داریوش مهرجویی کارگردان نسل در حال انقراض من است. از الماس ۳۳ تا دایره مینا و از اجاره نشینها تا سارا. از سارا راستش با او قهر کردم چون کاملن احساس کردم که فکر کرده من خیلی خرم. از نظر سینمایی عرض میکنم و الا خر بودن که بد نیست. اصلن خوب هم هست. یک وقتی در زمان مرحوم حسین توفیق حتا حزبش هم بود. در مهمان مامان با هم شام آشتی کنان خوردیم و تا به امروز که نوبت به سنتوری رسیده است با هم آشتیم.
امسال چلهمین سال حضور داریوش مهرجویی در سینمای ایران است. کارگردانی در جایگاه ایشان اگر در یک کشور متمدن و با فرهنگ زندگی می کرد، کشوری که مردم و نظامش برای فرهنگ و هنر ارزش قائل اند، برایش بزرگداشتها برگزار میشد، نامش را بر سالن ها و تالارهای نمایش مینهادند، تمبر یادبود به پاس او منتشر میشد و ...... ولی.......
این روزها وقتی کامنتها و پستهایی در بعضی از وبلاگها میبینم تازه پی به اصل ماجرا میبرم که چرا وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ما، برادر محسن صفار هرندی است و این ماجرا حالا حالا حالا حالاها ادامه خواهد داشت. همه مان ول معطلیم.
***
در این زمینه:
حمایت از سینما و سنتوری وبلاگ بعد از بیست و سه
یادداشتی بر فیلم سنتوری وبلاگ پلان های روزانه
***
کامنت های شما:
پروانه: شده بر بدی دست دیوان دراز / به نیکی نرفتی سخن جز به راز
*
حسام: بدون شک مهرجویی بهترین و پرافتخارترین کارگردان ایرانیه. اولین فیلم فکر شده ایرانی - گاو - ساخته همین کارگردانه. پستچی، آقای هالو، الماس ۳۳،... هر کدوم بهتر و عمیقتر از قبلی هستن.
*
سیروس: نظر همان است که پروانه نوشته.چنان خلاصه شرح حال و اوضاع را نوشته که خدا وکیلی هر چه دیگر نوشته شود حشو و زوائد است.وجودشان سلامت و وبلاگشان پربارتر باد.
این چند خط شروع داستان کوتاه <گروهبان اتشی> از مجموعه داستان <خاطرات شخصی یک سرباز> نوشته دی جی سلینجر Jerome David Salinger ؟ نویسنده مشهور امریکائی است که مصادیق بسیاری در فیلمهای جنگی دارد. با هم بخوانیم :
خوانیتا مرا به زور به یک میلیون فیلم برده و می برد. ما همیشه در مورد جنگ و آدمهایش چیز می بینیم. پسرهای واقعا" خوش قیافه ای می بینی که مدام دارند خیلی معرکه تیراندازی می کنند در حالی که هرگز اصلا" قیافه شان به هم نمی خورد و همیشه هم قبل از این که از پا بیفتند یک عالم وقت دارند تا برگردند خانه و عشقشان را به چند تا دختر نشان بدهند. اول فیلم دچار یک سو تفاهم جدی در مورد لباس رقصی که آن دختر باید اجبارا" پوشیده باشد میشوند. یا پسری را می بینی که دارد نفس های آخرش را خیلی قشنگ و آرام می کشد و یک عالم وقت دارد تا کاغذ هائی که همه را از دشمن گرفته به کسی بدهد و یا تمام اتفاقاتی که از اول فیلم افتاده را تعریف کند و در این فاصله بقیه ی پسرهای واقعا" خوش قیافه که دوستانش هستند یک عالم وقت دارند تا جان کندن خوش قیافه ترین پسر را تماشا کنند. بعد دیگر کسی یا چیزی نمی بینی فقط صدای بلند شیپورهائی را می شنوی که مدتی طولانی همین طور می زنند. بعد شهر پسر مرده را می بینی و دور و بر یک میلیون آدم - که شامل شهردار و فک و فامیل مرده و عشقش و احتمالا" رئیس جمهور است– دور تابوت پسر جمع می شوند و سخنرانی می کنند و به هم مدال می دهند . با رخت و لباس عزا خیلی شیک تر هم به نظر می رسند انگار بیشتر فک و فامیل خودشان را برای مهمانی درست کرده اند.
