"ویلیام وایلر- William Wyler" بدین خاطر" ادری هپبورن - Audrey Hepburn" را برای فیلم تعطیلات رمی انتخاب کرد که قراردادش با "گریگوری پک - Gregory Peck" خاسته های کمپانی پارامونت را برای وجود یک بازیگر معروف با ارزش "آفیشی" در فیلم تامین میکرد. ابتدا گریگوری پک این پیشنهاد را رد کرد. زیرا در فیلمنامه دختر آشکارا نقش درخشان اثر را بهعهده داشت. "وایلر" به "پک" گفت: "مرا متعجب میکنی. چرا که اگر داستان فیلم را نمیپسندیدی حرفی نبود، اما به خاطر آنکه نقش دیگری کمی بهتر از نقش توست، نمیتوانی پیشنهاد بازی در فیلمی را رد کنی. فکر نمیکردم از آن نوع هنرپیشهها باشی که نقش ها را باهم مقایسه میکنند".
این حرف کار خودش را کرد و "پک" قرارداد را امضا کرد.
"وایلر" چنین به خاطر میآورد:
"مطابق جدولهای خاص هالیوود، اکنون که من یک بازیگر مشهور مرد در اختیار داشتم، مجبور نبودم یک ستاره مشهور زن هم در فیلم داشته باشم. برای بازی شخصیت شاهزاده خانم، دختری میخاستم که لهجه آمریکایی نداشته باشد. کسی را میخاستم که واقعن بشود باور کرد به صورت یک شاهزاده خانم تربیت شده است. بعلاوه بازی، سیما و شخصیت این مورد مهمترین خصیصهای بود که بدنبالش بودیم".
"وایلر" در سفر خود به لندن به اطراف شهر نگاهی انداخت و با دخترهای مختلف مصاحبه کرد. یکی از این دخترها "آدری" باریک و ترکه ای بود. رقصندهای زاده شهر "براسل" و از یک مادر هلندی و یک پدر انگلیسی-ایرلندی. قبلن در چند فیلم نقش های کوچکی به عهده داشت و اکنون نظر وایلر را به خود جلب کرده بود. موقعی که وایلر به سوی رم عزیمت میکرد، دستور تهیه یک فیلم آزمایشی را از آدری داد. ولی به کارگردان انگلیسی این فیلم گفت که به دخترک حقه بزند و دوربین را بعداز آنکه او صحنه کوچکش را بازی کرد، همچنان د رحال فیلمبرداری باقی گذارد. تا وایلر وجود طبیعی این دختر را موقعی که در حال بازی نیست مشاهده کند.
"وایلر چنین به خاطر میآورد:
"این همان فیلمی بود که در رم دریافتش کردیم. این دختر بسیار جذاب بود. فیلم آزمایشی بدین ترتیب بود. او ابتدا صحنهای از فیلمنامه را بازی کرد، سپس شنید که کسی فراید میزد: "کات" در حالیکه فیلم برداری همچنان ادامه داشت. دختر روی تخت خاب پرید و نشست. سپس پرسید: "چطور بود؟ اصلن خوب بود؟" و بعد نگاه کرد و دید که همه ساکت هستند و نورها هم هنوز روشن است. در آن لحظه دریافت که دوربین هنوز مشغول فبلم برداری است. ما عکس العملی را که میخاستیم بدست آورد بودیم. بازی، سیما و شخصیت او واقعن افسون کننده بود. با خودمان گفتیم "این همان دختری است که دنبالش میگردیم." این فیلم آزمایشی بعدها مشهور شد و حتا یک بار هم در تلویزیون این طریقه آزمایش نمایش داده شد".
فیلم تعطیلات رمی در هفته آخر آگوست 1953 در نیویورک به نمایش درامد و هنرپیشه نقش اول زن فیلم یک شبه شهرت جهانی پیدا کرد. پارامونت ستایش ها و فیلمنامه های فراوانی نثار "وایلر" کرد. ادری هپبورن هم برای این اولین فیلمش در همین سال اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را ازآن خود کرد.
