نویسنده، تهیه کنند و کارگردان جین کمپیون
اسم جین کمپیون را شنیده بودم اما یادم نمیاد فیلمی ازش دیده باشم. اگر هم دیده ام، نمیدونستم که مال اونه. تا اینکه فیلم پیانو را دیدم. فیلمی با بازیگری هالی هانتر، هاروی کیتل و سام نیل
یه فیلم باور نکردنی اونم وقتی که بین سیدیهات همیشه فکر میکنی فیلم جالبی نباشه و وقتی میخوای ببینیش هیچ انتظاری ازش نداشته باشی. بعد اونقدر سورپریزت میکنه که همون روز حاضری دوباره ببینیش.
داستان در مورد زنیه به اسم آدا که بدون اینکه بدونه چرا، در 5-6 سالگی لال شده. معلوم نیست چه بلایی سرش اوده اما یه دختر کوچولوی 6-7 ساله داره. تا اینکه با مردی توی یه جزیره دور افتاده بدون اینکه دیده باشدش ازدواج میکنه.
از اونجایی یک منتقد هیچ وقت موضوع و اتفاقات فیلم را نمینویسه، منم سنت شکنی نمیکنم و حتی ربط پیانو به فیلم را هم نمیگم.
در مورد قشنگترین صحنه فیلم، چون با مادرم فیلم را نگاه میکردیم هر دو نظر را مینویسم. از نظر مادرم قشنگترین صحنه یا شاید قشنگترین اتفاق، هدیه کلیدی از پیانو به جورج و اینکه دختر اون کلید را به پدرش داد. اما نظر خودم: حاضر شدن آدا به خیانت فقط به خاطر ده کلید از پیانو بود.(قرار بود ربط پیانو را نگم!!)
فیلم برداری عادی ولی مناظر فیلم عالیه. آرزو میکنین کاش یه سفر اونجا میرفتین.
به هر حال میتونه یکی از فیلمهای قشنگی باشه که میشه دید و به خاطر سپردش. (سعی کنین فیلم را با مادرتون نگاه کنن. خیلی دلچسب تره)
یکی از نماهایی که کمی به نظر غیر عادیه اینه که وقتی شوهر آدا طبر را روی دستش می کوبه به نظر میرسه که انگشتاش قطع میشه ولی فقط یکی از انگشتان قطع شده است.
فیلم داستان رئیسی است که دیده نمی شود ولی پشت پرده جریانات ترسناکی حضور دارد. از مواد مخدر و اعتیاد گرفته تا آدم ربایی، قتل، هفت تیر کشی و مسلسل بازی. اما در پایان فیلم وقتی که تماشاگر رئیس را می بیند آرزو می کند کاش رئیس را ندیده بود تا می توانست باور کند او رئیس این همه کشت و کشتار است. داستان فیلم در فضاهای خاص کیمیایی می گذرد. فضاهایی که گویی کیمیایی از تگزاس به تهران منتقل کرده است. آدم هایی که در روز روشن در خیابان های تهران آدم می کشند.
به نظر خیلی ها رئیس کپی برداری از حکم هستش و خود کیمیایی هم گفته که: «حکم، سیاه مشقی برای رئیس است.» ولی به نظر من نکات مشترک زیادی هم با فیلم قبلی کیمیایی یعنی سربازان جمعه دارد. از زن معتادی که در جلوی یکی از نزدیکانش تزریق می کند. البته زنان آسیب دیده، زنده شدن رفاقت های قدیمی، زد و خورد، خون و زخمم، عشق و انتقام هم که پای ثابت فیلم های کیمیایی هستند.
تمام فیلم روی دیالوگها و مونولوگهایی میچرخد که همه شعاری، آهنگین و گاهی بیمعنی هستند، و به کمک بازیگرهای حرفهای، قشنگ هم بیان میشوند. انتخاب بازیگران بسیار خوب بوده. داریوش ارجمند نقش رئیس و خسرو شکیبایی نقش دکتر را خیلی خوب بازی می کنند. فرامرز قریبیان، لعیا زنگنه، امین تارخ و مهناز افشار هم خوب هستند. ولی صحنه های اکشن فیلم نه تنها خوب از کار در نیامده بلکه در بعضی مواقع تماشاگر را به خنده وادار می کند.
فیلم چند مشکل اساسی دارد: یکی فیلمنامه که پر است از اشکالات ریز و درشت. برای مثال در ابتدای فیلم فرامرز قریبیان که متهم به قتل و تحت تعقیب است به راحتی از قسمت کنترل گذرنامه گذشته و بازداشت نمی شود. مشکل بزرگتر فیلم قسمت پایان فیلم وسکانس مهمانی است. مهمانی کاملاٌ غیر واقعی و باور ناپذیر است. وسط مهمانی ظاهراٌ مخفیانه چند خبرنگار با یک عرب مصاحبه می کنند. استفاده بی مورد از حیوانات هم خیلی آزاردهنده شده. روی پیانو بچه سوسمار راه میرود و رئیس در اتاقش مار و گرگ نگه می دارد. از همه بدتر جنگ مار با اور حیوان دیگه است.
اساسی ترین نقطه ضعف فیلم پرداخت و طراحی سرانجام ماجراست که بسیار ضعیف و سهل انگارانه است. تماشاگر بلافاصه از خود می پرسد اگر از بین رفتن رئیس، نجات سیامک و طلا و بهم رسیدن پدر و پسر تا این حد ساده و دست یافتنی بود، در تمام مدت فیلم نگران چه چیزی بودیم. در واقع در پایان این احساس به تماشاگر منتقل می شود که کل ماجرا کوچکتر از این بوده که ارزش دنبال کردن داشته باشد.
