به رویای هالیوود می شود ( همانطور که در Mulholland Drive دیده شد) در جایی که یک هنرپیشه زن معروف که با یک مرد حسود و فوق العاده ثروتمند ازدواج کرده است تصمیم می گیرد در یک فیلم که بر اساس یک داستان عامیانه لهستانی است که مخلوطی از واقعیت داستان و خیال است ایفای نقش کند. طی فیلمسازی هنرپیشه زن Nikki عاشق همکار هنرپیشه خود Devon Berk (Justin Theroux) که مردی بدنام و زنباره است می شود و این مساله باعث می شود که زندگی آنها تبدیل به تیتر اول شایعات رسوا روز شود (بهترین چیز در امور عشقی دخترک (Lost Girl) – در ذهن خودش- این است که بتواند یک مرد پولدار را راضی کند که به خاطر او به زنش خیانت کند)
فیلم Inland Empire در یک ساعت دوم خود تبدیل به یک کابوس می شود. Dern در یک خانه معمولی در نقش Susan Blue که در حقیقت نقش Nikki در فیلم است زندگی می کند و شوهرش یک مرد بسیار ساده و معمولی است که در فیلم سس گوجه فرنگی را بر روی پیراهن خود می ریزد و در همین حال Dern برای یک مرد ثروتمند به نام Billy Side که شخصیت Theroux در قفیلم است کار میکند. در عین حال Billy با Doris (Julia Ormond) ازدواج کرده است
Theroux یک بار دیگر Dern را اغوا می کند اما اینبار دخترک (Lost Girl) چیزهای بیشتری به یاد می اورد.
Sue ، Doris را در خانه Bill می بیند و از دیدن او شوکه می شود چون تصور می کرده که خودش Doris را کشته است ( همدستی یا ارتکاب به قتل گناهیست که دخترک به خاطر آن زندانی شده).
داستان Sue و Billy در حقیقت بازتابی از ذهنیت دخترک است درآن هنگام که در لهستان همسر یک مرد حسود لهستانی است که حاملگی مشکوکی را برای دختر متصور می باشد در هر صورت شوهر حسود معشوق دخترک را می کشد در حالی که دخترک فکر می کند خودش همسر حسود معشوقش را با پیچ گوشتی کشته. شوهر پس از کتک زدن دختر که موجب سقط جنین می شود وی را ترک می کند.
در یک ساعت سوم (پایانی) Dern به یک فاحشه بدون نام و پست تبدیل می شود که با مردی که گفته می تواند به او کمک کند صحبت می کند. او احتمالا تکیه گاهی است برای Dern که به او اجازه می دهد اتفاقات و اصوات را به صورت حقیقی احساس کند یا شاید هم واقعا یک دربان ساده باشد ولی به نظر من در اینجا آنچه اهمیت دارد که Inland Empire را به یک فیلم خوب تبدیل می کند در حقیقت کلکسیونی از اجرای عالی Dern هست که هر چیز بد دیگری را در فیلم کم رنگ می کند. Dern در جز به جز صحنه ها - انگار که هیپنوتیزم شده باشد – چنان تاثیری بر ذهن بیننده می گذارد که مدتها باقی خواهد ماند.
در ادامه Dern را کماکان در نقش یک فاحشه پست در خیابان های هالیوود میبینیم. او تمام دلایلی را که باعث شده وی به اینجا برسد را پس میزند و خود را سزاوار کشته شدن به دست زنی می داند که خود Dern باعث بدبختی وی شده است.
پی بردن به چیزهایی که از دست رفته و احساس پشیمانی برای آنها به دخترک کمک می کند که مرگ خود را قبول کند.