(نقل از بولتن روزانه سومین جشنواره جهانی فیلم تهران-11 آذر 1353)
اول بگم که سلام! من از امروز به جمع خانوادۀ این وبلاگ اضافه شدم و قصد دارم دربارۀ فیلم هایی که می بینم چند خطی بنویسم تا بقیه هم بهره مند بشن!!! شاید بهتر بود اولین پست رو دربارۀ فیلم خوبی می نوشتم که به دیدنش تشویق بشین، اما قرعه به نام این فیلم افتاد که با وجود داشتن کارگردانی مثل الیور استون، نمی تونه انتظارات رو برآورده کنه. در هر حال فعلا این یادداشت رو داشته باشین تا بعدی که قصدا دارم دربارۀ فیلم Paris, Je t’aime بنویسم که به شدت فیلم خوبیه:
الیور استون فیلمهای تاریخی زیادی ساخته. منظورم از فیلم "تاریخی" فیلمیه که قراره بخشی از یک واقعیت تاریخی رو نشون بده. فیلم هایی مثل "متولد چهارم ژولای"، "جی اف کی"، "نیکسون" و اخیرا هم "مرکز تجارت جهانی".
این فیلم به حوادث روز یازدهم سپتامبر می پردازه؛ از ساعتی قبل از وقوع حادثه تا چندین ساعت بعد از فرو ریختن برج های دوقلو. فیلم با نماهایی از شهر نیویورک شروع می شه و مردمی که برای یک روز کاری دیگه آماده می شن. همه چیز بطور طبیعی پیش می ره تا اینکه هواپیمای اول با برج شمالی برخورد می کنه. یک گروه پلیس (به سرپرستی نیکولاس کیج) برای نجات آسیب دیدگان حادثه وارد برج می شن اما با فرو ریختن برج اونها زیر آوار مدفون می شن و به امید رسیدن کمک و نجات به سختی با مرگ دست و پنجه نرم می کنن...
راستش این فیلم هیچ نکتۀ خاصی نداره! حوادث دقیقا طبق انتظار بیننده پیش می رن. هیچ اتفاق خاصی نمی افته. انگار الیور استون قصد داشته یه فیلم مستند بسازه و به هیچ عنوان پرداخت فیلمنامه براش مهم نبوده. از وقتی که برج فرو می ریزه و نیکولاس کیج و دوستانش زیر آوار می مونن، ما به تناوب اونها رو می بینیم که دارن با هم حرف می زنن و به هم امیدواری می دن؛ خانواده هاشون رو می بینیم که با نگرانی اخبار رو از تلویزیون دنبال می کنن و گروه نجات رو می بینیم که سعی دارن زنده ها رو از زیر آوار بیرون بکشن.. همین!
در پایان – طبق فرمول اینجور فیلم های وطن پرستانۀ آمریکایی – همه چیز به خوبی و خوشی تموم می شه و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده!
اگه یه کارگردان متوسط رو به پایین این فیلمو می ساخت حرفی نبود اما از الیور استون واقعا بعیده! نه فیلمبرداری، نه تدوین و نه موسیقی حرفی برای گفتن ندارن. تنها جلوه های ویژه فیلمه که تونسته تا حدی واقعی به نظر برسه و بیننده رو نگه داره.
من از طرفداران الیور استون هستم اما به هیچ وجه از این فیلمش خوشم نیومد. فیلم United 93 که موضوع هواپیمای شمارۀ ۹۳ رو بیان می کنه به مراتب بهتر از این فیلمه.
اگه خیلی بیکار بودین و هیچ فیلم دیگه ای نداشتین که ببینین و تلویزیون هم هیچی نداشت، اون موقع می تونین برین سراغ این فیلم!
سومین جشنواره جهانی فیلم تهران از 4 الی 15 آذرماه سال 1353 به یکی از بزرگترین کارگردانان همه اعصار هالیوود ادای احترام کرد. 11 فیلم از ویلیام وایلر در بخش بزرگداشت این سینماگر عرضه شد.
وایلر از آن دسته کارگردانانی است که شاید بتوان وی را با مارتین اسکورسیزی در شکل کاری مقایسه کرد. در هر ژانری فیلم ساخت. از فیلمهای پرخرج با پرده عریض تا فیلمهای ساده و کم هزینه.
در جشنواره شاهد نمایش فیلمهایی بودیم که امکان دیدن آنها کمتر پیش میآمد. در آن زمانها که نه اثری از فیلم ویدئویی بود نه سی دی.
