انقدر فیلم های کوتاه مستر بین از تلویزیون پخش شده که دیگه کاراش به نظر خنده دار نمیاد! اما فیلم "تعطیلات آقای بین" (Mr. Bean's Holiday) محصول ۲۰۰۷ انگلستان، فیلم بدی نیست. یه جورایی بهمون ثابت می کنه هنوز هم می شه از دست خنگ بازیهاش حرص بخوریم و یه جاهایی هم از خنده روده بر بشیم!
"تعطیلات آقای بین" مطمئناً فیلم مهم و مطرحی نیست، نه فیلمنامۀ خاصی داره و نه ساختار هنرمندانه. اما مگه توقع ما از یه فیلم کمدی چیه؟ می خوایم یه مدت بخندیم و سرگرم بشیم، که این فیلم اینکارو می کنه.
داستان فیلم خیلی ساده است: مستر بین توی قرعه کشی برندۀ جایزۀ مسافرت به کن فرانسه می شه. از همون اول شروع می کنه به خنگ بازی درآوردن تا آخر. توی راه با یه پسربچه و یه دختر هنرپیشه آشنا می شه و سه تایی با هم به سفر ادامه می دن تا می رسن به کن و جشنوارۀ فیلم معروفش.
بخش پایانی فیلم که توی سالن افتتاحیۀ جشنوارۀ کن می گذره هم به نوع خودش جالبه. مستر بین که می بینه کارگردان نقش دختره رو کم کرده و از توی فیلم درآورده می ره بالا توی اتاق پخش و مزخرفاتی رو که با دوربین هندی کم خودش گرفته توی سالن پخش می کنه! ملت که تا حالا حوصله شون از فیلم سر رفته بود و داشتن چرت می زدن توجهشون جلب می شه. جالب اینکه تصاویر (مسخره بازیهای خودش و تصاویری که از دختره گرفته) با صدای نریشن فیلم اصلی هم به خوبی سینک می شه و در پایان ملت کلی دست می زنن برای کارگردان! این سکانس به خوبی مزخرف بودن بعضی از فیلم های جشنواره ای رو به تصویر می کشه! من که کیف کردم!
در کل باید گفت این فیلم برای وقتی که آدم نمی خواد یه فیلم جدی ببینه انتخاب خوبیه. هم سرگرم کننده است و هم خانوادگی. از معدود فیلم هایی که این روزها می شه با خیال راحت جلوی همه گذاشت بدون اینکه انگشت اشاره رو درحالت standby روی دکمۀ FF نگه دارین!
گوشواره از امشب ۳۰/۸/۸۶ اکران شد.
کارگردان: وحید موساییان
فیلمنامه : هوشنگ مردای کرمانی
بازیگران: اکبر عبدی - رویا تیموریان - پریسا پورقاسمی - مسود رایگان - فریبا خادمی
لینک های مرتبط :
من فقط موقعی نقش بازی میکنم که در ازای آن پول بگیرم.
***
یکی از مهمانان مشهور و صاحب نام سومین جشنواره جهانی فیلم تهران هنرپیشه صاحب نام سینما تونی کرتیس (Tony Curtis) بود. یکی از مفرح ترین فیلم هایی را که از وی دیده ام هرگز فراموش نمیکنم. بعضی ها داغشو دوست دارن Some Like It Hot با جک لمون و مرلین مونروی فقید. وی در مصاحبهای مطبوعاتی در دومین روز جشنواره به سئوالات خبرنگاران پاسخ گفت. خلاصه ای از این مصاحبه عینن از بولتن روزانه شماره 3 جشنواره به تاریخ ششم آذرماه 1353 را در زیر میبینید.
- آیا هالیوود متوجه پیشرفت سینما در اروپا –بخصوص اروپای شرقی- هست یا نه؟ و در برابر آن سینما چه عکس العملی دارد؟
تونی کرتیس: هالیوود زیاد به این مسائل توجه ندارد. مساله اینست که هالیوود امروز از خودش تغذیه میکند و دیگر مرکز خلاق سینما نیست. گوشت خودش را میخورد و فقط به دوام آوردن و زنده بودن توجه دارد
- آیا دوره استارسیستم بسر آمده؟
تونی کرتیس: نه تازه شروع شده! این حرف که سیستم ستاره سازی به سر رسیده، غالبن از جانب تهیه کنندهها و پخش کنندههای فیلم عنوان میشود چون نمیتوانند با هنرپیشههای بزرگ و مشهور قرارداد ببندند. بنابراین این مساله بیشتر یک شایعه است. شایعهای از روی حسد و دور از واقعیت.
- هالیوود چه فیلمهایی را برای زنده بودن انتخاب کرده؟
تونی کرتیس: مسالهی فیلمسازی بنظر من فقط آن نیست که آدم بیاید پولی از سینما در بیاورد. فیلمسازی باید بیشتر سخنگوی عواطف آمدم باشد. هالیوود کار میکند که به پول خودش برسد و این راه درستی نیست.