مرگ Sue در فیلم نمایانگر تمام شدن زندگی دنیوی دخترک است و همچنین به وجود آمدن زندگی جدیدی در قالب شخصیت Nikki
Nikki اقدام به کشتن Phantom (Krzysztof Majchrzek) می کند – Phantom سمبل کسی یا چیزی است که دختر را از یک شخصیت واقعی دور میکند و وی را تبدیل به Lost Girl می کند ( مثلا Pimp دختر) بدین گونه با کشته شدن Phantom به بازیگران با لباس خرگوش اجازه داده می شود که بتوانند از جعبه خارج شوند و صحبت کنند همچنین Lost Girl هم از اتاق نجات پیدا میکند و به تلویزیون می رود جایی که Dern – که اکنون سمبل آزادی و نجات وی می باشد- با یک بوسه زندگی دوباره ای به دخترک میدهد Dern از صحنه محو می شود چون راه رهایی دخترک را هموار کرده و دیگر احتیاجی به او نیست
Vicky Cristina Barcelona
سناریست و کارگردان: وودی آلن
ویکی (ربکا هال) و کریستینا (اسکارلت یوهانسون)، تصمیم میگیرند که تابستانی را در بارسلونا بگذرانند. هر کدام به دلیلی. ویکی نامزدی خوابانده در آبنمک دارد و کریستینا زندگی بدون عشقی را میگذراند. در یک نمایشگاه نقاشی، خوان (خاویر باردم) که خود نقاشی است که به تازگی از زنش جدا شده، توجه کریستینا راجلب میکند. کمی بعد و در رستورانی، خوان، آنها را دعوت میکند که تعطیلات آخر هفته را با وی بگذرانند. شراب خواری و ...... و سه نفری عشقبازی کنند. در حالی که ویکی بعد از آشنایی با خوان بهم ریخته است، در نهایت کریستینا و خوان زندگی مشترکی را آغاز میکنند. پیوستن ماریا (پنه لوپه کروز) همسر سابق خوان به زندگی آنها، جلوههای دیگری از روابط آدمها را به نمایش میگذارد. جلوههایی که برای هر سه جذابیتهای خودش را دارد ولی در نهایت این کریستینا است که قادر به ادامه دادن آن نیست.
ادامه مطلب ...
نویسنده و کارگردان: رومن پولانسکی
رزماری و گای* وودهاوس –میافرو و جان کاساوتیس- زن و شوهری جوان در جستجوی خانهای برای شروع زندگی زناشویی، به آپارتمانی هدایت میشوند. عشق بازی رزماری که در آرزوی مادر شدن است، و همسرش مدام به دلیل صداهایی گنگ و نامفهوم قطع می شود. در نهایت، شبی توسط موس شکلاتی خواب آور که میمی –روت گوردن**- همسایه مزاحمی که مدام آرامش وی با به هم میزند و با اصرار گای کمی از آن را میخورد، به خواب میرود. در خواب شیطان با اوهمبستر میشود.
***
بچه رزماری یکی از فیلمهای مطرح تاریخ سینما است که به جرات می توان به آن یک حادثه گفت. من فیلم دیگری را در این ژانر و با تاریخ ساخت قبل از ۱۹۶۸، به یاد ندارم. شاید اولین فیلم از نوع خودش باشد که به موضوع شیطان و شیطان پرستی پرداخته است. موفقیت بچه رزماری سیل فیلمهایی از این دست را روانه سینماها کرد که مطرحترینشان سریال های جن گیر و طالع نحس بودند. بعدها خودش نهمین دروازه در همین ژانر ساخت.
ادامه مطلب ...بعد از سی و یکی دوسال شاهد اکران فیلم دیگری از محمدرضا اصلانی هستیم. اصلانی را جز با شطرنج باد و این دومی یعنی آتش سبز بر پرده سینماها ندیده ایم و همین دو فیلم نشان می دهد که از جمله فیلمسازانی است که بیشتر دغدغههای خود را می سازد.
آتش سبز بر مبنای داستانی از ادبیات کهن فارسی ساخته شده است. و چه کار خوبی. بلکه دیگران هم یاد بگیرند و به سراغ این گذشته بروند. گذشته پر از داستان های قابل ساخت و نمایش است.
ادامه مطلب ...
بزرگ راه گمشده. ساخته دیوید لینچ سال ۱۹۹۷
زندگی زن و شوهری که به نظر می رسد روابط چندان صمیمانه ای ندارند از روزی که زنگ در به صدا در می آید و کسی از پشت در می گوید: دیک لورنت مرده است و از آن پس هر روزیک نوار ویدئویی روی پله های خروجی ساختمان می بینند وارد مراحل پیچیده تری می شود. نوارهایی که از داخل و خارج ساختمان آن ها که فیلم برداری شده وقتی که خودشان هم در منزل بوده اند.