یک نکته جالب اینکه ارتباط واقعی قریبیان و کیمیایی در فیلم نمایش داده شده: قریبیان با اشاره به صحنه سینما «رکس» در فیلم «رییس» گفت: آن دو دوست دقیقا خود من و کیمیایی هستیم. سینما «رکس» در لالهزار همیشه بهترین فیلمهای آمریکایی را نمایش میداد و چهارشنبهها که فیلمهای جدید میآمد بعد از مدرسه من و کیمیایی میرفتیم و آنها را میدیدیم.
گاهی روزهای جمعه با ترانه به سینما میرویم. امروز ختان هم بود. سالن شماره ۲ سینما شهرتماشا در بیسچاراسفند معمولن میزبان ماست. جایمان هم در آن ساعت روز یعنی دو الی دو و نیم بعداز ظهر در این سینما که حدود هفت هشت نفر تماشاچی دارد معلوم است. همین که وارد می شویم دو سه ردیف بالا میرویم و پشت همین پله های ورودی مینشینیم. پایمان را هم روی دیواره مقابلمان میگذاریم. بهترین فیلمی را هم که در این سینما دیدهایم بیل را بکش اثر کوینتین تارانتینو است. یعنی حدود ۹۰ درصد مواقع هر فیلمی که داشته باشد میرویم و میبینیم. مگر اینکه فیلمش هیچ جذابیتی برایمان نداشته باشد. امروز هم یکی از همین روزها بود. اصرار من مبنی براینکه به دیدن گرداب برویم بیفایده بود. گرداب بر اساس یکی از داستانهای صادق هدایت ساخته شده است و به خاطر هدایت میخاستم آن را ببینم. ترانه و من رییس را هم نمیپسندیدیم. یعنی من از گروهبان به این طرف کیمیایی را در سینما ندیدهام. تا بحال آدمی به این متحجری دیدهاید؟ بهرحال تنها فیلمی که به وقتمان خورد پارکوی بود در سینما سانترال و تا شروع فیلم نیم ساعت هم فرصت داشتیم. چرخی زدیم و ختان مجموعه ترانههای محمدرضا شجریان را میخاست که گشتیم و پیدا کردیم. ختان فیلم پیانیست را در چند روزی که مهمان ماست را ۲ بار دیده است. این بود که پیانیست را هم خرید. من هم فیلمهای بیترمون، مالنا و چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد را خریدم. ترانه عنصر پنجم را میخاست که پیدا نکردیم. تا حالا دو نسخه از آن را داشتهایم که هر دو خراب یا گمشدهاند. به دنبال دوداس آخرین فیلم آیشوارایا رای هم گشتیم که تمام شده بود و حواله مان کردند به بعد. نزدیک ساعت سه بود که به طرف سینما برگشتیم و هول هولکی سیگاری هم روشن کردیم که تا دوساعت از آن محروم بودیم. از بوفه سینما دلستر توت فرنگی خریدیم با رانی و شکلات هوبی. اوخ جون بلیطهامون هم شماره صندلی نداشت. چند لحظه بیشتر از شروع فیلم نگذشته بود که وارد سالن شماره ۱ سینما شدیم و کمی که چشممان به تاریکی عادت کرد با یکی دو بار جا عوض کردن صندلی های مناسب و بدون مزاحم برای لم دادن گیر آوردیم و به تماشای فیلم نشستیم. در پایان هر سه متفق القول بودیم که برای فهمیدن اینکه سیمین در پایان فیلم چرا جیغ کشید باید بنشینیم و منتظر ادامه این شاینینگ ایرانی در پارکوی ۲ باشیم. اشکالی دارد؟ تا حالا از این دسته فیلمها نداشتهایم. چه خوبست که پارکوی ۲ هم ساخته شود. حتا پارکوی ۳.
نمی دانم چرا در تمام طول فیلم یاد حسام بودم که می گوید فریدون جیرانی مدل ایرانی اد وود است؟
عروس مرده یکی از بی نظیرترین کارتونهایی که من تا به حال دیدهام. کارگردانان تیم برتون و مایک جانسون هستند. نسخه فارسی فیلم یکساعت است!!!
پسری به نام ویکتور میخواهد با دختری به نام ویکتوریا ازدواج کند ولی در تمرین ازدواج در کلیسا تعهداتش را درست نمیگوید. به قبرستان میرود تا تمرین کند. در آنجا تعهداتش را درست میگوید و بعد الکی انگشترش را در شاخه درخت خشکی میکند. سپس .........
شاید خیلی از شما فکر کنید پس مردهاش کو؟ ولی اگر از سپس به بعد را خودتان ببینید خواهید دید که ویکتور، حلقه را در شاخه نکرده بلکه در دست مردهای کرده که شب عروسی کشته شده است. مشکل ایناست که عروس مرده از ویکتور خوشش میآید و بله را میگوید.
کارتون یک کارتون موزیکال است. به جای ویکتور هم جانی دپ حرف میزند. این کارتون از آن کارتونهایی است که باید به زبان اصلی دید. شخصیتها عروسک هستند بدون اینکه شما آین موضوع را بفهمید. سه نقش اصلی هم روبوت هستند یعنی ویکتور، عروس مرده و ویکتوریا. باید بگم که موسیقی متن فیلم هم عالی است.
اگر همه عوامل فیلم را در کنار هم بگذاریم کارتون یک کارتون پنج ستاره میشود.
