چندی قبل حسام کامنتی گذاشته بود که یادی هم از گذشته بکنیم و فیلمهایی که دیدهایم. به نظر من با عدم دسترسی خودمان یا دیگران به آن فیلمها حتا اگر به ذهنمان هم مراجعه کنیم که در مورد آنچه که از فلینیها و ادوودها در آن به جای مانده نقدی بنویسیم باز هم شاید خیلی دلپذیر نباشد زیرا نقد فیلم وقتی خاندنی است که به آن فیلم دسترسی باشد. چه برای کسی که مینویسد و چه برای کسی که میخاند. ولی با دخل و تصرف فراوان در پیشنهاد حسام بخش نوستالژی را بهراه انداختیم. بلاگهای نوستالژی از لابلای اوراق گذشته انتخاب میشوند بعلاوه تراوشات ذهنی خودمان. بی لطمه زدن به آنچه هدف این وبلاگ بوده است. به همین منظور و برای جلوگیری از افسرده شدن بیشتر خودمان و غم باد گرفتن، شرطی هم میگذاریم که حداقل بین هر دو نوستالژی دو نقد فیلم هم داشته باشیم.
یا حق.
یک فیلم خوب با کارگردانی یکی از بزرگترین کارگردانان جهان سینما و بازی بازیگری که به خاطر فیلم اسکار گرفت یعنی آقای آدرین برودی. در آخر فیلم ما احساس نمیکنیم که 150 دقیقه فیلم دیده ایم.
گریم، بازی، کارگردانی، طراحی صحنه، جلوه های ویژه بخصوص صحنه های جنگ، طراحی لباس، موسیقی متن و ....به قدری خوبست که آدم حتی ده ثانیه اشکال هم در فیلم نمیبیند.
میخواستم در باره بهترین صحنه فیلم چیزی بنویسم ولی فیلم آنقدر صحنه زیبا دارد که نمیدانم کدام را نام ببرم. پیانو زدن اشپیلمن وقتی که دستش پیانو را لمس نمیکند، صحنهای که حاضر نبود کنسروی را که چند روز بود پیدایش کرده بود و موفق به باز کردن در آن نشده بود را از خود جدا نمیکرد و یا صحنهای که در میان صدها یهودی به اردوگاه میرفت پلیسی یهودی او را از صف خارج کرد که فرار کند.
افسانه بابل حکایت آدمهایی بوده که به منظور عدم پراکندگی در زمین ، شهری ساختند و تصمیم به ساخت برجی
بلند نمودند که بلندای آن به بهشت برسد و خدا بتواند از آنجا به شهر آنها بیاید و شهر و برج انها را ببیند...
و خدا که وحدت آنها را دید برآن شد که برج را خراب کرده و زبان آنها را مختلف گرداند و آنها را در زمین پراکنده کرد.
برگرفته از کتاب Genesis
فیلم بابل حکایت ضعف انسانها در برقراری ارتباط با همدیگر است چه با افراد هم زبان و چه با افردای از زبان و نژادی متفاوت. بحرانی که در قرن حاضر برای همه قابل لمس است . فیلم درام سه گانه ای است که در کشور های ، مراکش ، مکزیک ، ژاپن و امریکا که همگی به یک سرانجام می رسند و آن گم شدن در تنهایی افراد است ، اتفاق می افتد.
بابل با داشتن فیلم نامه ای قوی نیازی به استفاده از سوپر استار ندارد هر چند که بازی خارق العاده ای هم از Brad Pitt و Cate Blanchett نمی بینیم . در واقع در داستان بابل ما چیز زیادی از سابقه زندگی ادمها نمی دانیم و شاید نیازی هم نداریم چون مطلب اساسی که زنجیره وار در یکسری اتفاقات دیده میشود همان عدم برقراری ارتباط و دور شدن افراد از همدیگر است . در صدق این مطلب جای هیچ بحثی نیست ولی در بابل به نظر می آید که در ادای این مطلب اندکی اغراق شده است که این اغراق داستان را تا حدودی غیر واقعی می کند.شخصیت های داستان هیچ گونه احساس همدردی با هم ندارند و حتی زحمت این کار را نیز به خود نمی دهند که چیدمان این همه افرادی که همگی اینچنین باشند فکر می کنم حاکی از نگاهی بدبینانه به زندگی باشد.