فعلن همین قلاب را داشته باشید تا بعد. چرا که بعد از پست این مطلب برای دومین بار می بینیمش ولی برای نوشتن در باره آن راه درازی در پیش دارم.
***
اراده من و حسام بر این قرار گرفت که یادداشت بر این فیلم دشوار را به شکل مناظره ای در این صفحه بیاوریم. شیوه ای که شاید تا کنون سابقه نداشته باشد ولی اگر هم داشته باشد و برایمان کامنت گذاشتید بدون پاسخ تاییدش می کنیم. لطف کنید و برای کمک به ما فقط در باره فیلم بنویسید. البته امیدوارم که خوانندگان ابتدا فیلم را ببینند و بعد متن را دنبال کنند چرا که در صورت ندیدن فیلم هیچ چیزی از این نوشته دستگیرشان نخواهد شد. ما که فیلم را دیده ایم حیرانیم چه برسد به آنها که آن را ندیدهاند. فیلم از نقطه نظر سینمایی هیچ کم ندارد و در این جا صرفن به سناریو و درک درستی از آن می خواهیم برسیم. با این که فیلم هایی سورئاتلیستی و یا به طور کلی در مکتب سورئالیسم هر کسی از ظن خود شد یار من است ولی ما ترجیج می دهیم که بفهمیم که خود آقای لینچ به چه فکر می کرده والا ما خودمان فکرمان به هزار و یک جا می رود. بنابراین این شما و این ما:
ادامه مطلب را ببینید.
ادامه مطلب ...مردی با همسر و پسرش به هتلی در یک نقطه کوهستانی که زمستانها به علت برف شدید تعطیل است نقل مکان میکند. قرار است سرایدار این هتل باشد. اما با چیزهای مشکوکی روبرو میشود.
فیلم درخشش، Shining، ساختهی استانلی کوبریک، یکی از ترسناکترین فیلمهای تاریخ سینما با بازی جک نیکلسون است. این فیلم پنج ستاره موزیک متنی بسیار عالی دارد. سکانس آخر این فیلم به عنوان ترسناکترین سکانس تاریخ سینما شناخته شده است. جک نیکلسون به عنوان سرایدار هتلی استخدام میشود که همراه همسر و پسرش در تمام زمستان را در آن جا باشند. همین که هتل تعطیل میشود مرد در اوقات بیکاری متنی را تایپ میکند. پسر وی دارای حس ششم قوی یا همان Shine است.
فیلم دارای تعلیق بسیار است. قلاب فیلم هم که در بالا نوشتم بسیار قوی است.
بازی کلیه بازیگران فیلم عالی است. به ویژه جک نیکلسون. بازی پسرش هم به طرز حیرت آوری زیبا و عجیب است. این فیلم یکی از ده فیلم بسیار خوب کوبریک است. ترسی که در طول فیلم با شماست، ترس خاصی است. این فیلم را اگر مطمئن هستید که خیلی نمیترسید، ببینید. صدای فیلم یا همان میکس صدا خیلی قشنگ است. فیلم برداری هم معرکه است. تمام سکانسی که پسربچه سه چرخه سواری می کند بدون کات است. تدوین هم بسیار خوبست. من اگر میتوانستم به این فیلم حتی شش ستاره میدادم.
نور پردازی سالن هتل هم حدود شش ماه طول کشیده است.
من بعد از سالها انتظار بالاخره اجازه پیدا کردم که آن را ببینم. چرا که به من گفته بودند باید تا قبل از پانزده سالگی آن را نبینم. ولی دیدمش. یعنی قبل از پانزده سالگی.
تنهایی عمیق یک سامورایی را هیچ کس ندارد، شاید ببر جنگل.
از کتاب "سامورایی" نوشته بوشیدو.
جف کاستلو، آلن دلون، قاتلی حرفهای و بسیار خونسرد ضمن خروج از محل قتل، توسط چند شاهد شناسایی شده و دستگیر میشود. جف به دلیل نبودن مدارک کافی به ویژه شهادت شاهد اصلی یعنی کتی روزر، پیانیست، آزاد میشود ولی تحت نظر پلیس است. در نهایت وقتی برای کشتن پیانیست استخدام میشود، با اسلحه خالی به سراغ او میرود و وانمود میکند که میخواهد او را بکشد و توسط پلیس به قتل میرسد.