Interpreter
کارگردان:سیدنی پولاک
هنرپیشگان:نیکول کیدمن- شان پن – کاترین کیز
کاری از سیدنی پولاک کارگردان قدیمی سینما که از او فیلم هائی مثل "آنها به اسبها شلیک میکنند" - "شناگر" و "هاوانا " را به خاطر داریم.از میان بازیگرانش کاترین کیز که نقش " دات " را بازی میکند دو جایزه از انجمن منتقدان فیلم لس انجلس وانجمن ملی منتقدان برای ایفای نقش خود در این فیلم گرفته است.
ماجرای فیلم از انجا شروع میشود که سیلویا (نیکول کیدمن) که یک مترجم در سازمان ملل است بطور اتفاقی جمله ای را میشنود . جمله ای که روز بعد تهدید بودن ان برای جان رئیس جمهور یک کشور افریقائی که قرار است برای سخنرانی به مجمع عمومی بیاید اشکار میشود.
از اینجا پای مامورین امنیتی به ماجرا کشیده میشود که عبارتند از کلر( شان پن) ودات (کاترین کیز).کلر ماموری پریشان حال است که ابتدای فیلم در باری مشغول میگساری است وحلقه ازدواجش را ته لیوان مشروب میاندازد . جدائی از همسر. از دات همکار کلر هیچ اطلاعی داده نمیشود ولی در کلیه صحنه هائی که حضور دارد قدرتمندانه ظاهر میشود.جایزه واقعا " حق او بوده.
در صحنه ورود سیلویا به خانه اش متوجه ماسک های افریقائی روی دیوار میشویم .ماسک هائی با حالت تهدید امیز که کنایه از وضعیت سیلویا دارد و در ضمن اولین علامت ارتباط این زن سفید پوست بالا بلند با افریقا است .ارتباطی که بعد ها ابعاد وسیع ان اشکار میشود.صحنه دیگری نزدیک به این ورود سیلویا به محل کارش است که از جلو تعدادی پوستر افراد سیاه پوست عبور میکند.عکس ها چنان انتخاب شده اند که گوئی سیلویا را تحت نظر دارند. همان وضعیتی که او در ان قرار دارد ولی خودش بی اطلاع است.
کات هائی که از خانه سیلویا به خانه کلر و بالعکس زده می شود تمهید ضعیف کارگردان برای نشان دادن شباهت این دو نفر است . هر دو تنها و هر دو در غم عزیزانشان هستند و شاید همین شباهت است که شک اولیه کلر به سیلویا در نهایت به نوعی دلبستگی تبدیل می شود.مکالمه این دو نفر در دو طرف خیابان هم تصویر حرفی است که سیلویا میگوید: "ما کاپلا هستیم"، یعنی در دو طرف یک رودخانه هستیم و جوابش را درآخر فیلم از زبان کلر می شنویم.
فیلم پرداخت معمول فیلم های حادثه ای را دارد.اگرچه ماجرای ترور کمی شلوغ بنظر می رسد اما کارگردان کهنه کار هالیوود، هم تعلیق ها را بالنسبه حفظ می کند و هم در پایان با جمع و جور کردن قصه نوعی هپی اند تحویل تماشاگر میدهد. به عنوان سرگرمی می توان یک بعدازظهر تعطیل به تماشایش نشست.
لوییس بونوئل استاد مسلم سینما، سازنده فیلم معروف "سگ آندلوسی" که در اکران عمومی فیلم "تریستانا" را از او سینما شهرقصه آن زمانها دیدم سازنده شبح آزادی است. کمدی تکان دهندهای که فقط از استاد بونوئل ساخته است. قصد نقد فیلم را از نقطه نظر تکنیکی ندارم که هیچ کم ندارد. یکی از با ارزشترین ساختههای تاریخ سینما است.