- شما گفتید سینما بیشتر باید پاسخگوی عاطفه باشد. آیا حاضرید در فیلمهای خوب دستمزد نگیرید و یا کمتر بگیرید؟
تونی کرتیس: من چرا باید در ازای پاسخگویی به عاطفهام پول کمتری بگیرم؟ البته اگر تهیه کنندگانی باشند که پولشان کافی نباشد و بگویند که حاضرند با من در ازای دستمزدم شریک بشوند، من حاضرم. چرا باید تهیه کنندگان، سهم دیگران را از نتیجهای که میگیرند، نپردازند؟
- ظرف این دو روزی که در تهران بودید آدم صمیمی و خندان و شادی بنظر میرسیدید. آیا در زندگی خصوصیتان نیز همین طور هستید؟
تونی کرتیس: من همینم که شما میبینید. من فقط موقعی نقش بازی میکنم که در ازای آن پول بگیرم.
این فیلم درباره زندگی "مارکز دو ساد" نویسنده ایست که پس از انقلاب فرانسه در زمان ناپلئون رمانهای اروتیک مینوشت و در نوشته هایش سکس رو با خشونت می آمیخت، بهمین دلیل بعدها عملیات خشن رو در سکس به "سادیسم" شناختند.
شخصیتی که از مارکز در این فیلم ارائه شده نویسنده ای شیک، شوخ طبع و بسیار محترم و دوست داشتنی است که بنا به عدم درک افکارش از او در یک تیمارستان مراقبت میکنند. نوشته هایش بصورت مخفی از تیمارستان خارج میشه و به چاپ میرسه. ولی چاپ نوشته ها علیرغم طرفداران زیاد در میان مردم با استقبال مقامات دولتی روبرو نمیشه و باعث میشه که وی تحت نظارت شدید قرار بگیره.
هنرپیشه ها عبارتند از "جفری راش" در نقش مارکز و "کیت وینسلت" در نقش کارگر تیمارستان ، "جاکین فونیکس" راهب و "مایکل کین" در نقش پزشک تیمارستان .
از صحنه های جالب این فیلم سکانسی است که همه ابزار نوشتن رو از مارکز گرفته اند و وی برای نوشتن از شراب و یک تکه استخوان استفاده میکنه و باز مینویسه ! وقتی بازهم محدودش میکنند این بار با خون خودش روی لباسش مینویسه و در میان جمع دیوانه ها شروع به پز دادن میکنه ..... اون صحنه خیلی زیباست !
البته سرنوشت مارکز خیلی هم با خوبی و خوشی به انجام نمیرسه ولی نکته مهم اینه که اندیشه های سادیستی وی هنوز هم در جریان است تا جاییکه چند سال پیش پازولینی کارگردان ایتالیایی یک فیلم از روی کتاب "سالو 120 روز" مارکز ساخت و باعث شد بعد از اون فیلم کشته بشه ...... "سالو" هنوز هم یکی از وحشیانه ترین فیلمهای تاریخ سینماست.
این فیلم بطور اتفاقی دستم رسید. باز هم یه فیلم خوب دیگه که از دستم در رفته بود!
فیلم، داستان یه مرد خجالتی انگلیسی (بن چاپلین) رو روایت می کنه که از طریق اینترنت با یه دختر روس (نیکول کیدمن) دوست می شه و عاشق همدیگه می شن. بعد از اینکه دختر رو به لندن دعوت می کنه تا با هم بیشتر آشنا بشن، می فهمه این دختر اصلاًً انگلیسی بلد نیست! سعی می کنه دختر رو قانع کنه که به کشورش برگرده و رابطه رو قطع کنه اما به تدریج عاشق سادگی دختر می شه. شب تولدش، دو مرد روس که خودشون رو دوستان دختر معرفی می کنن با شراب و گیتار وارد خونه می شن و...
تازه از اینجا ماجرا شروع می شه! اولش فکر می کنیم با یه داستان تکراری بی مزه طرف هستیم که مشابه اش رو مثلاً در فیلم Original Sin دیدیم، اما هر چی بیشتر پیش می ریم فیلم ضرباهنگ سریعتری پیدا می کنه و متوجه حقایقی می شیم که اصلاً فکرش رو هم نمی کردیم. نیم ساعت آخر فیلم، از شدت هیجان روی لبۀ مبل نشسته بودم!
وینست کاسل (شوهر خانم مونیکا بلوچی) نقش یکی از این مردان روس رو بازی می کنه و مثل همیشه به خوبی از عهدۀ نقشش بر اومده. نیکول کیدمن می بایست در این فیلم دو سه بار تغییر شخصیت می داد که همه رو عالی از کار درآورده.
Jez Butterworth کارگردان فیلم هست (من که قبل از این نمی شناختمش) و تونسته فیلمنامه ای که دستش بوده رو به بهترین شکلی به فیلم تبدیل کنه. نکتۀ جالب اینکه هیچکدوم از عوامل فیلم اصلاً روس نبودن و حتی یک کلمه روسی نمی دونستن!
بعضی وقتها باید از صرف فیلم دیدن لذت برد؛ نه باید دنبال سبک ساختاری خاصی گشت و نه دنبال حرفی بزرگ. بعضی وقتها فقط باید سرگرم شد؛ این فیلم به بهترین شکلی اینکارو انجام می ده و تجربۀ لذتبخشی از تماشای یه فیلم بی ادعا و کم خرج رو برای بیننده باقی می ذاره.
(Meet the Robinsons)یکی از قشنگترین کارتونهایی است که دیده ام. محصول سال 2007 کمپانی والت دیسنی.