فیلمی از جعفرپناهی و چون دیگر فیلمهایش بدون پروانه نمایش. فیلمی که هر کس در هر لجظهای که اراده کند میتواند ببیند. اوریژینال ۱۰۰۰ تومان.
پناهی دوباره به معضلی از معضلات جامعه ایرانی پرداخته است. رفتن بانوان به میدان فوتبال و دیدن یک بازی از نزدیک. کاری که به هزار و یک دلیل من در آوردی و متحجرانه شده است معضل. پناهی با شیوهای طنزآمیز این قضیه به زیباترین شکل سینمایی کالبد شکافی میکند.
از نقطه نظر سیاستهای حاکم بر کشور فیلم غیر قابل نمایش است. بحث هم ندارد. من هم اگر به جای آقایان بودم همین تصمیم را میگرفتم. اصلن شکستن آیینه رسم دیرینه ما ایرانیان است. که قطب عالمیم.
خود من آخرین باری که یک بازی فوتبال را از نزدیک دیدم، راستش اولین بار هم بود، بازی بین تیم ملی ایران بود با تیم ملی تایلند در زمین سابقن امجدیه و شیرودی فعلی. در چارچوب بازیهای آسیایی. باید حدود چهل سال قبل باشد. مردمی که آنروز در استادیوم بودند-البته شاید همان یکروز به خاطر من عدهای را دست چین کرده بودند و در کنار من جای داده بودند- خیلی مودب بودند. فحش ناموسی نمیدادند. حالا میگویند، میدهند. خشتک بازکنان ملی را روی سرشان نمیکشیدند. حالا میگویند، میکشند. کلی افعال غیرقابل ذکر دیگری انجام نمیدادند و حالا میگویند،میدهند. چرایش را من نمیدانم. ولی در عوض حالا هم زنان را اجازه ورود به استادیوم ها نیست که مردان هرآنچه که عشقشان است بکنند هر آنچه که فحش ناموسی میخاهند بدهند و... ولی پناهی طبق معمول خاب سیاستگران را آشفته میکند و چه زیبا. هیچ کس در فیلم از این سیاست دفاع نمیکند و فقط ماموران از اینکه حاجی چنین و چنان کند وحشت دارند. و این حاجی یعنی قانون. حاجی هم بازی را ندیده چون دستگیریها بعد ازشروع بازی هم ادامه دارد.
در جای جای فیلم حتا وقتی پسران میفهمند که دختری در دستشویی است تعجب نمیکنند. وقتی دختر از دست مامور فرار میکند که بازی را ببیند به شکلی او را فراری هم میدهند که همانا گم شدن در بین دهها هزار ایرانی دیگر است. گم شدن هم مخفی شدن نیست.
یکی از زیباترین سکانس های فیلم، -که فیلم کم هم از این سکانس ها ندارد- گزارش کردن بازی توسط یکی از ماموران است برای باقی زندانیان و زندانبانان و به تعبیری زندانیان و زندانیان. چرا که زندانبانان نیز امکان دیدن بازی را ندارند و بنابراین با زندانیان در یک سمت و سو قرار دارند. دو گروهی که در پایان فیلم بی توجه به موقعیت خودشان در شادی مردم از پیروزی بر یک تیم ضد ایرانی در کنار هماند. حرکت نمادین نهادن ماسک مردانه جهت رفتن به دستشویی هم کاری است بسیار زیبا و استادانه. ریتم طنز در سراسر فیلم ادامه دارد چرا که طنزی به فیلم درآمده است.
از نظر کارهای تکنیکی و تدارکاتی فیلم سختی است. چرا که نماهای مربوط به استادیم و جمعیت در همان روز بازی با بحرین فیلمبرداری شد. وقتی از جعفر پناهی پرسیدند: "اگر باخته بودیم چه میکردی؟" گفته بود: "پایان را بر مبنای شکست میساختم." و این یعنی کسی که کارش را بلد است.
تاریخ سینما در آینده از آفساید تجلیل خاهد کرد. بی مهری سیاست گذاران فعلی هنر به این فیلم در اذهان مردم باقی خاهد ماند هر چند گذراست. یعنی امیدوارم.
استفاده از موزیک بسیار درست و بجاست. بازیها روان و جا افتاده. فیلمبرداری یکدست محمود کلاری هم مثل همیشه قابل تحسین.
سی دی آفساید را بخرید و ببینید. بارها آنرا خاهید دید.
مصاحبه مطبوعاتی با هیات داوران سومین جشنواره جهانی فیلم تهران صبح روز شنبه نهم آذرماه ۱۳۵۳ انجام شد. در این مصاحبه اعضاء زیر شرکت داشتند:
روبن مامولیان، شادی عبدالسلام، آلن روب گریه، میکلوش یانچو، جیلو پونته کوروو، کابریل فیگه روآ، پیتر شامونی و سیمی گاروال
روبن مامولیان کارگردان ارمنی الاصل سینمای هالیوود -که فیلمهایش در ارزش گذاری منتقدان آمریکایی هیچ کدام کمتر از ۴ ستاره نگرفتهاند- چه از نقطه نظر فیلمهایش و چه از نقطه نظر چهره ساده و مهربان و هر آنچه که یک انسان را دوست داشتنی میکند، در این مصاحبه نظرات کارشناسانه و جاودانی دارد در مورد سینما. خارج از گفتگوهای دیگران این جملات از این مصاحبه که در بولتن روزانه شماره ۸ سومین جشنواره جهانی فیلم تهران چاپ شده را جدا کردهام که در زیر میآید. با رسم الخط خودم.