فیلم با تصویری از تابلوی معروف تیرباران اثر معروف گویا شروع میشود و صدای چند گلوله. سپس مراسم اعدام چند اسپانیایی توسط سربازان انقلاب کبیر فرانسه را داریم که با فریاد "مرگ بر آزادی" و "مرگ بر فرانسه" پایان میپذیرد. در این سکانس یکی از کسانیکه در مقابل جوخه اعدام میایستد روحانی است (منظور کشیش است!) که خود بونوئل نقش وی را بازی میکند. در سکانس بعد معلوم میشود انقلابیون نه تنها به زندهها رحم نمیکنند که دست از سر مردهها نیز بر نمیدارند. سکانسی که انحطاط سربازان فرانسوی را حتی درهمان زمان نشان میدهد. به زمان حال میآییم.
جامعه امروز فرانسه. میراث انقلاب (منظورانقلاب کبیر فرانسه! ) جامعهای که همه ارزشهایش به نحو حیرت انگیزی وارونه شده است. تصاویر معماریهای مشهور جهان عکس مستهجن محسوب میشود! که باید از دسترس کودکان دور باشد و حتی برای بزرگسالان همان کارکرد را دارد. زیبایی شناسی به مطالعه حشرهای زشت مانندعنکبوت تقلیل پیدا کرده و خواب و بیداری کارکردشان یکسان شده است.
در اینجا ارتش با زره پوش به دنبال روباه میگردد. روحانیون (منظورکشیش هاست!) که با شمایل مقدس و با ادعای برگزاری مراسم دعا و گرفتن شفا به اتاق دختری وارد شده و به فاصله اندکی آن روی خودشان را نشان میدهند و بساط قمار و شراب برپا میکنند که البته این دومی در مسیحیت چندان هم گناه نیست. تاجری با ظاهری کاملا آراسته به دنبال تماشاچی برای نمایش انحراف فلاکت بار و مازوخیستی خود است و در اتاق بغلی پیرزنی با برادر زاده خود نرد عشق میبازد.
حافظان قانون (منظورپلیس فرانسه!) آموزش حقوق را به مسخره میگیرند و استاد حقوق در یک مهمانی که میتواند هر جلسه و شورا و هیاتی باشد، به لجن پراکنی (خیلی مودبانه نوشتم!) مشغولاند ولیکن طبیعیترین امور را شرمگینانه و در خلوت و دور از چشم دیگران انجام میدهند.
ان کس که درد را تشخیص دهد سیلی می خورد . جامعه قدرت تشخیص معصومیت را از دست داده است. همه میدانند که معصومیت همین جاست و بیرون هم نرفته و جلوی چشم همه هم هست اما نه نهاد آموزشی و نه نهاد خانواده قادر به تشخیص آن نیستند. وقتی هم برای یافتن آن به پلیس مراجعه میکنند معلوم میشود حافظان قانون هم از دیدن همین معصومیت حاضر و ناظر، عاجزند.
در همین جامعه شاعران والامقام از جایگاه رفیعشان مردمان را میکشند و دادگاه محکومان به اعدام را به عنوان مجازات مجبور به زندگی در میان همین مردم میکند. جاییکه طرفدارانشان از آنها امضا میگیرند! و بالاخره در همین مملکت دست آخر صدای اعتراض حیوانات بلند میشود و پلیس کذایی که بونوئل در آن انواع انحطاط را میبیند و نشان میدهد ماموریت پیدا میکند که تظاهرات در باغ وحش را سرکوب کند.
چیز دیگر باقی نمیماند جز اینکه بگویم: "عجب انقلابیونی!" عجب انقلابی ! " منظورانقلاب کبیر فرانسه است" و چه مملکتی ساختهاند، "منظور فرانسه است!" خدا خودش به فریاد فرانسوی ها برسد.!
دوازدهم بهمن ماه سالگرد وبلاگ مقابل رویتان است. در این مدت با این متن 7۸ مطلب پست کردهایم و کمی بیش از 26000 بار این صفحه باز شده است که نصف بیشترش توسط خود اعضا بوده است. چرا که به قول آقای حسام دهقانی که فیلمامون بسیار ممنون حضورش در این وبلاگ است، همین که پستها را فقط اعضا وبلاگ هم ببینند و بخوانند و بگیرند، کافیست. هرچند که عدهای از اعضاهم نمیخوانند و اگر هم بخوانند چون نظری در پای متن نمیگذارند با نخواندن تفاوتی ندارد. بهرحال آن عده که تق تق کیبورد میشنوند و نور مانیتور میخورند تا این وبلاگ به حیاتش ادامه دهد به ادامه کار دل خوشند.