البته بعد از عروس مرده.
فیلم در واقع سه مطلب را به ما میگوید:
1 – این که هیچ وقت موقعی که شکست خوردیم جا نزنیم.
2 – زمان گذشته و حال و آینده در آن واحد وجود دارد ولی ما نمیبینیم.
3 – قورباغهها به اندازه انسانها توانایی دارند.
من نقد این فیلم را در دو مجلهای که میخوانم دیده بودم. یکی مجله "دوست بچهها" و دیگری مجله "بچهها گل آقا". دوست از فیلم بد گفته بود و گل آقا خوب.
فیلم را هفت فیلمنامه نویس نوشتهاند.
داستان در باره پسری سرراهی است که به دنبال یک خانواده میگردد. برای هر زن و شوهری که برای قبول کردنش به فرزندی او را ملاقات میکنند اختراعاتش را نمایش میدهد ولی به دلیل شکست در اختراعات و به هم زدن اوضاع و احوال هیچ کس او را به فرزندی قبول نمیکند و ...
یکی از جالب ترین شخصیتهای دوست داشتنی فیلم خانم لوسی هارینگتون است که حرکات او قابل توجه است. با اینکه نقش کمی دارد ولی در همین نقش کم هم بهترین شخصیت جای داده شده. هنگامی که آینده نشان داده میشود، نوع ساختمان سازی خیلی جالب است که باید ببینید. ولی نوع حمل و نقل را توضیح میدهم. شکل حمل و نقل در آینده به این شکل است که هرکس در موقع حرکت حبابی به دورش تشکیل میشود و به هر جایی که میخواهد منتقل میشود. در آنجا یک دست مکانیکی با انگشت به حباب میزند وحباب میترکد.
در ضمن کلاه بدمن فیلم هم خیلی دیدنی است.
موزیک متن کارتون هم شنیدنی است. خصوصاُ خواننده خوش صدایی که به جای قورباغهای میخاند. اسمش را نتوانستم در تیتراژ آخر ببینم.
وسایلی که اعضای خانواده رابینسون در آینده استفاده میکنند خیلی جالب است. از جمله دستگاه نقاش که در عرض چند ثانیه نقاشی میکند. یا روباتی که همه کاری میکند.. خوشگلترین شخصیت کارتون هم لویس یعنی نقش اصلی داستان است.
زیباترین و کوبندهترین سکانس فیلم هم سکانسی است که در پایان فیلم است. سکانسی که میفهمیم منشاء صدایی که مادر لویس را در اول فیلم ترساند، از کجا بوده است.
وقتی تمام جزئیات این کارتون را کنار هم گذاشتم دیدم که واقعاُ ارزش 4 ستاره را دارد.
(Meet the Robinsons)یکی از قشنگترین کارتونهایی است که دیده ام. محصول سال 2007 کمپانی والت دیسنی.
البته بعد از عروس مرده.
فیلم در واقع سه مطلب را به ما میگوید:
1 – این که هیچ وقت موقعی که شکست خوردیم جا نزنیم.
2 – زمان گذشته و حال و آینده در آن واحد وجود دارد ولی ما نمیبینیم.
3 – قورباغهها به اندازه انسانها توانایی دارند.
من نقد این فیلم را در دو مجلهای که میخوانم دیده بودم. یکی مجله "دوست بچهها" و دیگری مجله "بچهها گل آقا". دوست از فیلم بد گفته بود و گل آقا خوب.
فیلم را هفت فیلمنامه نویس نوشتهاند.
داستان در باره پسری سرراهی است که به دنبال یک خانواده میگردد. برای هر زن و شوهری که برای قبول کردنش به فرزندی او را ملاقات میکنند اختراعاتش را نمایش میدهد ولی به دلیل شکست در اختراعات و به هم زدن اوضاع و احوال هیچ کس او را به فرزندی قبول نمیکند و ...
یکی از جالب ترین شخصیتهای دوست داشتنی فیلم خانم لوسی هارینگتون است که حرکات او قابل توجه است. با اینکه نقش کمی دارد ولی در همین نقش کم هم بهترین شخصیت جای داده شده. هنگامی که آینده نشان داده میشود، نوع ساختمان سازی خیلی جالب است که باید ببینید. ولی نوع حمل و نقل را توضیح میدهم. شکل حمل و نقل در آینده به این شکل است که هرکس در موقع حرکت حبابی به دورش تشکیل میشود و به هر جایی که میخواهد منتقل میشود. در آنجا یک دست مکانیکی با انگشت به حباب میزند وحباب میترکد.
در ضمن کلاه بدمن فیلم هم خیلی دیدنی است.
موزیک متن کارتون هم شنیدنی است. خصوصاُ خواننده خوش صدایی که به جای قورباغهای میخاند. اسمش را نتوانستم در تیتراژ آخر ببینم.
وسایلی که اعضای خانواده رابینسون در آینده استفاده میکنند خیلی جالب است. از جمله دستگاه نقاش که در عرض چند ثانیه نقاشی میکند. یا روباتی که همه کاری میکند.. خوشگلترین شخصیت کارتون هم لویس یعنی نقش اصلی داستان است.