......نقطه نظر اصلی هر کار هنری، بایستی ایجاد یک اثر هنری باشد. در سینما، زیبایی شناسی و بهره گیری هنری باید در صدر لیست عناصر آن قرار بگیرند. مثلن مسائل تربیتی شاخههایی هستند که اگر وجود داشته باشند بد نیست اما در درجه اول اهمیت قرار ندارند. سینما و فیلم را میتوان در خدمت هر چیز مثل سیاست، تبلیغات و تربیت گرفت ولی در فیلم باید مساله هنر مطرح باشد. و اگر این لازمهی اصلی وجود داشته باشد در خدمت چیزهای دیگری هم قرار بگیرد، مهم نیست.
.......در مورد فیلمهای کوتاه و بلند، قاعدههایی هست که باید طبق آن عمل شود. بدین شکل که بهترین فیلم کوتاه و بهترین فیلم بلند، جوایز جداگانهای میگیرند. اما در مورد اعمال نفوذ در هیات ژوری من میتوانم بگویم که چنین نیست.... در این دنیای امروز که همه چیز از نظر افتصادی، اجتماعی، مذهبی و غیره شکسته شده و نمیتوانند جواب احتیاجات را بدهند میبینیم که بهترین پناهگاه هنر است. من در هر جشنوارهای که شرکت کردهام، در ممالک سوسیالیستی یا فاشیستی یا دموکراتیک و غیره بین کسانی که متعلق به سینما بودهاند یک نوع برادری ایجاد شده و در نهایت ملاحظه اصلیشان، هنر بوده است. البته اگر کشوری یا فیلمسازی سعی میکند به هر وسیلهیی شده فیلمش را در فستیوالی شرکت دهد، این را طبیعت انسانی حکم میکند که چنین چیزی بخواهند. این کوشش را همه میکنند و داوران هستند که باید بنشینند و فیلمها را نگاه کنند و به نتیجه برسند. من در این نوع مواقع همیشه معتقدم که میتوان به یک نتیجه گیری برادرانه رسید.
..........من میخاهم قصه کوتاهی را برایتان بگویم. موشی سرش را از سوراخ بیرون آورد. دید گربهای جلوی سوراخ است و رفت داخل سوراخ. چند دقیقهای که گذشت صدای سگی را شنید و فکر کرد با وجود آن سک، گربهای وجود نخاهد داشت. پایش را که از سوراخ بیرون گذاشت، گربه او را گرفت و خورد. نتبجه اخلاقی داستان ایناست که چه خوب است آدم یک زبان خارجی بلد باشد. من تا بحال نتوانستهام که بفهمم که منظور از فیلم سخت و فیلم آسان یعنی چه. به نظر من فقط دو نوع فیلم وجود دارد: فیلم خوب و فیلم بد. رسم است که هر فیلمی که فهمش مشکل است و مورد قبول واقع نمیشود را میگویند: فیلم سختی است اما فیلم خوبی است. من چنین حرفی را نمیتوانم بپذیرم. فیلم باید قابلیت القاء داشته باشد. اگر نتواند مساله اش را بیان کند، پس فیلم خوبی نیست......نباید تماشاچی را دست کم گرفت. اگر فیلمی واقعن خوب باشد باید تماشاچی خوشش بیاید.
..........به نظر من فیلمی اگر خوب باشد حتمن قابل فهم هم هست. ممکن است دیوانهیی هم حرفهای سختی بزند و هیچکس نفهمد. مخاطب حرف، باید منظور آدم را درک کند. یکی از رفقای من روزی داشت نطق میکرد. چشمایش را بسته بود و اسب سخن را تاخت کرده بود. وقتی چشمش را باز کرد دید فقط یک نفر نشسته است. گفت شما اینجا چه میکنید؟ کسی که نشسته بود پاسخ داد من سخنران بعدی هستم! این طرز صحبت کردن معقول نیست.
عکس بالا هیچ ربطی به این مصاحبه ندارد و تنها ربطش به یادادشت من هم حضور روبن مامولیان در یک اتفاق تاریخی است. جمعی از غولهای عالم سینما در کنار هم. میزبان جورج کوکر و میهمانی به افتخار لوئیس بونوئل.
ردیف ایستاده از چپ به راست: روبرت مولیگان، ویلیام وایلر، جورج کوکر، رابرت وایز، ژان کلود کاریه و سرژسیلورمن
ردیف نشسته از چپ به راست:
بیلی وایلدر، جورج استیونسن، لوئیس بونوئل، آلفرد هیچکاک و روبن مامولیان
نوامبر ۱۹۷۲
کارگردان: کاظم راست گفتار
فیلمنامه: پیمان قاسم خانی
بازیگران: پارسا پیروزفر، امین حیایی، سارا خویینی ها، گوهر خیراندیش، ماه چهره خلیلی، محمدرضا شریفی نیا
خلاصه داستان: تصادفی در یکی از خیابانهای دوبی منجر به آشنایی و سرانجام ازدواج نگار دختر یک تاجر پولدار ایرانی با کامران صاحب یک رستوران ایرانی در دوبی می گردد. بعد از مدتی رفتار کامران با نگار تغییر کرده و بنای ناسازگاری را میگذارد و این واقعه سبب نزدیکی روحی بیشتر نگار به نیما دوست و شریک کامران می شود و در نتیجه ...