***
تولدمان را با یادداشتی از فیلم شبح آزادی (Le fantome de la liberte) ساخته لوییس بونوئل فیلمساز فقید فرانسوی از آقای سیروس محمدی جشن میگیریم. فیلمی که سومین جشنواره جهانی فیلم تهران افتخار نمایش آنرا پیدا کرد. این فیلم در زمان رژیم گذشته پروانه نمایش نگرفت. سعادت دیدنش بعد از سی و اندی سال نصیبمان شد. با اینکه فیلمنامه آن را بولتن روزانه جشنواره به چاپ رساند، باز هم تصورمان بر این بود که حتمن فیلم بخشهای دیگری هم داشته که رژیم آنرا توقیف کرده است و در فیلم نامه هم نیامده است. دیدیم نه، نداشته و شاهد بودیم که بر شاه آن رفت که بر باخه رفت. آزموده را آزمودن خطاست. بی پرده.
فیلمامون از لینکی که در آستانه جشنواره فیلم فجر در آن بغل چسبانده و اعتراض سینماگران ماست به سانسور بی سابقه و آنچه که برهنر هفتم در سرزمینمان میرود، اصلن خوشحال نیست.
فیلمامون از اینکه در این مدت کمترین یادداشتهایش در مورد فیلمهای ایرانی بوده است و آن هم بر سبیل تفنن، اصلن خوشحال نیست.
فیلمامون از داشتن بخشی به نام نوستالژی، اصلن خوشحال نیست.
***
گفت: "به کجا میرویم؟"
گفتم: "میرویم؟ رفتیم."
***
تولدمان مبارک
وقتی این فیلمو گرفتم با شور و شوق زیادی نشستم که ببینمش. تعریف های زیادی ازش شنیده بودم و می دونستم از فیلم های مطرح جشنواره های مختلف امسال خواهد بود.
از سبک کار برادران کوئن خوشم میاد و فیلماشونو دوست دارم. به نظر من فارگو یکی از بهترین فیلم هایی بوده که تابحال دیده ام. بین این فیلم و فارگو شباهت هایی دیده می شه، از خط اصلی داستان گرفته تا نوع بازی ها و فرم ساختاری:
"در بیابان های تگزاس یک شکارچی (جاش برولین) بطور اتفاقی به یک صحنۀ جنایت برخورد می کند که در آن چندین جنازه، مقدار زیادی مواد مخدر و چند میلیون دلار پول وسط بیابان رها شده. او پول ها را برمی دارد و به خانه می برد، غافل از آنکه یک آدمکش خونسرد (خاویر باردم) در تعقیب او و یک پلیس پیر (تامی لی جونز) در تعقیب هر دو است..."
فیلم شروع خوبی داره و اصطلاحاً بیننده رو با یه مشت محکم روی صندلی می شونه. بدنۀ فیلم که بیشتر تعقیب و گریز شکارچی و قاتل هست هم تا حد زیادی موفق از کار دراومده (خصوصاً نحوۀ کشته شدن آدم ها با اون اسلحۀ عجیب و غریبی که دست قاتله). پایان فیلم به شدت غافلگیر کننده اس؛ غافلگیرکننده نه به دلیل چرخش داستانی خاص بلکه به دلیل پایان ناگهانی فیلم! در واقع فیلم درست جایی تموم می شه که به هیچ وجه انتظار تموم شدنش رو نداریم!
یکی از منتقدین معروف آمریکایی معتقده اینجور فیلم ها در مقاطع زمانی خاص و برای هدایت غیرمحسوس احساسات آمریکایی ها ساخته می شه. این منتقد این فیلم رو با "سکوت بره ها" مقایسه کرده که اون هم درست در بحبحۀ جنگ خلیج فارس ساخته شده بود. البته من این نظر رو قبول ندارم، چون اگه به فیلم های ساخته شده از سال ۹۲ تا ۲۰۰۷ نگاه کنیم می بینیم ده ها فیلم با این مضمون ساخته و نمایش داده شدن.