بابل تا حدودی نظرات سیاسی سازندگان خود را نیز در قبال سیاست های امریکا در وقایع امروزه جهان نشان می دهد . مطرح شدن آن دو کودک مراکشی که به صورت خیلی اتفاقی Blanchett را زخمی می کنند به عنوان تروریست در رسانه های امریکا، تمسخر این سیاست است .
بابل در به تصویر کشیدن صحنه های مختلف زندگی آدمها در کشورهای مختلف موفق بوده و بیننده خیلی زود با فضای جدید همراه شده و آن را واقعی می یابد.
بابل در چندین مورد نامزد جایزه اسکار ۲۰۰۷ شد و سرانجام موسیقی فیلم توانست اسکار بگیرد.
از سال 1348 یا ۴۹ که رومن پولانسکی را با بچه رزماری شناختم از او ترسیدم. اصلن من از بزرگانی اینچنین میترسم. بزرگانی که تا به آنروز شناخته بودم و میبایستی پولانسکی را هم به آنها اضافه کنم. جان فورد، هانری ژرژکلوزو، فردزینهمان، فلینی وکوبریک.
البته همیشه از کوبریک بیشتر از همه ترسیدهام.
حسی که در فیلمهای وی دارم بدینگونه است. در هر کدام از فیلمهایش در بیدردترین شکل ممکنه، در خلسهای مطلق، برشی از جمجمهام را برمیدارد و با بیلچهای هرآنچه که داخل آناست را بیرون میریزد و بعد جای خالی را با فیلم خودش پر میکند و مدتها طول میکشد تا اوضاع مغزیم به حالت اول بعلاوه آنچه که از دیدن فیلم وی به آن اضافه شده برگردد.
هیچ یک از هنرپیشگان فیلمهایش را نمیتوانید عوض کنید. هیچ یک از زمانها را نمیتونید تغییر دهید. شب باید شب باشد و روز هم روز. هیچ وسیلهای را نمیتوانید عوض کنید و حتا در صحنه جابجا کنید . بدون استثناء میشود به دیدن هر یک از فیلمهایش نشست. وی از معدود کارگردانانی است که میتواند فیلمی بسازد بی عیب و نقص و اگر نقصی هم باشد به قول حضرت حافظ از قامت ناساز بی اندام ماست. دیدن فیلم بی بدیلی مانند پیانیست در قالب یک سی دی کپی شده –اورژینال!- با کیفیت فوقالعاده نازل، در مونیتور 17 اینچ کامپوتر با رنگی که معلوم نیست رنگ واقعی فیلم است یا تنظیم ویندوز کامپیوتر ِ تو و شنیدن صدای آن با اسپیکرهایی که همه با آن آشنایید، خیلی پررویی میخواهد. نه پررویی نمیخواهد –که ناچاریم- بهتر است بگویم خیلی حقیرانه است. مسببین این محرومیت ِ فاجعه بار، شرمسار عالم سینما، و ملت عاشق سینما، خواهند بود. –حداقل-. ایناست که نقدهای ما بیشتر نقد سناریو است و بازیها و معدودی تکنیکهای مربوط به فیلم.
پیانیست یک زندگی نامه است. روایت نا مکررِ یکی از بزرگترین جنایات تاریخ بشری یعنی جنگ جهانی دوم به طور عام و به تبع آن، آنچه که بر یهودیان رفت به طور خاص.
آدرین برودی یعنی پیانیست که اسکار بهترین بازیگر مرد را هم برای همین فیلم گرفت، نقش ولادیسلاو اشپیلمن پیانیست لهستانی را بازی میکند که جان سالم از پروژه نسل کشی یهودیان توسط هیتلر بدر برد. تنها فرد بازمانده از یک خانواده. اشپیلمن که داستان فیلم برگرفته از کتابی اثر اوست، خود در سال 2000 در سن 85 سالگی درگذشت ولی به عنوان یک شاهد زنده هرآنچه که را دیده بود نوشت و پولانسکی به زیباترین شکل ممکن تصویر کرد. در قالب فیلمی تحسین برانگیز در روایت زیبایی، شقاوت، ویرانی، گرسنگی، تشنگی و ...