زیباترین و کوبندهترین سکانس فیلم هم سکانسی است که در پایان فیلم است. سکانسی که میفهمیم منشاء صدایی که مادر لویس را در اول فیلم ترساند، از کجا بوده است.
وقتی تمام جزئیات این کارتون را کنار هم گذاشتم دیدم که واقعاُ ارزش 4 ستاره را دارد.
شاید سکانسی که می خوام درباره اش بنویسم ارزش هنری زیادی نداشته باشه، اما برای من از مهم ترین – و شاید به یاد ماندنی ترین – سکانسی باشه که تابحال دیده ام. سکانسی که حتی روی مسیر زندگی ام اثر گذاشت. سکانسی از فیلم "پارک ژواسیک" ساختۀ استیون اسپیلبرگ، محصول ۱۹۹۳:
دانشمندان علم ژنتیک موفق شدن با سرمایه گذاری پیرمرد ثروتمندی به نام هاموند موجودات ماقبل تاریخ رو دوباره خلق کنن و در باغ وحشی تفریحی به نام پارک ژوراسیک به نمایش بذارن. اولین بازدیدکنندگان این پارک دو باستان شناس، یک ریاضیدان و دو کودک هستن. اونها با هیجان خاصی وارد پارک می شن و با ماشین های مخصوصی از کنار قفس دایناسورها رد می شن. اما هر چی کنار قفس ها منتظر می شن، هیچ دایناسوری رو نمی بینن... تا اینکه با خیانت یکی از برنامه نویسان پارک و به هم ریختن اوضاع جوی، پارک از کنترل خارج می شه و سیستم های امنیتی از کار میفتن...
سکانس مورد نظر من دقیقا همینجاست: دقیقۀ ۵۹ تا ۶۵ فیلم. یک سکانس شش دقیقه ای از اولین مواجهۀ انسان های امروزی با یک موجود غول پیکر ما قبل تاریخ. لحظه ای که اون تیراناسور بزرگ با غرشی گوشخراش از قفس بیرون میاد و به اولین ماشین – که بچه ها داخلش هستن – نزدیک می شه، اوج درماندگی انسان در مقابله با نتایج منفی حاصل از دخالت در کار طبیعت و اختراعات عجیب و غریب رو می شه در چهرۀ دکتر آلن گرانت (سام نیل) خوند. درست شبیه همون حالتی که در چهرۀ دانشمند فیلم "۲۰۰۱: یک اودیسۀ فضایی" کوبریک، هنگامی که کامپیوتر مرکزی در سفیه رو براش باز نمی کنه می بینیم.
اسپیلبرگ و سازنده های جلوه های ویژۀ کمپانی ILM برای ساخت این سکانس ماه ها وقت صرف کردن و روش های مختلف رو مورد آزمایش قرار دادن تا در نهایت ترکیبی از روش های مکانیکی و کامپیوتری رضایتشون رو جلب کرده. نورپردازی، صداگذاری، استوری بورد و افکت های تصویری این سکانس به قدری عالیه که به راستی نفس رو در سینۀ هر بیننده ای حبس می کنه. خصوصاً لحظه ای که نفس های T-Rex را صورت دکتر گرانت برخورد می کنه و کلاهش رو عقب میندازه.
من بیشتر از پنجاه بار این فیلم رو دیده ام (یعنی از سال ۹۳ تا بحال، بطور متوسط هر سه ماه یکبار) و هر بار هم مسحور این سکانس شده ام. این سکانس چنان تاثیری روی من گذاشت که به خاطرش رشتۀ کامپیوتر رو برای تحصیل در دانشگاه انتخاب کردم و به قصد ساختن جلوه های ویژه کامپیوتری وارد عرصۀ فیلمسازی کوتاه و کار در تلویزیون شدم.
هنوز هم یک عکس قاب گرفته از این سکانس روی میزم هست که با نگاه کردن بهش یه یاد میارم هیچ غیرممکنی وجود نداره و فقط باید به دنبال ابزار مناسبش بگردیم.
فیلمی غمگین ولی زیبا درباره نویسنده داستان پیترپن و نحوه الهام گیری این داستان از خانواده ای با 4 پسربچه دوست داشتنی که نشون میده چطور دنیای رویاها میتونه جایگزین زیبایی برای مفاهیم اجباری زندگی مثل بزرگ شدن و مرگ باشه.
جانی دپ در نقش سر جیمز متیو بری (نویسنده) و کیت وینسلت در نقش سیلویا دیویس (مادر بچه ها) و داستین هافمن در نقش سرمایه دار و مالک تئاتری در لندن در فضای سالهای 1900 انگلستان حضور دارند
فیلم از نظر توالی سکانس ها و بازی ها کمی به حال و هوای آمریکایی نزدیکه ولی در مقایسه با فیلم Ed Wood که بازهم جانی دپ نقش یک هنرمند متفاوت در جامعه رو داره تفاوت فرهنگ متین انگلستان در مقابل راحت طلبی آمریکایی رو میشه درک کرد
مسائل متنوعی از ایمان به نادیدنی ها و بازگویی دنیای کودکانه گرفته تا تعریف تعهدات خانوادگی و تقابل رویاهای هنرمندان با نظام سرمایه داری و ..... در اون دیده میشه.