بازی خاویر باردم خوبه، اما فکر نمی کنم (اینجور که بعضی منتقدین اعتقاد دارن) یک شاهکار باشه. جنس بازی باردم شبیه هیچ کسی نیست و از هیچ کس کپی برداری نکرده و به نظر من همین موضوع دلیل برجسته جلوه دادن کارش شده.
فیلم پر از نکات ظریفه. مثلاً در یکی از صحنه های پایانی فیلم، جایی که این قاتل خونسرد سراغ یکی از طعمه هاش میره، بهش می گه:
- شیر یا خط میندازیم، اگه درست گفته باشی نمی کشمت.
- تو خودت تصمیم می گیری که منو بکشی یا نه... نه اون سکه.
نما قطع می شه به در خونه که قاتل ازش بیرون میاد. یه نگاه سریع به کفشهاش می ندازه (مطمئناً برای چک کردن اینکه لکه های خون روش نمونده باشه) و از کادر خارج می شه. دو تا پسربچه سوار بر دوچرخه از مقابل دوربین رد می شن که در سکانس بعدی یه نقش کلیدی رو ایفا می کنن.
همونطور که می شه حدس زد، فیلمبرداری در لوکیشن های کویری جلوۀ خاصی به فیلم داده و در موسیقی از ملودی های تک ضرب (گیتار) استفاده شده.
در مجموع به نظر من فیلم خیلی خوبیه، اما نه اونقدر که منتقدین آمریکایی بهش امتیاز داده ان.
کارگردان: Antoine Foqua
هنرپیشگان: Mark Wahlberg.........
فیلم با سکانس معرفی پرسوناژ اصلی و مهارت کم نظیرش در تیراندازی شروع میشود.سکانسی هیجان انگیز که به خوبی پرداخت شده است ولی برای ادامه داستان عناصری را بدون هیچ نو اوری به خدمت میگیرد که از فرط استفاده نخ نما شده اند مانند سیاستمداران فاسد. توطئه سازمانهای امنیتی. وجود ادمهای خوب در سیستمهای فاسد وصد البته یک قهرمان سازش ناپذیر که یک تنه علیه نظام مقتدر و مجهز به مبارزه میپردازد.
بهانه ترور انچنان پیش پا افتاده و ابکی است که اینهمه ماجرا واقعا" به ان نمیارزد وقهرمان فیلم چنان حوادث را با موفقیت پشت سر میگذارد که دور از باور به نظر میاید . وقتی هم که تسلیم قانون میشود به لطف یکی از همان ادمهای خوب سیستم و در کمال ناباوری ازاد میشود تا این گفته مقام اف بی ای را که در مقابل مقامات شرور کاری کاری از دستش برنمیاید ولی میگوید: < الان دیگر دوره غرب وحشی نیست که یک نفر برود و اشرار را در خیابان قلع وقمع کند ولی کاش بعضی وقتها میبود > را به عنوان مجوز تلقی کند و کار را به اخر برساند و انتقام فریب خود وتبهکاری را از انها بگیرد.
فیلم مطلقا" فاقد شخصیت پردازی است و شخصیت های دو بعدی ان متعلق به دو اردوگاه خیر ویا شر هستند.
ضرب اهنگ فیلم تا به اخر حفظ میشود. فیلمبرداری خوبی دارد و موسیقی متن ان مثل همه فیلم های از این دست صرفا" در خدمت افزایش هیجان سکانس های حادثه ای است. جمعا" فیلمی حادثهای برای گیشه است که گویا نسبتا" هم موفق بوده است.
در خبرها آمده است که در جشنواره فیلم فجر امسال قرار است مروری بر آثار اینگمار برگمن فیلمساز فقید سوئدی برگزار شود. خدا رحم کند. برگمن درگذشت و با خیال راحت هرآنچه که با فیلمهایش بخواهند میکنند. تا زنده بود کسی جرات نداشت نامش را بر زبان آورد. من که به دیدن این آثار نمیروم ولی اگر کسانی از خوانندگان رفتند و دیدند که حق با من نیست، بگویند تا برای همیشه زیپ دهانم را برای حمله به مدیریت سینمایی کشور بکشم.