روایت مقاومت انسان است در برابر دد منشیهای بشر در بستر تاریخ. دد منشیهایی که ددان جنگل روسفیدان این قیاسند.
یکی ازتاثیرگذارترین سکانسهای فیلم مربوط به زمانی است که پیانیست در خانهای مخفی میشود که پیانویی در آن خانه است و او برای لو نرفتن، مجبور است صدایی ایجاد نکند. وی که مدتهای مدیدی است پیانو نزده به آن نزدیک میشود. با احترام در آن را باز میکند، روکش مخملی سبز کلید ها را بر میدارد، صندلی را میزان میکند. روی صندلی نشسه و بعد بی تماس انگشتانش با کلیدهای پیانو شروع به نواختن میکند.
از آخرین عکس های ولادیسلاو اشپیلمن
کیست که در زندگی طعم تلخ شکست را نچشیده باشد؟ در واقع چه بسا بسیاری از مردم بیشتر ناکاماند تا کامروا. ولی حتا در عالم سینما که بسیار رویا پرداز است آرزوی دیدن کامروایی های دیگران را دارند و دوست ندارند با قهرمانان ناکام این پرده جادویی همذات پنداری کنند و هر چقدر هم که فیلم تلخ باشد باز بهتر میبینند که سینما را با پایان خوش فیلم ترک کنند. اد وود یکی از این دسته فیلمهاست. روایت ناکامیهای یک تیم فیلمساز. ساکن در استودیو لارچموند ِ هالیوود.
وقتی یکی از نوابغ سینما یعنی تیم برتون بخاهد با کمک نابغه دیگری یعنی جانی دپ، زندگی بدترین کارگران تمامی اعصار هالیوود را تصویر کند، نتیجه کمدی درامی زیبا و روان و دلچسب میشود به نام اد وود.
اد وود، با نام کامل ادوارد دی وود جونیور(1978-1924) کارگردانی بود با شکستهای سریالی. ولی همچنان میتاخت. در هر یک از شکست هایش به دنبال دیدن نیمه پر لیوان که نه، بلکه به دنبال دیدن قطرهای آب در لیوان بود و با اینکه آب را همیشه میدیدهرگز موفق نبود.
فیلم به طریقه سیاه و سفید فیلمبرداری شده با نورپردازی فوق العاده که معمولن اگر در فیلمهایی از این دست رعایت نشود یا دست کم گرفته شود، جذابیت تصویری خود را از دست میدهد. نور پردازی در فیلمهای سیاه و سفید کار رنگ را انجام میدهد و در فقدان رنگ خود را باید نشان دهد. نمونه چنین کار موفقی را قبلن از مل بروکس دیده بودیم در فیلم سینمای صامت.
بازیهای استادانه بازیگران فیلم از جمله مارتین لاندو که مجبورند برای به تصویر کشیدن همکاران اد وود بد بازی کنند بسیار دیدنی است. کلیه پرسوناژها واقعی هستند و بعضن زنده. هر چند تیتراژ اولیه فیلم روی سنگ قبرهایی دور میزند که نام هنرپیشگان برآن نقش بسته است و از همان اول میفهمیم که با دنیایی از خیل مردگان طرفیم.
موزیک متن فیلم برگرفته ا زآثار موسیقی کلاسیک است و کار هوارد شور. از جذابیت فیلم بسیار کاسته میشد اگر آن را در خدمت نداشت.
جملهای را اد وود از اورسون ولز –دقیقن نقطه مقابل وود- گرفته و بر اساس آن هر آنچه که خودش میخاست انجام میداد و کوچکترین مشورتی را هم نمیپذیرفت و اگر هم این کار را میکرد به بدترین شکلی آن را در کارش تاثیر میداد.