در سکانس آغازین سامورایی حرکتی بدیع از دوربین غول نیمه دوم قرن گذشته سینمای فرانسه یعنی ژان پیر ملویل میبینیم. این سکانس چنین است که در پس زمینه تیتراژ فیلم، اتاقی دیده میشود که پرنده ای در قفس درون این اتاق است که در تمامی طول تیتراژ صدایش شنیده میشود. جف کاستلو که بر تختی دراز کشیده است. پس از پایان تیتراژ دوربین یکی دوبار به سمت جلو حرکت میکند ولی بلافاصله به عقب بر میگردد. و در یک کات جف کاستلو را در نمای نزدیکتری میبینیم و از زاویهای دیگر. چنین حرکت دوربینی این گونه تفسیر شد که گویا ملویل هم از نزدیک شدن و بهم زدن تنهایی عمیق این سامورایی وحشت دارد و در نمای بعد هرگز نمیفهمیم ملویل چگونه به او نزدیک شد. مگر اینکه بدانیم به او این اجازه داده شد. چرا که او دوست جنایتکاران بود و در تمام فیلمهایش با آنها همدردی میکرد. ملویل آنها را قربانیان اجتماع میدانست.
در باره سامورایی نوشتن هم جرات میخواهد درست مانند سکانس اول فیلم. نمیتوان به آن نزدیک شد. نزدیک این زیباترین فیلم در ژانر خودش. و به نظر خود من دومین اثر برجسته سینمای جهان بعد از "جاده" فدریکو فلینی. چرا که نمیدانم:
در باره ژان پیرملویل بنویسم؟ کارگردانی که در پنجاه وشش سالگی با تمام نبوغ و دید سینمایی بدیعش برفت؟
در باره بازی آلن دلون بنویسم؟ که بهترین نقش سینایی دوران عمرش است؟
در باره موسیقی متن فیلم بنویسم؟ کار بی نظیر فرانسیس روبای، که از حدود چهل سال پیش که در تهران شاهد اکران فیلمها همزمان با کشور سازندهاش بودیم و این فیلم را دیدم، تا به امروز در ذهنم زمزمه میشود؟
از نورپردازی فیلم بنویسم؟ که بازی با آن و سایه روشن روی صورت جف کاستلو در هر سکانس، نه، در هر پلان، وضعیت درونی او را نشان میدهد؟
از هارکیری سکانس آخر سامورایی بنویسم؟ یک خودکشی بی کم و کاست. با شکوه، افسانهای و به یاد ماندنی فیلم؟ این سکانس را یکی بنویسد.
از سکانس نفس گیر تعقیب و گریز جف با تیم تعقیب کنندهاش در مترو فرانسه که پلانی است کاملن بی عیب و نقص؟
از نقدهای بیشمار سینمایی در مورد این فیلم در روزنامهها و مجلات از جمله کایه دو سینما و اینکه این فیلم به عنوان یک شاهکار سینمایی در آکادمیهای سینمایی فرانسه تدریس میشود؟
به هر شکلی که میتوانید این فیلم را ببینید. در نمایشهایی که این طرف و آن طرف در اینجا نشان میدهند هر بار چند دقیقه ای از آن را ساطوری میکنند. یعنی تمامی پلانهای مربوط به پیانیست، شاهد قتل، و نامزد جف یعنی ناتالی دلون، یکی از پرسوناژهای کلیدی بعد از پیانیست، حذف شده!!
سامورایی که در این گونه جاها میبینید ساخته ژان پیر ملویل نیست.
تنها حسن نسخه فارسی این فیلم صدای دلنشین و ماندگار آقای خسرو خسروشاهی است. دوبلور آلن دلون. صدایی که در آن دوران طلایی سینما در تهران هر از گاهی به یمن وجود آلن دلون در فیلمی شنیده میشد.
پست امروزم که نوستالژی شد.