خبر بالا انگیزهای شد برای دیدن مجدد توت فرنگیهای وحشی، یکی از بهترین فیلمهای اینگمار برگمن. فیلمسازی که خودش هم اذعان داشت که مخاطبان معدودی دارد. فیلمهای وی هرگز سالنهای سینما را پر نکردند. بویژه آن دسته از فیلمهایش که مانند مهرهفتم و توت فرنگیهای وحشی از بار روان شناختی و فلسفی هم برخوردار بودند.
میگویند توت فرنگیهای وحشی معمولن در جاهایی دور از دسترس انسان میرویند و کاشفان این توت فرنگیها محل رویش را چون رازی حفظ میکنند و آدرس را فقط به آنهایی که خیلی دوست دارند میدهند.
توت فرنگیهای وحشی کند و کاوی است در وجود انسان و خاطراتش. خاطراتی که گاه به باورتبدیل میشود و هر انسانی خواه ناخواه روزی قبل از مرگ –اگر فرصت بیابد- به بازبینی و داوری آنها خواهد نشست. اگر نگوییم هستند گذشتههایی که انسان هر لحظه با خود دارد. داوری برای اینکه ببیند در واپسین دقایق عمر، زیر چه کولباری خمیده است.
فیلم با یک رویای بامدادی شروع میشود. رویایی که در آن پروفسور آیساک بورگ در خیابانی خلوت ساعتی را میبیند بدون عقربه و وقتی ساعت جیبی خود را بیرون میآورد آن را نیز بدون عقربه میبیند. در زیر ساعت دو چشم قرار دارد که یکی از آنها خونین است. چیزی شبیه دو چشم انسان وقتیکه بتوان آنها را از پشت لنزهای یک میکروسکپ دید. در نمایی دیگر مرد مردهای را در حالت ایستاده میبیند و ..... سپس کالسکهای نعش کش که چرخ کالسکه در حین حرکت به تیر چراغ برقی در نزدیکی پروفسور گیر میکند و میشکند و تابوتی که درون کالسکه است به زمین افتاده و میشکند. نعش پروفسور در حالیکه زنده است از درون کالسکه دست پروفسور را میگیرد و رویا پایان مییابد. رویایی که در واقع خلاصهای تصویری از کل فیلم است. آماده میشویم با یک فیلم متفاوتتر از سایر کارهای برگمان روبرو شویم. و نیز تمثیلی بر اینکه کار پروفسور گرچه مرگش نزدیک است تمام نشده و به قول دوستی پازل زندگیش را هنوز تکمیل نکرده و مانده که، دل بکند.
ادامه فیلم سفر پروفسور است برای دریافت نشان یک عمر فعالیت هنری. در این سفرعروسش که برادرزادهاش هم هست وی را همراهی میکند. به علاوه همراهانی که به آنها میپیوندند. سفری که در ادامه با رویاها و خاطرات پروفسور به سفری در زمان ولی به گذشته تبدیل میشود. سفری که گاه از عشق ناکامش سخن به میان میآید و گاه از گناهی که مرتکب شده و به داوری خود مینشیند.
فضای فیلم تئاترهای لندن - قرن هجدهم
زیباترین بازیگر نقش زنان در نمایش ها مردی است بنام کنیستون چراکه بازی زنان در ملا عام غیر قانونی است
ولی شاه درصدد قانونی کردن نقش آفرینی زنان بر آمده است و ممکن است از این به بعد کنیستون نتواند نقش مردان را بجای زنان را ایفا کند
این فیلم که کار ریچارد آیر است هنرپیشه معروفی ندارد ولی سرشار از بیان تناقضات جامعه زنان و مردان است
مفاهیمی چون مرگ ، تلاش برای زنده ماندن ، عشق و سکس در این فیلم طوری بیان میشوند که نقش جدیدی از زنانگی و مردانگی ارائه میشود. مردی که در ستایش زیبایی است نمیداند مرگ چیست و زنی که عشق را معنی میکند برای زندگی میجنگد.
از نگاه کلان رشد چشم گیر فمینیسم بسیاری از عرصه ها را برای مردان تنگ کرده و زنان را در آنها جایگزین کرده است که به تعریفی جدید از همه مفاهیم منجر شده است. این فیلم با نگاهی تاریخی و هدفمند به دنبال ریشه این تنشها بین دو جنس میگردد و مثل همه فیلمهای آمریکایی الگوهای خود را در نهایت ارائه میکند
یکی از زیباترین صحنه ها جابجا شدن نقش کنیستون از دزدمونا به اتلو است که بازی هنرمند این دو نقش در دوگانگی نقش زن و مرد حیرت انگیز است.