فیلمهایی که موفق به دیدن آن ها شدم :
بلندیهای بادخیز یا عشق هرگز نمیمیرد، 1939. بهترین سالهای زندگی ما،1946. تعطیلات رمی، 1949. کلکسیونر، 1965.
دیگر فیلمهای مشهور وی:
بن هور. چگونه میتوان یک میلیون دلار دزدید. دختر مسخره.. سابرینا. بهترین سال های زندگی ما.
وی در طول عمر کاری در مقام کارگردانی حدود ۷۰ فیلم ساخت. ۳۴ بار کاندیدای دریافت اسکار شد و در نهایت برای سه فیلم بن هور، بهترین سالهای زندگی ما و خانم می نیور سه اسکار را به خانه برد.
ویلیام وایلر که خود نیز در همان روزها با حضورش در تهران اعتبار جشنواره را که بیش از سه سال از عمر آن نمی گذشت دو چندان کرده بود در مصاحبهای مطبوعاتی شرکت کرد. در این مصاحبه به نکات تکنیکی و حاشیههای فیلمهایش پرداخت. از جمله اینکه کمپانی پارامونت به دلیل بالابردن قیمت نفت خام توسط ایران این کشور را تحریم کرده و در نتیجه تهران اجازه نمایش فیلم "وارث" از این فیلمساز نامآور را ندارد. سئوالی تکنیکی هم در مورد عمق صحنه در فیلمها پاسخ گفت که متن سئوال و جواب را در زیر میبینید. این متن عینن از بولتن روزانه سومین جشنواره جهاتی فیلم تهران شماره 10 نقل شده است با شیوه نوشتن خودم.
- شما یکی از اولین کسانی بودهاید که از تکنیک فوکوس عمیق استفاده کردهاید تا عمق صحنه ها به وضوح دیده شود. در این مورد چه میگویید؟
وایلر: من از این بابت مدیون "گرک تولند" فیلمبردارم هستم. او پیشنهاد کرد که چنین کاری بکنیم. و می گفت که خیلی کمک میکند به اینکه کات زیادی نداشته باشیم. و در عین حال حرکتها و عکس العملها در یک صحنه نشان داده میشود. ما قبل از آن مجبور بودیم برای آنکه چهرهی آدمهها را "نت" نشان بدهیم، چند بار قطع بکنیم ولی با این کار "تولند" لزومی به قطع زیاد وجود نداشت. این کار تازهای بود که بعدن "اورسون ولز" نیز به کمک "تولند" آنرا انجام داد و بهره برداری بیشتری کرد. این تکنیک امروز خیلی ساده است. باید نور زیاد باشد، فیلم حساس باشد،عدسی "وایدانگل" باشد، دیافراگم هم بسته باشد و به محض اینکه چنین شرایطی ایجاد شود، عمق صحنهی زیادی خاهیم داشت، چیزی که آن روزها خیلی تازه بود.
***
من: و برای من هنوز هم تازه است.
***
پ ن: مداقه کردم و فهمیدم که در مورد سابرینا اشتتباه کرده ام. فیلم اثر بیلی وایلدر است.
اگر قرار باشد فانتزی ترین فیلمی که از تاریخ هنرهای نمایشی ساخته شده رو انتخاب کرد بجز سینما پارادیزو من فقط مولن روژ رو انتخاب میکنم . ملودرامی که از زیبایی نظیر نداره !
داستان فیلم راجع به جوان نویسنده ای بنام "کریستین" است که با یک گروه از هنرمندان مونت مارته پاریس آشنا میشه و برای ارائه کارشان به مولن روژ میره و بطور اتفاقی عاشق زیباترین زن اونجا میشه . "ساتین" زنی درباری که از نهایت زیبایی به الماس درخشان معروفه همبستر دوک های ثروتنمد میشده که اینبار "کریستین" رو با یک دوک اشتباه میگیره و عاشق او میشه. در این میان یک دوک واقعی که او هم کاملا شیفته ساتین شده پی به رابطه پنهانی ایندو میبره و چون سرمایه گذار نمایش جدید مولین روژ شده ابتدا درخواست تغییر نمایشنامه را میکند (که قراره درست همین ماجرا رو به سبک هندی اش نمایش بده) ولی حسادت در عشق بیشتر میشه و میخواهد با از بین بردن کریستین بطور کامل راحت بشه.