دست یافتن به رویا
رویاهای دست نیافتنی
جنگیدن با دشمن شکست ناپذیر
تحمل ناپذیر را تحمل کردن
عشق ورزیدن
عشق پاک و بی آلایش
دست یافتن به ستارگان دست نیافتنی
چند سطر بالا قسمتی از یکی از زیباترین ترانههای متن فیلم مردی از لامانچا است. ترانه" رویای ناممکن" که بعد از سی و چند سال به مدد اینترنت مجددن آن را دیدم
این شاهکار بی بدیل آرتور هیلر را. فیلم در باره دن کیشوت است. نه در باره سروانتس است. دن میگوئل دو سروانتس. آفریننده دن کیشوت. سروانتس در جایی در پایان فیلم میگوید: "من فکر میکنم هیچ کدام از ما بدون هم وجود نداشتیم و هرکدام در هم زندگی میکنیم.. که یکی از این موارد بر میگردد به دورهای از زندگیش که حدود چهل سال داشت. در این دوره به اجرای نمایشهای خیابانی روی آورده بود و از آن امرار معاش میکرد. نمایشهایی که کلیسای قرون وسطا با آن مخالفت میکرد و کسانی که به این کار روی میآوردند سر از دادگاههای تفتیش عقاید -انکیزیسیون- در میآوردند. به طور کلی کلیسا در آن دوران مخالف نمایش بود البته نه نمایشهای مذهبی و فرمایشی که خود سفارش میداد. در این دوره بود که یکبار سروانتس دستگیر میشود و در زندان شروع به خلق دن کیشوت میکند و این دستمایهی ساخت مردی از لامانچا توسط آرتور هیلر میشود. البته قبلن هم نمایش و اپرایی با همین نام ساخته شده است. آرتور هیلر را قبلن در فیلم های مشهور خانواده آدامز، پنه لوپه و مشهورترین فیلمش یعنی قصه عشق، دیده ایم.
سروانتس سالهای زیادی از عمرش را به دلایل مختلف در زندان گذراند
. ادامه مطلب ...تام ویتس در نمایی از شورت کاتز
وقتی رابرت التمن با یک دوجین هنرپیشهای که نام هرکدامشان برای کشاندن خیل عظیمی بیننده به سینما کافیست و میتوانند کم و کاستیهای یک فیلم را بپوشانند فیلمی میسازد، نتیجه جز شورت کاتز Shortcuts محصول سال ۱۹۹۳ هالیوود نخواهد بود.
کسانی چون اندی مک داول، جولین مور، تیم رابینز، جک لمون، تام ویتس و ....
فیلم از سناریوی پیچیده و هزارتویی برخوردار است که توسط خود آلتمن نوشته شده است.
نام فیلم را چگونه ترجمه کنم؟ جز اینکه به همین شکل بیانش کنم. با کلیک روی شورت کاتهای صفحه مونیتور یا فیلمی به نمایش در میآید، یا یک برنامه اجرا میشود، یا یک آنتی ویروس را فعال میشود، یا.... پاک کردن یک شورت کات از صفحه مونیتور ممکن است که گاه لطمه به سیستم عامل کامپیوتر بخورد، یا ارتباط آن با برنامه یا ..... را از بین ببرد. یا اصلن هیچ لطمهای به هیچ چیز نزند. و این است مفهموم کلی فیلم آقای آلتمن.
داستان فیلم در لوس آنجلس میگذرد. در خانوادههای مختلف و روابط و وقایعی و اسراری که به نوعی در هم گره میخورند و موازی یکدیگر جلو میروند. روابط و وقایعی و اسراری که گاه هرگز مجال بروز نمییابند. قاتلینی که حتا خود نمیدانند که مرتکب قتل شدهاند چه برسد به اینکه دستگیر و مجازات شوند.
شخصیتهای فیلم هریک به نوعی با هم ارتباط دارند و این زنجیره انسانی همین که چند حلقه به جلو میرود بی ارتباط با حلقههای دیگر به نظر میرسند و این همان نظری است که در اول متن بیان کردم. جایی که پاک کردن یکی از این حلقهها یا بهتر بگویم شورت کاتها ممکن است در کلیت قضیه خللی ایجاد نکند. در پایان فیلم هم میبینیم که به جمله محتوم و مشهور & The life goes on رسیدهایم.