همونطور که میدونید داستان پیترپن توسط هنرمندان زیادی که الگوهای جامعه بزرگترها رو نمی پسندیدند بارها مورد بازخوانی و ایجار آثار هنری جدیدی شده تا جاییکه مایکل جکسون (پسربچه ای که هیچ وقت دوست نداره بزرگ شه) اسم باغ خودش رو که وقف بچه های بیمار و بی سرپرست کرد Neverland یا همون دنیای رویاهای جیمز بری گذاشت
از اونجایی که تعبیر هنرمندانه بزرگ شدن و رشد همیشه دغدغه من بوده و هست از فیلم خیلی لذت بردم
جمعه بیستم مهرماه ۸۶ من و ترانه میدان بیسچاراسفند
فیلمها: کلاغ پر از شهرام شاهحسینی به به به، محمدرضا گلزار، مهناز افشار و حسام نواب صفوی
پسران آجری: به به، فرزاد فرزین و پوریا پورسرخ
در شهر خبری نیست. هست. به، محمدرضا شریفینیا
خدا نزدیک است: ؟
کلاهی برای باران: هفتهی قبل دیدیم.
با شمارش آرای بهها، در ساعت دو نیم روی دوصندلی در سینما کاپری سابق و بهمن فعلی نشسته بودیم به دیدن کلاغ پر با سه تا به.
ماه رمضان است. بوفه سینما هم تعطیل. مجبور شدیم تنقلات را بیرون سینما تهیه کنیم. در این فاصله به دنبال سی دی پاریس دوستت دارم هم گشتیم و نیافتیم. از بدو ورود به سینما تا شروع فیلم مشغول تماشای سکانسی از گذشته بودم. روزی، نه، شبی که ساعت ۲ الی ۴ بامداد در این سینما اژدها وارد میشود ِ بروس لی را دیدم. شبی از شبهای سال ۱۳۵۱ یا ۱۳۵۲. تنها باری که این سینما بیست و چهار ساعته فیلمی را نمایش میداد. به نوبه خود رکوردی بی سابقه است. موقع خروج از سینما کسانی در صف بودند که در انتظار باز شدن گیشه فروش بلیط سئانس 8 صبح بودند. بلیط های دو سئانس بعد هم فروش رفته بود. داشتم چی میگفتم؟ آها! کلاغ پر.
شروع فیلم یعنی تیتراژ بهترین سکانس فیلم است. محمدرضا گلزار که در نقش رضا یا مجتبا یا مصطفا در فیلم بازی میکند با یک دست موتور میراند و با دست دیگر تسبیحی که به گردنش است را صلوات گویان میگرداند. با حرکات مناسب دوربین داخل فیلم رو. ده دقیقه بعد سوار بر ترک موتور بهروز وثوقی بودم. در جاده شمال..... تو از کدوم قصهای....
بگذریم. بگذریم؟ نه هنوز دارم.
دیالوگ اکبرعبدی در نقش یک مازنی در نوع خود بی نظیر است. چیزی مانند دیالوگ داریوش ارجمند در سگ کشی بهرام بیضایی. بیضایی گفتم یادم آمد که بنویسم قرار است بهرام بیضایی لبه پرتگاه را با محمدرضا گلزار کار کند. خدا کند. چون بعد از ده سال اعلام میشود که بیضایی از این کار منصرف شده است.
کلاغ پر دارای ایدهای نو است. –حداقل من نظیرش را به یاد ندارم- با توجه به عنصر اصلی زمان در تنظیم سکانس ها و تقطیع نماها و نا هماهنگی بین.... منو با خودت ببر من به رفتن ....
فیلم را میتوان تا حدی فیلم حسام نواب صفوی دانست. کسی که با توانایی و زیبایی میتواند نقشی جاودانه از الویس پریسلی فقید بازی کند. این فیلم برای وی فیلم سختی بود چرا که معمولن در نقش منفی ظاهر میشود و فیلمنامه هم طوری پیش میرفت که خیلی دیر متوجه شدیم که نقش وی آنچنان منفی هم نیست. هر چند در فیلمهای گذشتهاش نیز در زنجیرهای از خباثتها قرار میگیرد و در بیشتر موارد اسیر دسیسه دیگران میشود. نمونهاش ازدواج به سبک ایرانی..... نه خدایا شبنمی. قد آغوش منی......
بهروز و گوگوش، نه ببخشید، گلزار و افشار پتانسیل قرار گرفتنشان در مقابل هم بسیار بیش از اینهاست. یک بار به شکلی منسجم تر در فیلم خانم میلانی بودهاند. آتش بس را میگویم. هر چند آنجا هم میتوانستند بهتر از آن باشند. راستی چرا این دو همیشه با هم دعوا دارند؟ رابطه جذابتر است؟ نه. خیلی هندی است. امیدوارم که در فیلم بعد به شکل دیگری ظاهر شوند و الا فروش این یکی را نخاهد شکست و شیب نزولی گیشه تند میشود. از من گفتن.
راستی تا یادم نرفته بپرسم از شما که اگر رفتید و فیلم را دیدید کامنت بگذارید که نام فیلم چرا کلاغ پر بود؟ تا جاییکه شنیدم در سکانسی که گوگوش درگوشم هم سفر را میخاند این دو هر کدام نامزد خود را پر میداد. شاید کلاغ پر هم در این سکانس بر زبان یک از این دو بازیگر اصلی فیلم جاری شده باشد و من نشنیدهام.