مفهوم اصلی فیلم بر پایه 4 کلمه کلیدی "حقیقت، آزادی، زیبایی و عشق" یعنی متعالی ترین دست آوردهای انسان استواره که در چندین صحنه بیان میشه.
شخصیتهای فیلم که این چهار مفهوم رو زنده میکنند در واقع هر کدام در درون متناقض هستند بدین ترتیب که : راوی داستان که عاقل ترین فرده نقش دلقک رو داره، صاحب لوده مولن روژ در پشت صحنه جدی ترین شخصیته، رقصنده آرژانتینی که بسیار عصبی است همواره در حال خواب و غش به سر میبره، دوک هم خودخواهه هم بسیار ثروتنمند، ساتین زیباترین موجود فیلم ولی مبتلا به بیماری است، کریستین هم که بدلیل عاشق بودن همه خصوصیت هارو با هم داره !
فضاهاهای فیلم بسیار فانتزی و پر از رنگه حتی صحنه های غمگین انقدر زیبا طراحی شده که آدم از غم و یا ابهام و اضطراب عشق خوشش میاد. موسیقی این فیلم بازخوانی بسیاری از شاهکارهای هنری است که معرف آثار قبلی سینما و موسیقی است.
یک نکته جالب فیلم همزمانی شروع قرن بیستم و مرگ ساتین است. این نکته بسیار جای تعمق داره که ساتین نماینده چه انسانی است که درست با اتمام سال 1899 از بین میره ؟
کارگردان: مسعود نوابی. نویسنده: فریدون فرهودی
بازیگران: رضا عطاران، حدیث فولادوند، جواد رضویان، فتحعلی اویسی و مهران غفوریان
دوستی با پیام کوتاه مرا دعوت به دیدن فیلم کلاهی برای باران نمود. من هم در اینترنت به جستجو در مورد فیلم پرداختم. با دیدن اسامی بازیگران و همچنین خلاصه داستان به این نتیجه رسیدم که این هم یکی دیگر از کمدی های سطح پایین، با موضوع پیش پا افتاده و شوخی های تکراری و تاریخ مصرف گذشته است. ولی چون مدتی به زیارت آن دوست نائل نشده بودم در جواب گفتم: می دانم که فیلمی درپیتی است ولی برای دیدار شما می آیم و با همین پیش فرض بدیدن فیلم رفتم.
در آغاز فیلم رضا عطاران (ابی) در خانه ای مجلل مشغول دزدی است پس از باز کردن گاوصندوق و در حین تلاش برای خروج از خانه متوجه خودکشی دختر صاحب خانه (باران) در پی یک ناکامی عشقی می شود. پس از خروج از خانه از همدستش جواد رضویان (جلال) می خواهد که به خانه برگشته و موجب نجات دختر می شوند.
از اینجا به بعد حدس می زدم که پسر آسمان جل به دنبال دختر پولدار رفته و او را عاشق خود کند و در پایان فیلم هم به خوبی و خوشی بهم برسند. ولی بر خلاف تصور من وقایع فیلم و شخصیت پردازی ها منطقی خوب و دور از کلیشه های رایج فیلمفارسی داشت. ابی به باران پیشنهاد می کند که کمک او را در رسیدن به عشقش بپذیرد و داستان با تلاش ابی و جلال برای رسیدن باران به پسر ادامه پیدا می کند. البته در این میان منافع مالی نیز در میان است.
شخصیت ابی با بهره مندی از بازی روان و راحت رضا عطاران و به کمک دیالوگهای خوبی که برایش نوشته شده، بخوبی برای بیننده قابل باور است. جواد رضویان نیز با توجه به قابلیت هایش در ارائه انواع گوناگون از تیپ های تماشاگر پسند با شکل و شمایل متفاوت (از مرد مکزیکی و دختر جوان گرفته تا پیرزن سالخورده) در این فیلم سنگ تمام گذاشته و وظیفه خود را در به خنده واداشتن بیننده به خوبی انجام می دهد. صحنه های روابط شوخی و جدی این دو نیز در فیلم بسیار خوب از کار درآمده. مهران غفوریان نیز گزینه ی مناسبی برای تکمیل این مثلث بازیگران موفق طنزهای تلوزیونی می باشد. با این وجود آنچه آزار دهنده می نماید حضور ضعیف و کمرنگ بازیگران تازه کار و نوظهور فیلم است که قادر نیستند همپای بازیگران اصلی، گام بردارند و در مواردی سبب افت فاحش فیلم می گردند.