در همان قسمت ابتدایی فیلم یعنی زمانی که کامران و نگار از ماه عسل برگشته اند، نگار هنگام بالا و پایین کردن کانلها، به فیلم کازابلانکا بر می خورد. درست همان سکانس معروف کازابلانکا (سکانسی در رثای یک عشق ممنوع) و همان جمله معروف بوگارت به برگمن : he is looking at you kid
من با دیدن این صحنه گفتم حتما نقاب کپی ایرانی فیلم دوباره سعی کن سام وودی آلن هستش. به خصوص وقتی نگار برای شوهرش ماجرای فیلم را در کمال احساس تعریف می کرد و بعدا در زمانی که با دوست شوهرش نیما در مورد اینکه به نظرش کازابلانکا بهترین فیلمه و وقتی که نیما در جوابش گفت که فقط به این جور عشق علاقه داره و ....
ولی در نهایت ماجرا اصلا اون جیزی نبود که من فکرشو می کردم. چون فیلم هنوز روی پرده است بهتره در مورد پایان ماجرا حرفی نزنم. یشنهاد می کنم برید سینما و نقاب را بینید. در این وانفسایی که فیلم ها به سختی مجوز می گیرند و پروانه نمایش٬ تماشای فیلمی که موسیقی عربی دارد و صدای اصلی داریوش و ابی پخش می شود و نماهای زیبایی از دبی را برای شما نشان می دهد خالی از لطف نیست. البته فیلم دچار سانسور شده و بعد از ۲ سال مجوز اکران گرفته.
فیلم از ساختار غیر خطی جذابی برخور داره و پیدا کردن خط اصلی با پایان گرفتن فیلم امکان پذیر است. شیوه روایت فیلمنامه به گونه ای طراحی شده که طی پیشرفت ماجرا چند بار تعاریف قصه عوض می شوند و علاوه بر غافلگیری مخاطب این امتیاز را دارد که در عین این تغییر، تعاریف اولیه نقض نمی شوند بلکه در راستای یکدیگر قرار گرفته و به گونه ای مکمل هم می شوند.
فیلم که بدون شک موضوع جذابی دارد ولی عدم استفاده از صحنه های تماس فیزیکی در فیلم بشدت آزار دهنده است. من تا زمانی که فکر می کردم کپی فیلم وودی آلن هست همش به این نکته فکر می کردم که صحنه اصلی قراره چه جوری از آب در بیاد. ولی به هر حال نقاب با انتخاب موضوعی خاص و نامتعارف حداقل در حد و اندازه های سینمای ایران، توانسته با انتخاب ساختار و شیوه روایت، خطوط قرمز را پشت سر بگذارد و با جهت دادن به قصه به گونه ای هوشمندانه، حرکت خود را تعدیل کند.
گوشواره فیلمی است به کارگردانی وحیدموسائیان. بازیگران: اکبرعبدی-در نقش پدر من که پزشک اطفال است-، رویا تیموریان، مسعود رایگان، پریسا پورقاسمی و خودم-ترانه مهدی بهشت-. فیلم براساس داستانی کوتاهی در کتاب لبخند انار نوشته هوشنگ مرادی کرمانی است. مهین –پریسا پورقاسمی- که در یک خوابگاه زندگی میکند خانواده ای دارد فقیر که پدرش معتاد بوده و مرده و یکی از دوستانش از وضع خانوادگی او اطلاع دارد. او برای شرکت در جشن تولد دوستش دعوت میشود. خجالت میکشید که وضع زندگیش را دوستانش بفهمند. اینست که تصمیم میگیرد که گرانبهاترین هدیه را به دوستش بدهد. او که از داشتن خانوادهای فقیر شرم داشت در پایان فیلم پشت موتور ناپدری میپرد و مادرش-رویا تیموریان- را در آغوش میگیرد. پیام فیلم ایناست که نباید از چیزی که هستیم خجالت بکشیم. و مهین این را از پدر دوست ثروتمنداش مهتاب –من- یاد میگیرد.
فیلم در بخش مسابقه جشنواره فیلم فجر و جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان شرکت کرد و با اینکه در هر دو مسابقه نامزد دریافت جایزه بود، جایزهای نگرفت.گوشواره کلاً فیلمی است سرگرم کننده برای بچه ها. نمایش آن در جشنواره فجر اشتباه بود چرا که مردم توقع نداشتند که فیلمی را در ژانر کودکان در سینما ببینند. بازی های فیلم بسیار خوب بود. خانم تیموریان در جشنواره فجر نامزد بهترین بازیگر زن بودند.
پریسا پورقاسمی هم در همدان کاندیدای نقش اول کودک شد که به نوبه خود یک موفقیت برای فیلم بود. در همدان جلوه های ویژه فیلم هم نامزد شد. به خاطر باران مصنوعی که بسیار زیبا و استادانه بود و در سطح وسیعی در کوچه پس کوچه های الهیه میبایستی صحنه را پوشش میداد و بسیار طبیعی به نظر می رسید.
حاشیههای جشنواره:
بیست و یکمین جشنواره بین المللی فیلم های کودکان و نوجوانان از دهم تا چهاردهم اریبهشت ماه در همدان برگزار شد. در همدان فیلم با استقبال زیادی مواجه شد به دلیل اینکه آنجا ما مخاطب خود را داشتیم.
جشنواره فیلم کودک و نوجوان که همیشه در اصفهان برگزار میشد به دلیل عدم توانایی اصفهان در برگزاری آن امسال در همدان برگزار شد. یکبار هم قبلاً در کرمان برگزار شده بود. علت را هم که در همدان شنیدم این بود که میگفتند جو اصفهان برای برگزاری جشنواره مناسب نیست. ولی در همدان برخورد مردم با ما بسیار صمیمی و مهربان و خیلی محترمانه بود.