آخرین فیلم رومن پولانسکی در لهستان، یهودی رسته از هولوکاست، محصول سال۱۹۶۲ یک درام مهیج است. درامی که روایت تنهایی انسان است در دوران سرد پس از جنگ جهانی دوم. دو مرد و یک زن تنها بازیگران فیلم هستند. فیلمی که حتا به شکل رهگذر هم شاهد حضور انسانی در آن نیستیم. گونهای بیان سمبلیک و پولانسکی وار برای نشان دادن تلفات جنگ.
کریستینا و آندره که به نظر می رسد زن و شوهر باشند، هرچند زن خیلی کم سن و سال تر است، روز یکشنبهای، درون اتوموبیلی که کریستینا راننده آن است در جاده ای که بعدن میفهمیم منتهی به دریا میشود در حال حرکتند. دریایی که در اسکله کنار آن قایقهایی را میبینیم بی هیچ مسافری. جایی در مسیر فقط یک خودرو نظامی که تا حدی هم در جاده مانع ایجاد کرده دیده میشود. دخالت آندره در رانندگی باعث میشود که کریستینا فرمان را به دست وی بسپارد. کمی بعد مرد جوانی –هویت وی تا آخر فیلم معلوم نمیشود و حتا نامش را هم کسی نمیداند و من هم به همین شکل از وی یاد میکنم- که به صورت اتو استاپ سفر میکند راه را بر آنها میبندد. مرد جوان که در آستانه تصادف با اتومبیل است به دعوت آندره به داخل اتومبیل رانده میشود. وی را هم با خود به دریا می برند. و فیلم ماجرای ادامه همانروز و شب تا صبحی است روی دریا.
چاقو به عنوان یکی از بازیگران بیجان فیلم یکی از رلهای اصلی را به عهده دارد. چاقویی که متعلق به مرد جوان است. فیلم نامه و پولانسکی به بهترین شکلی از این چاقو بازی گرفتهاند. چاقویی که بعد از حضورش در فیلم مدام دغدغه خاطرمان میشود. هروقت نیست از خودمان می پرسیم: "کجاست؟"
سوسپانسها هم همه بر عهده چاقو است. تنفر پولانسکی از جنگ در نهایت چاقو را هم به عنوان یک حربه برنده و خطرناک و کشنده، هرچند اتفاقی به قعر دریا میفرستد. چاقویی که به قول صاحبش در دریا کاربردی ندارد ولی درخشکی و در جنگل خیلی کار میکند.
سناریو محکم و استوار، بازیهای درخشان هنرپیشگان، فیلمبرداری تحسین برانگیز ودشوار جری لیپمن -که مجبور بوده در بسیاری موارد دوربین را در دست داشته و در آب باشد- سیاه و سفید بودن فیلم با کنتراستهایی زیبا که کاملن در القای نظر کارگردان اندیشمندش موفق است و ....همه و همه دست به دست هم دادند تا علاوه بر اینکه درجشنواره ونیز 1963 جایزه ای نصیب پولانسکی کند، کاندیدای اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال ۱۹۶۴ هم باشد.
من هم بعد از حدود سی بار نشستن به تماشای فیلم از کلاغپر به این طرف وجدان سینماییم آرامش یافت.
چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد فیلمی است با شرکت الیزابت تیلور در بهترین نقش دوران هنریش، ریچارد برتون، جورج سیگال و زن جورچ سیگال.
چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد ساخته مایک نیکولز معروف است به پردیالوگترین فیلم تاریخ سینما. تمام فیلم تقریبن به شکل یک سکانس زمانی تهیه شده و به صورت دیالگوگ از زبان چهار کارکتر فیلم بیان میشود. هر چند که داستان در اصل نمایشنامه است.