" چرا باید زندگی را صرف ساختن رویاهای دیگران بکنیم؟"
سیریانا نه میشه گفت یک تریلر سیاسیه که بخواد حزب یا جناح خاصی رو بکوبه و نه از اون سری فیلمهاییه که از اول تا آخر فیلم، یکی به میخ و یکی به نعل کوبان و بعد از سپری شدن چند تا گره ریز و درشت داستانی چیزی که می خواد رو چنان استادانه بهت قالب بکنه که حتا قبل از اینکه فکر کنی چقدر با فیلم موافقی، با هیجان بلند شی و مدتها براش دست بزنی. یک اکشن جاسوسی هم نیست که یکی دو ساعتی سرگرمت کنه و قرار باشه آخر فیلم هم مقهور قهرمانی ها و جسارت های آرتیست اول کتک خورده و خوش تیپ فیلم ،با فیلم خداحافظ کنی.
بحران انرژی، کمپانی های نفتی ، دست های پشت پرده ای که همه معادلات و مناسبات رو کنترل می کنند، گروه های بنیاد گرای مسلمان ،گروه های اپوزسیون حکومت ایران و ...همه این موضوعات کم و بیش ، هر روز بصورت مداوم در همه رسانه ها تکرار می شن و تماشاگر با هیچکدام از اینها بیگانه نیست ولی با تماشای سیرینا فرصت اینو پیدا می کنه که لایه های دیگری از چیزهایی که بعنوان واقعیت و خبر به خوردش داده می شود رو تجربه کنه.فیلم بدون نگاه جانب دارانه و حتی گاهی هم بدبینانه مسائل مختلف مبتلا به دنیای امروز رو ، از جایگاه و دید شخصیت های متفاوتش نشون می ده و رفته رفته و به کندی ، ارتباطات و رشته های ریزی که وجوه مختلف واقعیت را به هم وصل می کنند رو به هم می رسونه تا پایان تکان دهنده ولی محتمل فیلم رو رقم بزنه.روایت داستان فیلم ،کم و بیش مانند crash ،از چند تا موضوع موازی و جدا ازهم تشکیل شده که در نقطه ای از داستان روی هم برهم کنش دارند
البته فکر می کنم تاثیر فیلم روی مخاطب های غربی خیلی بیشتر خواهد بود ولی برای مخاطب ایرانی هم جذابیت های فیلم کم نیست . مثل فارسی حرف زدن جورج کلونی (هر چند بصورت خیلی گنگ و نامفهوم) و اشارات مستقیم و غیرمستقیم به اوضاع اجتماعی ایران مثل تعطیلی روزنامه ها یا دیش های ماهواره روی پشت بام ها
علاوه بر فیلمنامه استادانه استفان گوکان که قبلا هم یک اسکار بخاطر فیلنامه ترافیک گرفته بود و فیلمبرداری و قاب بندی های خوش سلیقه فیلم ،سیریانا به خاطر بازیگرهاش هم نمره خوبی می گیره. جرج کلونی با کاراکتر و صد البته ظاهری بسیار متفاوت نسبت به کارهای قبلیش و جفری رایت بعنوان وکیلی از طبقات پایین اجتماع که تو بازی های بزرگی وارد می شه ، با اون رفتار عصبی و کنترل شده اش و مت دیمون هم که هرچند زیاد بازیش به چشم نمیاد ولی بعنوان یک تحلیل گر اقتصادی که بین موفقیت کاریش و آرمانهای انسان دوستانه و موقعیت خوانودگیش معلق مونده، نقش باور پذیری ارائه داده و بالاخره الکساندر صدیق که بازیش در نقش شاهزاده عرب واقعا خیره کننده بود .نهایتا اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل سهم بازی های این فیلم بود که جرج کلونی تصاحبش کرد.
نویسنده و کارگردان : وودی آلن
ژانر : کمدی فانتزی
بازیگران :
وودی الن در نقش "سید واتر من " تردست
اسکارلت ژوهانسون در نقش " سوندرا پرانسکی " دانشجوی روزنامه نگاری
هیو جک من در نقش " پیتر لایمن " اشراف زاده
موضوع فیلم راجع به کشف راز یکسری قتلهای زنجیره ایه . روح یه روزنامه نگار تازه متوفی بر سوندرا (اسکارت ژوهانسون ) دانشجوی روزنامه گار ظاهر میشه و یه خبرهای دسته اولی راجع به یه اشراف زاده ( هیو جک من ) میده و سوندرا در گیر و دار کشف این راز یه جورایی عاشق قاتل هم میشه و باقی داستان .......