درگیریها، قتلها و روابط آدمهای فیلم در پایان آن، با وقوع زلزلهای لاپوشانی میشود. شاید زلزله مستمسک رسیدن به نوعی تفاهم در روابط آدمهاست وقتی طبیعت قهرآمیز قدرت خود را به رخ آدمها میکشد. آدمهایی که اگر رابطه سردی بر زندگیشان حاکم است، باز کردن ریشه و علل این رابطه سرد، باعث کنار آمدن بهترشان با هم خواهد شد. اشاره میکنم به سکانسی که جولین مور در اثر بدبینی همسرش مجبور میشود که رابطهای ممنوعه بین خود و دیگری را بیان کرده و وی را خلع سلاح کند. یا وقتی جک لمون به پسرش که یک عمر از دیدن پدرش بعد از مرگ مادرش خودداری کرده، توضیح میدهد که مادرش هرگز به توضیحات وی در مورد یک رابطه بسیار اتفاقی توجه نکرد و به شرح بدبینی مادر میپردازد.
من همیشه وقتی فیلم مطرحی را میبینم ، به این فکر میکنم که چه کس دیگری غیر از کارگردان و هنرپیشههای آن میتوانستند این فیلم را بسازند. حالا گیرم مانند همین یا بهتر از این. در مورد این فیلم میتوانم بگویم که سناریو آنچنان محکم و بی عیب و نقص است که با این هنرپیشهها هرکسی میتوانست سر و ته فیلم را به هم بیاورد. ولی کارگردان شورت کاتز بسیار بیش از سر و ته هم آوردن کار کرده است. به تصویر کشیدن دنیایی که در این فیلم میبینیم فقط کاررابرت آلتمن بود. یکی از آخرین غولهای سینما که در سال ۲۰۰۶ و در هشتاد سالگی، خاموش شد.
موسیقی فیلم در پایان بسیاری از سکانسها به عهده آوازی به سبک بلوز از "آنی راس" است. با ارکستری کوینتت. بسیار دلنشین و شنیدنی.
این فیلم را حداقل باید دوبار دید.
سومین و بهترین فیلمی که از رومن پولانسکی دیدم همین فیلم نهمین دروازه است. با بازی جانی دپ (Johnny Depp) و لنا اولین(Lena Olin). همه چیز فیلم از همان شروع تیتراژ بی نظیر است.
داستان فیلم در باره یک دلال کتابهای قدیمی است به نام دین کورسو. یکی از مشتریانش کتابی دارد به نام "۹ دروازه، سرزمین سایهها". وی که بالکان نام دارد معتقد است که از این کتاب سه جلد دیگر وجود دارد به زبانهای لاتین، فرانسوی و پرتقالی و فقط یکی از آنها اصل است و از دین کورسو میخواهد که در باره کتابها تحقیق کند. دین کورسو از وقتی کتاب بالکان را از وی میگیرد و کارش را شروع میکند، چهرههای ناشناسی را در اطراف خود مشاهده میکند.
فیلمبرداری نهمین دروازه توسط فیلمبردار ایرانی یعنی داریوش خنجی انجام گرفته که بسیار زیباست.
کورسو برای تشخیص کتاب اصل می بایستی معماهای کوچک زیادی را حل می کرد از جمله امضاهای پای تصاویر کتاب. منظور فیلم هم در کل این است که شیطان همیشه وجود دارد و به زیباترین وجهی هم خود را نشان میدهد. جانی دپ نقش دین کورسو و (Emmanuel Signer) همسر رومن پولانسکی در نقش شیطان در فیلم بازی کردهاند. زیباترین صحنه فیلم هم پایان آناست. جایی که دروازه نهم به روی کورسو باز میشود. فیلم تا جایی که من دقت کردم –تاحالا سه بار بیشتر ندیدمش- اشکال راکوردی نداشت -برخلاف خیلی از فیلم های خودمان-. موسیقی نهمین دروازه بسیار زیباست که بهترین قطعه آن هم در تیتراژ پایانی است.
جلوههای ویژه، طراحی لباس، دکورها و ....همه عالی هستند. یکی از بهترین بازیگران فیلم هم با اینکه نفش کوچکی دارد، خوزه لوپز رودرو (Jose Lopez Rodero) است که در چهار نقش که دو بدو در کنار هم هستند ظاهر شده است.