چه خوبه مثل سایه، همسفر تو بودن. هم قدم ...............
داستان های عاشقانه از شهر عشق: عشق در خیابان های پاریس متولد می شود، کشف می شود، ابراز می شود، نابود می شود... و دوباره متولد می شود.
کارگردانانی همچون گاس ون سنت، جوئل و اتان کوئن، سیلواین شامت، وس کرون، آلفونسو کوآرون، ژرار دوپاردیو، تام تایکور،... تنها بعضی از این کارگردانها هستن و بازیگرانی همچون نیک نولتی، ژولیت بینوش، استیو بوشمی، ناتالی پورتمن، الیجا وود، باب هاسکینز و جنا رولندز در اپیزودهای مختلف اون بازی کردن.
هر اپیزود داستان مستقلی داره و نمای پایانی هر اپیزود، نمای آغازین اپیزود بعدی رو تشکیل می ده. از اونجا که هر کارگردان در انتخاب قصه آزاد بوده، با کلکسیونی از سبک ها و ژانرهای مختلف روبرو می شیم که بعضی از اونها واقعا هوشمندانه نوشته و ساخته شدن.
بعضی از اپیزودها داستان خاصی ندارن و تنها برای دقایقی با یک کاراکتر همراه می شن و بدون حادثۀ خاصی هم به پایان می رسن. برای مثال داستان دختر جوانی که هر روز صبح خیلی زود از خواب بلند می شه، بچۀ نوزادش رو به یه مهدکودک می سپاره و خودش تا آخر شب از بچه های نوزاد دیگران نگهداری می کنه.
شاید فکر کنین مگه می شه در مدت زمان پنج دقیقه "حادثه"ای هم ایجاد کرد؟ باید گفت بله! اونهم چه حوادثی! بعضی از اپیزودها آنچنان هنرمندانه ساخته شدن که ظرف پنج دقیقه یک داستان هیجان انگیز حادثه ای کامل رو روایت می کنن که مو لای درزش نمی ره!
من از بین اپیزودهای مختلف این فیلم، از این چند تا واقعا خوشم اومد:
۱- اپیزودی که یه پسربچه ماجرای آشنایی و عشق پدر و مادرش رو تعریف می کنه (کل این اپیزود به سبک پانتومیم اجرا می شه).
۲- اپیزودی که اتان و جوئل کوئن ساختن و داستان یک توریست بدبخت آمریکایی رو توی متروی فرانسه نشون می ده!
۳- اپیزودی که یک مرد سیاهپوست ماجرای عشقش رو برای زنی که در حال مداوای اون هست تعریف می کنه...
انقدر سوژه و ایده توی این فیلم هست که برای آماتورها واقعا یه کلاس درسه و دیدنش برای حرفه ای ترها لذتبخش. من خودم خیلی چیزا از این فیلم یاد گرفتم.
کلام آخر اینکه این فیلم رو حتما باید دید!
برسرآنیم که گر زدست برآید
دست به کاری زنیم که غصه سرآید
و آن ایناست: میخاهیم مانیفست یک فیلم خوب را تدوین کنیم. جهت درج در دایرهالمعارف بزرگ سینمایی خودمان. یعنی همینجا. از نظرات کلیه دوستان هم بهرهمند میشویم. لینک این پست را در این بغل میگذاریم تا موقعی که این مانیفست مدون شود.
سعی کنید پاسخ ها را همراه با مثال به طور کامل توضیح دهید اگر احساس نیاز میکنید و مثال را میتوانید تا دلتان میخاهد کش بدهید ولی آنچه که باید سطری از مانیفست باشد باید کوتاه، جامع و قاطع باشد. روی پاسخها کار کارشناسی میکنیم و آنگاه در مانیفست میچسبانیم.
لازم به توضیح نیست که افاضاتی از قبیل کارگردانش خوب باشد یا مثلن در فستیوال فلان جایزه برده باشد و غیره را نخانده کنار میگذاریم. چرا که تازه میخاهیم از نقطه نظر این مانیفست کارگردان و .... را محک بزنیم.
پس پاسخ دهید: به چه فیلمی میتوان گفت فیلم خوب؟
نمونه اول که در ضمن آسان ترین آنها هم هست را خودم مینویسم.
۱ - فیلم باید خالی از سکانسها و پلانهای زاید باشد.
سکانسها و نماهایی که با حذف آنها هیچ گونه آسیبی به کلیت فیلم وارد نمیشود، معمولن به دلایل مختلف در فیلم گنجانده میشوند. مثل کش دادن زمان نمایش یا فروش فیلم و ....این امر یکی از بزرگترین معایب یک فیلم محسوب میشود. هیچ گونه استثنایی هم ندارد.
***
حسام:
۲ - هم خوانی فیلم با محتوا
این موضوع به نظر من یکی از مهمترین معیارهای خوب بودن یک فیلم محسوب می شه که اگر رعایت بشه می تونه حتی مورد اول رو تحت تاثیر قرار بده.
انتخاب سبک ساختاری، متناسب با سوژه و حال و هوای یک فیلمنامه از مهمترین وظایف کارگردانه که اگه به درستی انجام نگیره می تونه بهترین فیلمنامه ها رو هم خراب کنه.