همین که اسم وودی آلن می اد خودش انگیزه ای میشه برای دیدن فیلم ، البته این فیلم و نمیتونیم در ردیف کارهای شاهکار وودی آلن بذاریم ولی فیلمیه که جذابیتهای خودشو داره و شما رو مشتاقانه تا انتها با خودش میبره . بیشتر از اینکه تم فیلم من و جذب کنه بازی خوبه "اسکارلت ژوهانسون "در کنار" وودی آلن" جذبم کرد و همینطور" هیو جک من" قاتل جذاب و دوست داشتینی ای که ادم دلش میخواست جرمش ثابت نشه . خود وودی آلن در نقش یه تردست یا جادوگر پیر که آدمها رو به قول خودش dematerialize میکنه ( جسم رو از روح جدا میکنه ) در واقع نقش مکملی داره که کم کم تا انتها یه جورایی نقش کلیدی داستان میشه . در ضمن یکی از صحنه هایی که خوشم اومد صحنه ایی که مرده ها رو تو اون دنیا نشون میده که تو یه کشتی هستن و با هم راجع به نحوه مرگشون حرف میزنن به نظرم با توجه به کمدی بودن فضا خیلی خوب این صحنه رو به تصویر کشیده
در مجموع خوشم اومد و توصیه میکنم که فیلم رو ببینید
از روزی که صوفیا کاپولا اولین فیلمش را در چندماهگی بازی کرد-پدرخانده یک- تا روزی که آخرین فیلمش را بازی کرد –پدرخانده سه- معلوم بود که توی بازیگری به جایی نمیرسد. این بود که سرش را انداخت پایین و معقول رفت به سراغ کشف دیگر تواناییهایش. کاش همه این کار را بلد بودند. تا کنون سه فیلم ساخته که این آخری ماری آنتوانت است. در مقام فیلمنامه نویس و کارگردان.
فیلم روایت زندگی ماری آنتوانت است. از روزی که روانه قصر لویی پانزدهم میشود که با پسر وی یعنی لویی شانزدهم ازدواج کند تا روزی که از قصر به اتفاق شاه یعنی همسرش در پی وقایع انقلاب خارج میشود. فیلمنامه زندگی ماری آنتوانت به شکلی که صوفیا دوست دارد جلو میرود نه آنگونه که مورخان نوشته اند. عیاشی ها و شب زنده داریهای آخرین شهبانوی فرانسه کمرنگ تر از آناست که در تاریخ آمده است. مخالفت آنتوانت با انقلابیون جز در یکی دو مورد هم دیده نمیشود. طوری که نمیتواند توجیهگر اعدام وی در انقلاب کبیر فرانسه باشد. کما اینکه در فیلم هم از گیوتین خبری نیست. یعنی صوفیا نمیخواهد مرگ قهرمان فیلمش را تصویر کند.
کارگردان در نهایت ِتوان در اداره صحنه ها موفق است. یکی از مواردی که آزارش داده عدم شرکت آلن دلون در نقش لویی پانزدهم بوده که آنهم از لجبازی ویژه فرانسوی ها در مخالفت با خارجی ها ناشی میشود. چرا که آلن دلون در ملاقات با وی گفته که آمریکایی ها نباید در مورد فرانسوی ها فیلم بسازند. با یک چنین روحیهای در نزد فرانسویان، میتوان احتمال داد که اگر ماری آنتوانت خارجی نبود اعدام نمیشد. شانس آوردیم که هیتلر فرانسوی نبود.
فیلم کمی کشدار است. براحتی میتوانست صد دقیقه باشد. با این مدت زمان باید بسیار بیش از آنچه که گفت، گفته میشد. پلان های فیلم هم عینا بیانگر تابلوهای نقاشی مربوط به آن دوران است. طیف رنگهای زرد و نارنجی و آبی رویال در فیلم بسیار دیدنی است.