این فیلم یک سکانس بیاد ماندنی دارد. چهره ریچارد برتون و دیالوگش در این سکانس بیاد ماندنی است. دیالوگی در حدود پنج دقیقه که در جایی که در متن آوردهام چهره برتون با سیگال کات میشود. که این کات هم به این دلیل داده شده که بیننده آماده و منتظر بقیه دیالوگ شود. چرا که برای ادامه داستان سیگال پرسش ما را مطرح می کند ولی برتون میگوید که: ؛بهت نمی گم؛. ولی بلافاصله شروع به تعریف می کند.
سکانس بورگون نوشیدن برتون شروع میشود و از آنجا که بورگون دوست ندارد ولی به اجبار میخورد و عکس العملش بعد از خوردن بورگون و باقی سکانس:
بورگون،
بورگون،
اون روزها وقتی که من شانزده سالم بود و به مدرسه میرفتم، عدهای از ما روز اول تعطیلات قبل از اینکه هر کس به خونهاش بره به شهر میرفتیم. و غروب که میشد همه اون عده میرفتیم به کارخونه تهیه جین که مال پدر تبهکار یکی از ماها بود. و همه با بزرگا مشروب میخوردیم. و ما به موسیقی جاز گوش میدادیم. در یکی از دفعات به دسته ما یک پسر پانزده ساله اضافه شد که چند سال قبل مادرشو با یک تفنگ شکاری کشته بود. البته اتفاقی، کاملن اتفاقی. شکی ندارم که حتا علت ناخودآگاهی هم نداشته. هیچ شکی ندارم. و اون یه دفعه اون پسره با ما اومد و ما مشروبامونو سفارش دادیم و وقتیکه نوبت اون شد اون گفت من برگن میخام. یکم برگن به من بدید. لطفن برگن و آب. ما همه خندیدیم. اون موبور بود و صورت فرشتهها رو داشت. ولی ما همه خندیدیم. طفلک گونههاش سرخ شد. و سرخی تا بنا گوشش رفت. پیشخدمتی که سفارش ما را گرفته بود، جریان را به میز بغل گفت و اونام خندیدن. و اونام به کسای دیگه گفتن و خنده بیشتر شد. و اونام به کسای دیگه گفتن و خنده بیشتر و بیشتر شد. ولی خنده هیچ کس بیشتر از ما نبود. و توی مام بیشتر از همه پسرک میخندید که مادرشو کشته بود. بزودی هر کسی تو کارخونه جین فهمیده بود که علت خنده چیست و همه شروع کردن به سفارش برگن و خندیدن و مسخره کردن. البته این خنده ها بزودی از شدت افتاد ولی به طور کامل قطع نشد. ادامه داشت. برای مدت طولانی. هر چند وقت سر این میز و یا اون میز یک کسی برگن سفارش میداد و طوفان جدیدی از خنده بپا میشد. ما اون شب مجانی میخوردیم و از طرف ریاست برای ما شامپاین آوردند یعنی از طرف پدر تبهکار یکی از ماها. و البته روز بعد همگی ما تنهایی در قطاری که ما را از شهر دور میکنه. و در اثر افراط در مشروب کلی ناراحت شدم اما اون عالی ترین روز دوران جوانیم بود.
***
چی به سر پسره اومد؟ پسری که مادرشو کشته بود؟
***
بهت نمیگم.
تابستون همون سال با یک ماشین از یک جاده ییلاقی رد میشد و گواهی نامه هم داشت و پدرشم توی ماشین بود و برای اینکه یک جوجه تیغی رو زیر نکنه ماشینو منحرف کرد و بشدت خورد به یک درخت خیلی بزرگ.
- نه!
البته نمرد. اما در بیمارستان وقتی ازش رفع خطر شده بود و به هوش اومد و بهش گفتند که پدرت مرده شروع کرد به خندیدن. مردم اینطور میگن. خنده اون اوج میگرفت و قطع نمیشد. ولی وقتی که سوزنی به دستش فرو کردند و در نتیجه اونو از رویای حقیقت خارج کردند و بیرون آوردند خندهاش قطع شد. متوقف شد. موقعیکه جراحاتش خوب شده بود و میتونست بدون اینکه صدمهای ببینه تقلا کنه به یک آسایشگاه فرستادندش. این مال سی سال پیشه.
- هنوزم اون جاست؟
آه بله. و به من گفتند که سی ساله اون با کسی حتا یک کلمه حرف نزده.