منطق داستانی فیلم قوی و پذیرفتنی است و بهرحال نسبت به آنچه فکر میکردم فیلم بهتری بود ولی ابراز رضایت نسبی بعد از دیدن فیلم موجب شد آن دوست دعوت کننده تصور کند که من را بدیدن یکی از شاهکارهای سینما رهنمون ساخته !
صحنه اول با خدمتکارانی شروع میشود که به طرف اتاق آنتونیو سالیری یکی از آهنگسازان ایتالیایی که نوازنده دربار اتریش بوده میروند تا به او شیرینی خامهای بدهند. صدای سالیری در خانه میپیچد که میگوید: "موتسارت مرا ببخش. من باعث مرگ تو شدم" یا "من تو را کشتم." خدمتکاران به صورت بچهگانه ای با سالیری حرف میزدند. طوری که انگار کمی عقلش را از دست داده. سپس با شنیدن فریادش از او میخواهند که در را باز کند. در را میشکنندو... بعد میبینیم که او را در سبدی که به اسبی بستهاند و این یعنی آمبولانس، به بیمارستان میرسانند. با خودکشی او میفهمند که روانی شده و به تیمارستان منتقل میشود. آهنگ تیتراژ خیلی قشنگ است. و از همین اول قشنگی فیلم معلوم میشود. کارگردان فیلم میلوش فورمن است.
بعد از تیتراژ میبینیم کشیشی به دیدن سالیری میرود و او در باره موتسارت با کشیش صحبت میکند و در واقع تمام فیلم میشود یک فلش بک و گاهی درست در لحظهای که منتظرش نیستیم به شکل زیبایی برای اینکه یادمان نرود که فیلم فلش بک است گاهی کشیش و سالیری را میبینیم. البته میلوش فورمن از این بازگشت به زمان حال هم برای تغییر فصل فیلم خیلی خوب استفاده میکند.
سالیری از دوران کودکی خودش و موتسارت حرف میزند و شرایط زندگیشان میگوید. اینکه موتسارت پدرش آهنگساز بوده ولی پدر خودش مخالف موسیقی بوده و وقتی که خودش توی کوچهها داشت بازی میکرد موتسارت آن قدر مهارت در موسیقی داشت که با چشم بسته ویلون مینواخت و حسادت خودش را نسبت به موتسارت اعتراف میکند. سالیری با مرگ پدرش که در همان بچگی اتفاق میافتد به دنبال نوازندگی میرود. تا اینکه به دربار هم راه پیدا میکند و میشود معلم موسیقی شاه. تمام آرامش او هم یک روز به پایان رسید. روزی که موتسارت به دربار راه پیدا کرد و یکی از آهنگهایش را در آنجا اجراء کرد.
اینجا بود که سالیری فهمید، موتسارت اولین آهنگش را در سن چهار سالگی و اولین سمفونی را در هفت سالگی و اولین اپرا را در دوازده سالگی نوشته است. یکی از زیباترین سکانسهای فیلم هم وقتی بود که سالیری با کلی زحمت آهنگی نوشت و از موتسارت خواست که آنرا اجراء کند و موتسارت بعد از اتمام نواختن با پیانو و در همان لحظه به چند شکل پایان آهنگ را عوض کرد. که در فیلم میبینیم سالیری برای ساختن آن زحمت زیادی کشید و به زور موفق به ساختنش شد.
آنچه که از زندگی موتسارت در این فیلم میبینیم بیشتر در ارتباط با سالیری است. خودم که بعد از شناختن و مطالعه زندگی سالیری حق به آهنگسازانی دادم که در موقع نمایش فیلم به آن اعتراض کرده بودند که چرا فیلمی ساخته شده که در آن به سالیری توهین شده. سالیری که در سالهای 1750 تا 1825 زندگی کرد آهنگهای زیادی برای گروههای موسیقی کلیسا ساخت و از او حدود پنجاه اپرا به جا مانده. اینروزها به هر کس که دوتا اپرا بسازد میگویند موسیقی دان چه برسد به پنجاه تا. قول بابا بد شانسی او و همه آهنگسازان هم عصر او وجود نابغهای مانند ولفگانگ آمادئوس موتسارت بوده.