خیلی منتظرم که تابستان زودتر بیاید که بتوانم چندین و چند بار دیگر ببینمش.
لوییس بونوئل استاد مسلم سینما، سازنده فیلم معروف "سگ آندلوسی" که در اکران عمومی فیلم "تریستانا" را از او سینما شهرقصه آن زمانها دیدم سازنده شبح آزادی است. کمدی تکان دهندهای که فقط از استاد بونوئل ساخته است. قصد نقد فیلم را از نقطه نظر تکنیکی ندارم که هیچ کم ندارد. یکی از با ارزشترین ساختههای تاریخ سینما است.
فیلم با تصویری از تابلوی معروف تیرباران اثر معروف گویا شروع میشود و صدای چند گلوله. سپس مراسم اعدام چند اسپانیایی توسط سربازان انقلاب کبیر فرانسه را داریم که با فریاد "مرگ بر آزادی" و "مرگ بر فرانسه" پایان میپذیرد. در این سکانس یکی از کسانیکه در مقابل جوخه اعدام میایستد روحانی است (منظور کشیش است!) که خود بونوئل نقش وی را بازی میکند. در سکانس بعد معلوم میشود انقلابیون نه تنها به زندهها رحم نمیکنند که دست از سر مردهها نیز بر نمیدارند. سکانسی که انحطاط سربازان فرانسوی را حتی درهمان زمان نشان میدهد. به زمان حال میآییم.
جامعه امروز فرانسه. میراث انقلاب (منظورانقلاب کبیر فرانسه! ) جامعهای که همه ارزشهایش به نحو حیرت انگیزی وارونه شده است. تصاویر معماریهای مشهور جهان عکس مستهجن محسوب میشود! که باید از دسترس کودکان دور باشد و حتی برای بزرگسالان همان کارکرد را دارد. زیبایی شناسی به مطالعه حشرهای زشت مانندعنکبوت تقلیل پیدا کرده و خواب و بیداری کارکردشان یکسان شده است.
در اینجا ارتش با زره پوش به دنبال روباه میگردد. روحانیون (منظورکشیش هاست!) که با شمایل مقدس و با ادعای برگزاری مراسم دعا و گرفتن شفا به اتاق دختری وارد شده و به فاصله اندکی آن روی خودشان را نشان میدهند و بساط قمار و شراب برپا میکنند که البته این دومی در مسیحیت چندان هم گناه نیست. تاجری با ظاهری کاملا آراسته به دنبال تماشاچی برای نمایش انحراف فلاکت بار و مازوخیستی خود است و در اتاق بغلی پیرزنی با برادر زاده خود نرد عشق میبازد.
حافظان قانون (منظورپلیس فرانسه!) آموزش حقوق را به مسخره میگیرند و استاد حقوق در یک مهمانی که میتواند هر جلسه و شورا و هیاتی باشد، به لجن پراکنی (خیلی مودبانه نوشتم!) مشغولاند ولیکن طبیعیترین امور را شرمگینانه و در خلوت و دور از چشم دیگران انجام میدهند.
ان کس که درد را تشخیص دهد سیلی می خورد . جامعه قدرت تشخیص معصومیت را از دست داده است. همه میدانند که معصومیت همین جاست و بیرون هم نرفته و جلوی چشم همه هم هست اما نه نهاد آموزشی و نه نهاد خانواده قادر به تشخیص آن نیستند. وقتی هم برای یافتن آن به پلیس مراجعه میکنند معلوم میشود حافظان قانون هم از دیدن همین معصومیت حاضر و ناظر، عاجزند.
در همین جامعه شاعران والامقام از جایگاه رفیعشان مردمان را میکشند و دادگاه محکومان به اعدام را به عنوان مجازات مجبور به زندگی در میان همین مردم میکند. جاییکه طرفدارانشان از آنها امضا میگیرند! و بالاخره در همین مملکت دست آخر صدای اعتراض حیوانات بلند میشود و پلیس کذایی که بونوئل در آن انواع انحطاط را میبیند و نشان میدهد ماموریت پیدا میکند که تظاهرات در باغ وحش را سرکوب کند.