روز دوازدهم بلافاصله بعد از ورود به همدان در ساعت ۱۱ صبح مصاحبه مطبوعاتی دست اندرکاران فیلم در یکی از سالنهای هتل باباطاهر برگزار شد که در آن، آقایان موسائیان، مردای کرمانی ، ایوبی –ادیتور- ، پریسا و خودم شرکت داشتیم که خبر آنرا اینجا میتوانید بخوانید.
بازار عکس گرفتن هم داغ بود. شبی در مهمانی شام آقای استاندار همدان با پریسا دوربین برداشتیم که بریم و با عموپورنگ یعنی داریوش فرضایی عکس بگیریم که این شازده باهامون عکس ننداخت. مثلن به قول حسام جون خیرسرش برای بچه ها داره کار میکند. برعکسش آقای ایرج نوذری وقتی رفتیم باهاش عکس بگیریم با کمال میل قبول کرد و چندتا عکس باهامون گرفت و بعدشم بازم وقتی این پست رو داشتم آماده می کردم برای وبلاگ فیلمامون، توی کامپیوتری توی هتل، بازم اومدن پیشم و با هم دوباره عکس انداختیم و بهشون گفتم که شما خیلی خوشرفتار هستید برعکس عمو پورنگ. چندتا از عکسها را از جمله عکس با آقای مردای کرمانی و آقای موسائیان و خانم درخشنده و آقای نوذری را اینجا میگذارم که ببینید.
آخرین خبر اینکه روز پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت فیلم به به طور خصوصی در سینما فردوسی تهران به مناسبت آغاز چهاردهمین سال تاسیس بنیاد کودک که یک سازمان خیریه غیردولتی است -NGO- به نمایش درآمد. که آن محیط هم بسیار گرم و صمیمی بود و امیدوارم که در کارشان موفق باشند.
در فرصت هایی که برنامه ای نداشتیم به آرامگاه های زیادی رفتیم. بوعلی، باباطاهر، عارف قزوینی و استر و مردخای
آقای مرادی کرمانی دوست داشتنی می گفت: خیلی دوست داشتم که تو، توی تمام فیلمایی که من سناریوشو مینویسم بازی کنی. ولی فیلمای من همه در مورد بچه های فقیر و ایناست. و اصلن چهره تو به شخصیت های داستان های من نمی خوره.
خوب شد که بالاخره یک داستانی نوشتند که توش یه بچه پولداری بود که بچه پولداری مثل من!! توش نقش داشته باشد.
راستی تا یادم نرفته بگم که فیلم در مهرماه اکران میشود.
بیان رئالیسم جادویی آمریکای لاتین، آمریکای لاتینی که ریشه در باورهای اجدادش در اسپانیا دارد در قالب یک فیلم. فیلمی که به کالبد شکافی یکی از همین داستانها میپردازد توسط جادوگری به نام پدرو آلمادوار و با سناریویی نوشته شده توسط خودش.داستانی که هر روزه در گوشه و کنار خودمان هم اتفاق میافتد ولی به تصویر در نمیآید.
با این فیلم تکلیف بسیاری از ارواح ساکن در ویرانهها و قصرها و خانهها و.....روشن میشود. ارواحی که هریک رازی را با خود حمل میکنند تا روزی که مجددن به گور بازگردند.
فیلمی یکدست و روان با بازی پنهلوپه کروز-میرندا-. یکی از جذابیت های فیلم همین بازی است. به نظر من بهترین فیلمی که پنهلوپه کروز تا کنون بازی کرده است. فیلم بعد از معرفی پرسناژها به دو بخش عمده تقسیم شده و در دو محور جلو میرود. محور خانوادگی میرندا به همراه کار و جسد و دخترش و محور سولیا به همراه روح-جسم مادر. روحی که در پی یک درام عاشقانه متولد شده است. این دو محور در پایان فیلم به مم میرسند و خانواده ای زنانه متولد می شود.
بازگشت فیلمی نیست که بارها بشود به دیدنش نشست. ولی اگر آنرا نبینیم لذت دیدن یکی از بهترین فیلم های روز جهان را از دست داده ایم. دیدنی ترین سکانس فیلم، مراسم عزاداری زنانه برای خاله پائولاست. بارها میتوان به دیدن آن نشست واز زوایای دوربین و بازی تک تک عزداران لذت برد. مخصوصن بازی خیره کننده آگوستینا-بلانکا پورتینو- که معلوم نیست چند بار تا رسیدن سولیا واقعه مرگ پائولا را تعریف کرده است. و این نیز سکانسی است بسیار آشنا برای ما.
میرندا در نمایی از فیلم، آهنگ بازگشت، که یک تانگوی بسیار زیبای آرژانتینی مربوط به دهه سی است را میخاند و بسیار زیبا هم میخاند. این سکانس هم سکانسی است دیدنی و در آن با توجه به اینکه در یک رستوران میگذرد ولی به طور عمده روح-جسم مادر-کارمن مائورا- را میبینیم درون اتومبیل و میرندا. سکانسی که میتوان گفت نام فیلم در آن معنا میشود. مادر و دختری که یکدیگر را میبخشند به خاطر آنچه که در نظرشان خطای نابخشودنی دیگری بوده است.
از نقطه نظر منطقی سکانسهای مربوط به حمل جسد و سپس دفن آن به دور از واقعیتهای عینی است و از ارزش فیلم کاسته است.