در بعضی فیلم ها تنها به فرم پرداخته شده و سعی شده سبک جدیدی ارائه بشه (مثل فیلم The Jacket) اما به دلیل اینکه فیلمنامه پرداخت درستی نداره فیلم ارزشمندی نیست.
از طرف دیگه فیلم های زیادی هستن که با وجود داشتن فیلمنامه خوب و به دلیل عدم داشتن فرم مناسب حتی غیرقابل تحمل می شن (نمونه اینجور فیلمها زیاده)
از جمله فیلم هایی که در اونها هماهنگی بین فرم و محتوا به خوبی صورت گرفته می شه به The Others، Moulin Rouge و Amelie اشاره کرد که هر سه از مطرح ترین فیلم های سالهای اخیر بودن. خصوصا Amelie که فرمی کاملا جدید رو ارائه می ده که علاوه بر داشتن هماهنگی کامل با سوژه، جذابیت های فراوانی هم داره.
***
فیروزه:
۳ - بازیهای خوب
( بعضی کارگردانها آنچنان بازی ازآماتورها میگیرن که آدم حیرون میمونه که طرف مثلا بازی اولش بوده ). نمونه اش بازی ادری هپبورن در فیلم تعطیلات رمی از ویلیام وایلر که موضوع پست قبلی همین وبلاگ بود. مثال از خودم بود.
***
اشکان:
۴ -فیلم نامه از حالت یک ایده به حالت داستان(قصه) در بیاید.
بسیار از فیلم ها هستند که ایده درخشانی دارند و کارگردانی فوق العاده.اما از آنجا که این ایده فقط در حد یک ایده باقی مانده است و پرداخته نشده ،اثر دارای ضعف های فراوانی می باشد.
***
پادرا و حسام:
۵ -بتواند مخاطب را تا پایان فیلم جذب کند.
به نظر من مخاطب زیاد داشتن یک فیلم دلیل بر خوب بودنش نیست. البته پادرا راست می گه هر چی مثال بزنیم مثال نقضش هم پیدا می شه.
اینکه اگه بشه یه فیلمی رو ده بار دید اون فیلم فیلم خوبیه تا حدی درسته. من خودم فیلم های خوبی بودن که کمتر از ده بار دیدم و فیلمهای متوسطی هم بودن که بیشتر از ده بار.
اما در مجموع به نظر من فیلم خوب فیلمیه که بتونه مخاطب رو تا پایان جذب خودش بکنه، حالا چه بار اوله که می بینه چه بار بیستم. اینکه اون مخاطب یه آدم هنریه یا یه مخاطب عام هم فرقی نمی کنه، فقط مهم اینه که اون شخص جذب فیلم بشه.
مثلا فیلم های انیمیشنی زیادی هستن که بچه ها رو کاملا جذب می کنن ولی ممکنه آدم بزرگها حتی حوصله یکبار دیدنشون رو هم نداشته باشن
***
حسام:
۶ -شخصیت پردازی و انتخاب بازیگران
یکی دیگه از مواردی که می شه اضافه کرد شخصیت پردازی و انتخاب بازیگرانه. البته اینا رو شاید بشه ادامه ای بر بندهای ۳ و ۴ دونست.
یکی از مواردی که به موفقیت و ماندگاری یک اثر می انجامه، شخصیت پردازی صحیح کاراکترهاست. این کاراکترها - چه مثبت و چه منفی - باید مورد قبول بیننده واقع بشن و اعمال، رفتار و گفتارشون با شخصیتشون همخونی داشته باشه. بهترین مثال، فیلم پدرخوانده است که به نظر من یکی از بهترین شخصیت پردازی ها رو داره و تمام شخصیت هاش به خوبی پرداخت شدن. همینطور مارلون براندو در فیلم در بارانداز.
انتخاب بازیگر مناسب برای هر نقش هم اهمیت خیلی زیادی داره. حتما لازم نیست از هنرپیشه های مشهور استفاده بشه حتی در خیلی موارد باید بطور آگاهانه از چهره های جدید استفاده کرد که هیچ ذهنیتی در موردشون وجود نداشته باشه.
هر بازیگر خصوصیات فیزیکی خاص خودشو داره که باید با توجه به اونها برای نقش مورد نظر انتخاب بشه. مثال ایرانیش گلشیفته فراهانی که با انتخاب مناسب برای فیلم درخت گلابی و بوتیک کاملا در نقش جا افتاده بود (خصوصا تن صداش که حالتی بچه گونه داره) ولی همین تن صدا در فیلمی مثل سنتوری به ضررش تموم شد چون با نقش همخونی نداشت.
***
سیروس:
۷ - داشتن تاییدیه از یک صاحبنظر سینما.
( فارغ ا لتحصیل یک مدرسه سینمایی باشد یا نباشد). هر فیلمی این تاییدیه را داشته باشد قابل اعتنا است. هر چند ما با تایید کننده اختلاف سلیقه داشته باشیم. تایید ملیونها نفر که مثلا"امشب اشکی میریزد" را دیده باشند یک پول سیاه ارزش ندارد. شخصا کسانی را میشناسم که پنجاه بار فیلم" دالاهو" را دیدهاند و کیف کردهاند. در این مورد کشف ارزش هنری سینمای امریکا توسط نویسندگان" کایه دو سینما "مثال بسیار معتبری است.