چیز دیگر باقی نمیماند جز اینکه بگویم: "عجب انقلابیونی!" عجب انقلابی ! " منظورانقلاب کبیر فرانسه است" و چه مملکتی ساختهاند، "منظور فرانسه است!" خدا خودش به فریاد فرانسوی ها برسد.!
وقتی این فیلمو گرفتم با شور و شوق زیادی نشستم که ببینمش. تعریف های زیادی ازش شنیده بودم و می دونستم از فیلم های مطرح جشنواره های مختلف امسال خواهد بود.
از سبک کار برادران کوئن خوشم میاد و فیلماشونو دوست دارم. به نظر من فارگو یکی از بهترین فیلم هایی بوده که تابحال دیده ام. بین این فیلم و فارگو شباهت هایی دیده می شه، از خط اصلی داستان گرفته تا نوع بازی ها و فرم ساختاری:
"در بیابان های تگزاس یک شکارچی (جاش برولین) بطور اتفاقی به یک صحنۀ جنایت برخورد می کند که در آن چندین جنازه، مقدار زیادی مواد مخدر و چند میلیون دلار پول وسط بیابان رها شده. او پول ها را برمی دارد و به خانه می برد، غافل از آنکه یک آدمکش خونسرد (خاویر باردم) در تعقیب او و یک پلیس پیر (تامی لی جونز) در تعقیب هر دو است..."
فیلم شروع خوبی داره و اصطلاحاً بیننده رو با یه مشت محکم روی صندلی می شونه. بدنۀ فیلم که بیشتر تعقیب و گریز شکارچی و قاتل هست هم تا حد زیادی موفق از کار دراومده (خصوصاً نحوۀ کشته شدن آدم ها با اون اسلحۀ عجیب و غریبی که دست قاتله). پایان فیلم به شدت غافلگیر کننده اس؛ غافلگیرکننده نه به دلیل چرخش داستانی خاص بلکه به دلیل پایان ناگهانی فیلم! در واقع فیلم درست جایی تموم می شه که به هیچ وجه انتظار تموم شدنش رو نداریم!
یکی از منتقدین معروف آمریکایی معتقده اینجور فیلم ها در مقاطع زمانی خاص و برای هدایت غیرمحسوس احساسات آمریکایی ها ساخته می شه. این منتقد این فیلم رو با "سکوت بره ها" مقایسه کرده که اون هم درست در بحبحۀ جنگ خلیج فارس ساخته شده بود. البته من این نظر رو قبول ندارم، چون اگه به فیلم های ساخته شده از سال ۹۲ تا ۲۰۰۷ نگاه کنیم می بینیم ده ها فیلم با این مضمون ساخته و نمایش داده شدن.
بازی خاویر باردم خوبه، اما فکر نمی کنم (اینجور که بعضی منتقدین اعتقاد دارن) یک شاهکار باشه. جنس بازی باردم شبیه هیچ کسی نیست و از هیچ کس کپی برداری نکرده و به نظر من همین موضوع دلیل برجسته جلوه دادن کارش شده.
فیلم پر از نکات ظریفه. مثلاً در یکی از صحنه های پایانی فیلم، جایی که این قاتل خونسرد سراغ یکی از طعمه هاش میره، بهش می گه:
- شیر یا خط میندازیم، اگه درست گفته باشی نمی کشمت.
- تو خودت تصمیم می گیری که منو بکشی یا نه... نه اون سکه.
نما قطع می شه به در خونه که قاتل ازش بیرون میاد. یه نگاه سریع به کفشهاش می ندازه (مطمئناً برای چک کردن اینکه لکه های خون روش نمونده باشه) و از کادر خارج می شه. دو تا پسربچه سوار بر دوچرخه از مقابل دوربین رد می شن که در سکانس بعدی یه نقش کلیدی رو ایفا می کنن.
همونطور که می شه حدس زد، فیلمبرداری در لوکیشن های کویری جلوۀ خاصی به فیلم داده و در موسیقی از ملودی های تک ضرب (گیتار) استفاده شده.
در مجموع به نظر من فیلم خیلی خوبیه، اما نه اونقدر که منتقدین آمریکایی بهش امتیاز داده ان.