گوردن اسکات یکی از خوشتیپ ترین تارزانهای سینما در هشتاد سالگی درگذشت. راستش من این تارزان را ندیدم. اگر هم دیده باشم یادم نیست که دیدهام. چرا که وقتی فیلمهایش نشان داده میشد من اگر به قول پرویز کیمیاوی در شکم مادرهم نبوده باشم حداقل در سینما جز تاریکی و روشنی نمیدیدم. هفت هشت ساله که بودم در بعضی از آلبوم فیلمهای بچهها گاهی یک جفتی از او و میمونش میدیدم. اصلن سینمای شهر ما به ندرت تارزان میآورد و خوراک شهر، فیلم هندی و فارسی بود. سکانسهای بیاد ماندنی امروز هم اصلن در باره او نیست و در باره تارزان خودم است.
اولین تارزانی که من یادم است یک تارزان هندی بود. سکانس تارزان شدنش را هیچ وقت فراموش نمیکنم و در سقوط هواپیماها چه در واقعیت و چه در فیلمها آن را می بینم و اما شرح این سکانس:
هواپیمایی مسافربری دچار سانحه شد و سقوط کرد. تارزان آینده که حدود دوسال داشت و در آغوش مادرش بود به شکلی سقوط کرد که اگر کلیه مسافرین هواپیما در همین مسیر وی قرار گرفته بودند سالم به زمین میرسیدند. یعنی حرکت در یک سطح شیبدار با زاویهای بین سی و چهل و پنج درجه بدون اینکه سرعتش زیاد شود. غلط میزد و پایین میآمد. تمامی قوانین فیزیکی و غیر فیزیکی را کارگران با این سکانس در هم ریخت. پایین هم که تعدادی حیوان انساندوست منتظر رسیدن او و تربیتش بودند. بقیه از جمله پدر و مادر و ... چون از مسیری عمودی سقوط آزاد کردند، مردند.
تا جاییکه یادم است دختری او را پیدا کرد یا اول او دختر را پیدا کرد. لب چشمهای، چیزی، دختره هم مثلن لخت. عین کنار دریاهای خودمون. با ساری هندی توی آب به این طرف و اون طرف آب میپاشید. دختر وقتی دیدش جیغ کشید و اینم که تا حالا آدم ندیده بود از ترس رفت پشت یک درختی و دختر هم همین که دید از این موجود بخاری بر نمی خیزد، به دنبالش رفت و باهاش دوست شد. تارزان یک شورت اسلیپ پوشیده بود. ریشش را از ته زده و سلمانی هم رفته بود. در حدود دو سه روزی هم به جای حرف زدن فقط اصوات از دهانش خارج میشد ولی دوست دخترش همین که نام خودش را بهش یادداد، چیزی مثل رادا یا سارا، دو سه دقیقه بعدش که این یعنی پس فرداش، با رادا یا سارا چنان آواز هندی پر سوز و گدازی میخاند که بیا وحظ کن. شاید این تارزان من هنوز زنده باشه.
به قول حسام گاهی فیلمهای بی ستاره هم دیدنی هستند و به قول خودم میتوانند یک عمر در خاطر بمانند.
نام جرمی آیرونز کافیست تا شما را به دیدن فیلمی ترغیب کند. بازیگری که کلیه فیلمهایش دیدنی هستند و خود من به یاد ندارم که فیلمی معمولی از وی دیده باشم.
فیلمی علمی تخیلی، بیانگر دورهای از زندگی فرانتس کافکا نویسنده شهیر چک. (1924-1883).
اگر فیلم را ندیدهاید سعی کنید ابتدا رمان قصر کافکا را بخانید. حتمن لذت بیشتری از دیدن فیلم خاهید برد. کاری که من نکردم.
ادوارد روبن یکی از همکاران کافکا در اداره بیمه مفقود میشود. در جستجو به دنبال یافتن وی، پلیس وی را جهت شناسایی جسد روبن احضار میکند. کافکا در مییابد دوستش عضو گروهی آنارشیست است که با قدرت مستقر در قصر میجنگند. و.....
چهارمین فیلم استیون سولدربرگ محصول سال 1991به طریقه سیاه و سفید تهیه شده است. مگر نماهای درون قصر که رنگی است و علی رغم زیبایی رنگ وقتی که کافکا از آن خارج میشود آرامشی وجودمان را میگیرد. احساس امن بودن میکنیم. تا جاییکه فضای زندگی در سال 1915 تصویر میشود و زندگی کافکا را شاهدیم فیلم بسیار جذاب تراست نسبت به وقتیکه لحن کمی ماجرا جویانه و پلیسی میشود. علی رغم سمبولیک بودن کلیه اتفاقات بعدی. یکی از نماهای زیبای فیلم تلفیق حمل جسد روبن روی برانکارد با حمل چندین پرونده و زونکن با یک چرخ دستی توسط کارمند اداره است. فیلم در سکانس های مربوط به دوقلوهای دستیار کافکا ریتمی کمدی به خود میگیرد. که در تلطیف فضای فیلم موثر است.