***
سیروس:
۸ - بیشترین بار انتقال مفهوم به عهده تصویر باشد.
اگر فیلمی به زور دیالوگ و نریشن کارش را پیش ببرد آن را نمیتوان فیلم خوبی دانست . می تواند تئاتر خوبی باشد یا یک نمایشنامه رادیوئی خوب. هر چند دیالوگهای زیبا از امتیازات یک فیلم خوب است.
***
سیروس:
۹ - فیلم باید روی پای خودش باشد. در تاریکی سینما بتواند رابطهاش را با تماشاچی بر قرار کند. حرفش را بزند تثیرش را بگذارد . و تمام .
اگر فیلمی بخواهد به زورتوضیحات و مصاحبههای کارگردان و دوستانش در مطبوعات و برشورهای قبل از نمایش و خلاصه هر عامل دیگری منظورش را بفهماند حتما لنگ میزند.
***
سیروس:
۱۰ - کارگردان نکتهای یا رابطه ای یا موضوعی را که کسی قبل از او بیان نکرده به زیبائی مطرح کند. و یا یکی از اینها را زیباتر از هر زمان دیگری که مطرح شده بیان کند و وجه متناسب با آن را در یک روان سالم ارتقا دهد.
***
سیروس:
۱۱ - عناصر تشکیل دهنده فیلم" فیلمبرداری. دکوپاز. مونتاز. دیالوگ. اسپشیال افکت.." به عنوان یک اثر هنری زیبا و متناسب باشند.
هر چه این عوامل بیشتر باشنید با فیلم بهتری روبرو هستیم . عواملی که در فیلمهای شاخص میتوان دید مثلا:
فیلمبرداری"اینک اخرالزمان" یا تقریبا همه اثار تارکوفسکی که فیلمبرداری اکثرشان بسان کنار هم گذاشتن زیباترین تابلوهای نقاشی است (استاکر یا اینه را ببینید) یا دیالوگهای شیر در زمستان یا مونتاژ (فقط مونتاژ) جی اف کی و یا دکوپاژ فصل کوپه قطار (جولیا) شاهکار فرد زینهمان و یا کل عوامل در(سامورائی) شاهکار "ژان پیر ملویل" مثل فیلمبرداری با رنگهای سرد و موزیک متن بسیار زیبا وغیره که همه در خدمت بیان عمیقترین تنهائی یک مرد هستند و باز هم همه عوامل در سکانسی از"چقدر دره من سبز بود" که دختر در لباس عروسی برمیگردد و کشیشی را که دوست میدارد در یک نمای دور و محو میبیند که برای دیدنش از کلیسا بیرون میاید تا "جان فورد" یکی از حسرتبارترین جدائیها را به تصویر کشد.
***
محسن:
۱۲ -موسیقی فیلم باید در خدمت فیلم باشد.
موسیقی یکی از جذابیتهای فیلم است. ولی بر خلاف عقیده عامه که میگویند: "فیلم موسیقیش خیلی خوب بود" من نظرم چیز دیگری است. موسیقی فیلم باید درخدمت فیلم باشد. موسیقی فیلمی که تماشاچیان بعد از خروج از سینما زمزمه کنند و بروند به دنبال پیدا کردن نوار و یا سی دی آن صرفن از نقطه نظر موسیقی خوب است. کارشناسان سینمایی عقیده دارند فیلمی دارای موسیقی مناسب است که تماشاچی در موقع خروج از سینما به این فکر کند که فیلم اصلن موسیقی نداشت. یعنی در واقع آن چنان در فیلم جا بیافتد که به عوامل تصویری کمک کند. البته فیلمهای موزیکال از این امر مستثنا هستند. نمونه بارز آن فیلم "مردی از لامانچا" است. که به عقیده بسیاری از کارشناسان از جمله علی اصغر طاهری یکی از بهترین موسیقیهای متن تاریخ سینماست. در حالی که خود فیلم هم دارای بیشترین ارزش هنری است.
البته آلفردهیچکاک در میان فیلمسازان از جمله معدود کارگردانانی است که از موسیقی بیشترین استفاده را در انتقال حس فیلم به تماشاچی میکرد.
***
محسن:
۱۳ - معرفی شخصیت ها:
در شروع فیلم و در کمترین زمان ممکنه تقریبن کلیه شخصیت های فیلم باید معرفی شوند. نه اینکه بعداز یکساعت از شروع فیلم تازه آدم های جدیدی وارد فیلم شوند که تازه مدتی هم به معرفی آن ها بگذرد یا نگذرد. نمونه این گونه فیلم ها را در نسخه های هندی بسیار میتوان یافت.
***
محسن:
۱۴ - پیش بردن دو تم موازی:
اگر قرار است دو تم موازی در فیلم نشان داده شود که بعد این دو در طول فیلم نقاط مشترکی داشته باشند این دو تم باید به ترتیب و با میزان مساوی و به تناوب نشان داده شوند تا از نظر نقطه نظر طول سکانس ها وقفه ای در ذهن ایجاد نشود. در حال حاضر این مورد از این نظر که هر کارگردانی به آن پی برده است و از اولین دروسی است که یاد می گیرد بسیار کم دیده می شود.
***
۱۵ - ؟