بارزترین نقطه فیلم طراحی لباس فوقالعاده آن است که کاندیدای اسکار 2007 هم هست. من فیلم های رقیب را ندیدهام. میلنا کانونرو طراح لباس فیلم میتواند عمو اسکار را به خانه ببرد. چند روز دیگر باید منتظر باشیم. کما اینکه میتوان منتظر فیلمهای بهتر خانم صوفیا کاپولا هم بود.
هر چیزی در سینما میتواند شمار ابه دیدن فیلمی ترغیب کند. کارگردان، فیلمنامه، داستان، هنرپیشه، موسیقی،....بسه دیگه.
ملودیهای آوریل، نامی که خودم برایش انتخاب کردهام، را به خاطر تحسین یکی اززیباییهای طبیعت یعنی کتی هولمز و هم چنین داشتن زیر نویس فارسی –هرچند دومی خیلی هم لازم نبود- را دیدم. ولی فیلمی است که حالا حالاها باید ببینم.
فیلم در ژانر خانوادگیاست. با داشتن لحنی طنزآلود و تلخ که شاید با توجه به روحیات بینندگان اگر توصیهای به بینندگانش نشده باشد از سی دی رام بیرون میآید. به ویژه با کلوزآپهای پی در پی و کوبنده ابتدای فیلم.
من معمولن فیلم خانوادگی نمیبینم. ملودیهای آوریل به درون پیچیدهترین لایههای زندگی سه زن میرود. نوه (کتی هولمز)، مادر (پاترشیا کلارکسون) و مادربزرگ (آلیس دورموند). هر یک ادامه دیگری. سه زن به دنبال یافتن خاطره شیرینی از یکدیگر و هر کدام به نوعی. تمامی بازیهای فیلم کاملن حرفهای عمل کردهاند که بسیاری را باید مدیون کارگردان و سناریست فیلم یعنی آقای پیتر هج باشیم.
آخرین فیلم از نوع جیمزباندی. دوستداران مامور007 را راضی میکند. هرچند دانیل کریگ نه تنها جذابیتها و زیباییهای اسلاف خود را ندارد بلکه در مواردی زشت هم هست. جیمزباند مارتین کمپل کتک میخورد، به حال مرگ میافتد، شکست میخورد و در مواردی دلت هم برایش میسوزد و فقط به یمن اینکه مامور 007 است میتوان نشست و پیروزیهای آیندهاش را دید.
برخلاف نسخههای قبلی، در این فیلم کمتر از وسایل ویژه استفاده میشود. بسیاری از گیر و گرفتاری ها با موبایل(آنهم از نوع سونی اریکسون) قابل حل است و اتومبیل چهارصدهزار دلاری که میتواند حتا بخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان باشد.
و ........زن.
فیگورهای دانیل کریگ در راهرفتن، نشستن و برخاستن .. وی را کاملن از گذشتگان خود ممتاز میکند. این باند حالا حالاها بازی خاهد کرد.
جودی دنچ روز به روز بیشتر در نقش رییس جا میافتد.
جرائم خلافکاران فیلم هم عمدتن مرتبط با تروریسم است. چیزی که هالیوود مدتهاست که به آن میپردازد.
مدت: 85 دقیقه، رنگی
کارگردان: وحید موسائیان
تهیه کننده: روح الله برادری
بازیگران: کبر عبدی - مسعود رایگان - رویا تیموریان- پریسا پورقاسمی یزدی - ترانه مهدیبهشت - آندیا شهبازیان
نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی
مدیر فیلمبرداری: شهریار اسدی
تدوین کننده: حسن ایوبی
سازنده موسیقی: فریدون شهبازیان
چهره پرداز: سعید ملکان
صدابردار: محمد شاهوردی
صداگزار: محسن روشن
طراح صحنه و لباس: ژیلا مهرجویی
جلوه های ویژه: داوود رسولیان
استودیو صدا: روشن
لابراتور: خدمات صنایع فیلم ایران
خلاصه داستان: مهین، دختری فقیر، گرانترین هدیه ی تولد را برای دوستش مهتاب میخرد اما با واقعیتهایی روبرو میشود . . .