در جای جای فیلم کافکا کتاب نامه به پدررا مینویسد. پدری که در همین فیلم هم میشود سایه سیاهش را برزندگی کوتاه کافکا دید. به تعدادی از وقایع مهم زندگی کافکا در فیلم هم اشاره میشود بی آنکه حالت مستند به خود بگیرد. از جمله اشاره به دوبار نامزدی در یکسال و نیز در خواست از دوستی که او را به قصر راهنمایی میکند مبنی براینکه کتابها و دست نوشتههایش را در صورتیکه زنده برنگردد بسوزاند. عظمت کار فیلم صرفنظر از معیار های واقعی سنجش فیلم بیشتر از آن روست که تمامی دست اندکاران فیلم موفق شده اند آنچه را که به آن فضای کافکائی میگویند خلق کنند*. موسیقی بسیار زیبای کلیف مارتینز چاشنی کلیه لحظات دلهره آور و شادی بخش است. یکی از نقاط ضعف فیلم مژه زدن جسد روبن در لحظه ای است که کافکا او را نگاه می کند. اگر اشاره ای سمبلیک نباشد که من نفهمیده باشم حتا اگر در نور پردازی این خطای چشم را ایجاد کرده باشد به سادگی در چنین فیلمی قابل گذشت نیست. البته دوستان همیشه به من ایراد می گیرند که همیشه وقتی فیلم می بینم که چشمهایم آلبالوگیلاس می چیند. خودتان ببینید.
*این جمله را در ویرایش متن از کامنت کوروش به وام ستاندم.
یکی از بخشهای چهارمین جشنواره جهانی فیلم تهران 5-16 آذرماه 1354، سینمای میکلآنجللو آنتونیونی بود. فیلمساز صاحب نام سینمای ایتالیا. در این بخش چهارده فیلم این کارگران که از سال 1948 تا آن سال یعنی 1975ساخته شده بود، به نمایش درآمد. فیلمهای:نظافت شهری/ وقایع یک عشق/ دروغ عاشقانه/ شکست خوردگان/ خرافات/ رفیقهها/ فریاد/ حادثه/ شب/ کسوف/ صحرای سرخ/ آگراندیسمان/ زابریسکی پوینت/ حرفه: خبرنگار. حضور میکلآنجللو آنتونیونی در نیمه شب نهم آذرماه 54 در مهرآباد تهران اعتبار ویژهای به این جشنواره بخشید. حضور وی، یک حادثه تلقی شد. آنتونیونی هم در یک مصاحبه مطبوعاتی، با افشای نحوه تهیه پلان-سکانس هفت دقیقهای آخر فیلم حرفه: خبرنگار به نوعی اعتبار جشنواره را دوچندان کرد. یک خبر داغ و حرفهای که قبل از اتمام مصاحبه به خبرگزاریهای سراسر دنیا، فکس شد. بسیاری از مجلات سینمایی جهان در اولین شماره خود به این خبر پرداختند و آنرا به چاپ رساندند.
س- آقای آنتونیونی در مصاحبههای قبلی که در باره آخرین اثرشان (حرفه: خبرنگار) داشتهاند، همیشه بطریقی از دادن یک جواب دقیق و روشن به چگونگی ساختن پلان-سکانس (صحنه-فصل) آخر فیلم طفره رفتهاند و قول دادهاند که بالاخره روزی جواب این معما را خاهند داد. میخواستم بدانم آیا بالاخره این روز موعود فرا نرسیده و آیا ایشان مایل نیستند در این مورد اطلاعاتی در اختیار ما بگذارند؟
آنتونیونی- متاسفم که هنوز کسی در این جمع فیلم مورد نظر را ندیده و لذا توضیح من بی اثر خاهد بود. اما اگر اصرار دارید حاضرم برایتان بگویم.
("آنتونیونی" اطلاع ندارد که روز قبل در یک جلسه فوقالعاده در وزارت فرهنگ و هنر فیلم (حرفه: خبرنگار) برای روزنامه نگاران و منتقدین به نمایش درآمده است. این نکته برای او توضیح داده میشود و او با رضایت خاطر بیشتری به توضیح نحوه فیلمبرداری این پلان-سکانس میپردازد.)
آنتونیونی- اگر روزنامه نگاران فیلم را دیدهاند پس حتما فهمیدهاند که چگونه این قسمت ساخته شده است؟
(حضار و لبخند تلخ، اما پر از رضایت و غرور استاد)- برق فلاشها و نور خیره کننده پروژکتورها همراه با قارقار دوبینهای فیلمبرداری یکباره همه سالن کوچک و پر از علاقمند و کنجکاو بی خبر از آنچه میگذرد را مالامال از عشق به شناخت پنهان و ضبط لحظههای تاریخی زندگی بشر میکند. "آنتونیونی" لحن خسته و معترض خود را یکبار دیگر برملا میکند و معتقد است که این کار تداوم خط ذهنی او را درهم میریزد و تقاضای سکوت و آرامش میکند....لب و لوچهها آویزان میشود و صحنه را سکوت پر میکند. (البته نه چندان ولی خوب چاره چیست؟)
آنتونیونی- من فکر این پلان-سکانس را از همان ابتدای فیلم برداری........
متن رنگی عینن از مجله سینما 54 شماره دی و بهمن نقل شده است. البته با رسم الخط من.
حتمن منتظر توضیح این پلان-سکانس هم هستید. به درخواست آنتونیونی اول آنرا ببینید بعد اگر توضیح خاستید در بخش سکانسهای بیاد ماندنی آپ میکنم. هر چند این فیلم یک سکانس زیبای دیگری هم دارد که به موقع به آن هم خاهم پرداخت.
این پلان-سکانس را ببینید. یادآوری می کنم، دوستانی که فیلمهای امروزی را نگاه میکنند در حین تماشا باید به امکانات تکنیکی آن دوره توجه کنند و الا با توجه به تکنولوژی امروز از جمله کامپیوتر، تهیه چنین پلان-سکانسی ممکن است از خیلیها از جمله من، برآید.