من با این که می دانم این تحریف تاریخی در فیلم هست ولی به پیشنهاد حسام به آن نمره ده را میدهم. زیرا بسیاری فیلم ها هستند که تحریف تاریخی شده اند ولی خودشان فیلم خوبی هستند.
در سال 1984 این فیلم برنده چندین جایزه اسکار شد. بهترین هنرپیشه مرد F. Murray Abrahamبرای بازی در نقش آنتونیو سالیری. البته Tom Hulce هم که نقش موتسارت را بازی کرده بود کاندیدا بود که نگرفت. بهترین کارگردان هنری، بهترین گریم، بهترین کارگردان Milos Forman ، بهترین فیلم Saul Zaentz ، بهترین فیلمنامه اقتباسی Peter Shaffer ،بهترین طراحی لباس Theodor Pistek.
یکی از قشنگیهای فیلم هم خندههای بسیار بامزه موتسارت است.
آمادئوس یکی از بهترین فیلمهایی است که تا به حال دیده ام.عاشق فیلم شده ام.در طول تابستان امسال اگر روزی یکبار آن را ندیده باشم دو روز یکبار حتمن دیدهام یعنی شاید بین بیست تا سی بار. شایدم بیشتر. رکوئیم سکانس آخر فیلم یعنی کامفوتاتیس هم محشر.
فیلم نصف مال من نصف مال تو ابتدا با یک معما آغاز مى شود دو کودک کلاس سومی در مدرسه متوجه میشوند که نام، شغل و سن پدرهایشان یکی است و در مدت کوتاهی پی میبرند که پدر آنها یک نفر (محمدرضا شریفینیا) است و پس از آن تلاش آنها برای حل کردن این مسئله برای مادرانشان آغاز میشود. داستان فیلم داستان تازهای نیست زیرا این سوژه در سالها قبل در فیلمهای دو نیمه سیب و خواهران غریب بکار رفته است و حتی در فیلم نیز بارها به این موضوع اشاره میشود که داستان به نحوی به خواهران غریب گره خورده است. اما شاید اصلیترین تفاوت این فیلم با دیگر فیلمهای از این دست در آن باشد که کار در فضایی فانتزی، مفرح و کمدی شکل میگیرد و بازیگران اصلی آن دو کودک (ترلان پروانه و آلما اسکویی) میباشند.
اگر از دیدگاه سینمای کودک به فیلم نگاه کنیم در ادامه داستان شاهد تلاشهای کودکانه دو دختر و دوستشان برای حل کردن این مشکل هستیم. که اتفاقا از این منظر فیلم بسیار خوب از کار درآمده. فیلمی سرگرم کننده و خنده دار است و بازی شریفی نیا و دو کودک هم بسیار درخشان است. به نظر من از این دید ایرادی هم به فیلم وارد نیست. زیرا در دیدگاه دو بچه دبستانی مسئله داشتن زن دیگر یک اشتباه از سوی پدرشان تلقی می شود. و وقتی میبنند که پدر هر دو خانواده را دوست دارد و از روی عمد تن به این کار نداده با او احساس همدردی می کنند. البته این دید با نگاه ما که به این مسئله به صورت خیانت نگاه می کنیم و برایمان هزار سوال بیش می آید کاملا متفاوت است. طبیعتا بچه ها احساس مادرانشان را از این ماجرا بدرستی درک نکرده و سعی در حل این مسئله حل ناپذیر برای آنها را دارند. با این نگاه مطلع شدن زنها از دو همسری بودن شوهرشان پایان تلاش کودکان است و از این پس کودکان نقشی نخواهند داشت و این می تواند پایانی برای فیلم باشد.
اما اگر غیر از این دید به فیلم نگاه شود مسئله فرق بسیار میکند، اصلا مخفی ماندن ماجرا در این سالها منطقی به نظر نمی رسد و فیلم نیز به بدترین شکل ممکن پایان مییابد. در واقع اینکه دو زن مرد در دادگاه متوجه میشوند که باردار هستند و نمی توانند طلاق بگیرند پایان خوبی نیست. اصولا به نظر من از دید بزرگسالان این ماجرا هیچ پایان دلچسبی نمی تواند داشته باشد و به قول معروف دو تا زن گرفتن آخر و عاقبت خوشی نخواهد داشت.
از این دیدگاه است که فیلم با اعتراضات نسبتا زیادی نیز مواجه شده است. جمعی از طرفداران حقوق زنان به فیلم حمله کرده و در وبلاگی اطلاعیه نیز داده اند. مقارن شدن پخش فیلم با لایحه کذایی دولت که ازدواج مجدد نیازی به اجازه از زن اول ندارد نیز به این ماجرا دامن زده و بعضی کار را تا جایی پیش برده اند که فیلم را به سفارش دولت ساخته شده دانسته اند. و عده ای نیز بازیگران این فیلم و بخصوص مریلا زارعی و شقایق فراهانی را بخاطر بازی در فیلم سرزنش کرده اند.
با اینکه نمی شود منکر استفاده دولت ها از هر ابزار تبلیغاتی و از جمله سینما برای پیشبرد دیدگاهایشان شد ولی با این نگاه که فیلم را سفارش دولت بدانیم کاملا مخالفم. به نظر من تنها با توجه به این نکته که این دو ختر زیبا در تمام طول فیلم بی حجاب هستند و تنها در مدرسه و از روی اجبار روسری دارند و در یک صحنه وقتی ترلان پروانه از مدرسه بر می گردد بلافاصه و با تندی روسری را از سرش بر می دارد، می شود فهمید که این فیلم اصلا دلخواه این دولت نیست. و در این شرایط سختی که این دولت برای هنرنمدان بوجود آورده این گونه اتهامات واقعا ناجوانمردیست.
من اصولا با نگاه ایدئولوژیک به سینما مخالفم. و برای پذیرفتنی است که فیلمی برای سرگرمی باشد و قصد ترویج یا عادی سازی چیزی (در این فیلم دو زنه بودن) را نداشته باشد. به این فیلم هم با توجه به اینکه در جشنواره فیلم کودکان بهترین شده از دیدکاه سینمای کودک باید نگریست و کسانی که برای سینمای کودک تلاش می کنند را باید تشویق کرد.
فیلم را در طی چهاردهمین جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان همدان دیدم. همان وقت میخاستم این چند کلمه را در باره آن بنویسم. ولی تا اکران عمومی صبر کردم. سایه سرد زمان آتش خشمی را که از دیدن آن تمام وجودم را فرا گرفته بود خاموش کرده بود که امروز دوشنبه 22 مرداد ماه 86 با دیدن تیتر روزنامه اعتماد ملی دوباره شعله ور شد.
"دولت در ماده 23 لایحه حمایت از خانواده که به مجلس ارائه کرد، پیشنهاد کرد که ازدواج مجدد نیازی به اجازه از زن اول ندارد. و فقط توانایی مالی و برقراری عدالت ملاک است."
بابا گلی به گوشه جمالتان.
***
نصف مال من، نصف مال تو به کارگردانی وحید نیکخواه آزاد و تهیه کنندگی علی سرتیپی با سناریویی از اصغر عبداللهی آشکارا در راستای تبلیغ دولت جمهوری اسلامی در تعدد زوجات ساخته شده است.
اولیای دبستانی متوجه میشوند که دو کودک کلاس اول بدون اینکه یکدیگر را بشناسند دارای پدر واحدی هستند. کاشف به عمل میآید که بعله آقای شریفینیا بدون اطلاع زن اول زن دومی اختیار کرده. در طول داستان دو کودک به این نتیجه میرسند که مادرانشان را با هم دوست کرده و زندگی خوشی را پنج نفره در کنار هم شروع کنند.
به نظر میرسد که فیلم اصلن به سفارش دولت ساخته شده. طی یازده روز اول نمایش هم فروشی معادل 125 میلیون تومان داشته است. رکورد فروش سه روز اول را هم شکسته. بیچاره ملت ِ بی تفریح. فیلم در قالبی طنز، با بازیهای طبق معمول خوب محمدرضا شریفی نیا، شقایق فراهانی و مریلا زارعی و هم چنین آلما اسکویی و ترلان پروانه. از این دو کودک بازیگر و توانا میگذریم که حرجی بر آنها نیست ولی از سه هنرپیشه دیگر نمیتوان گذشت و آنها را به دلیل بازی در یک چنین فیلمی که آشکارا به شخصیت و مقام نیمی از جامعه ایرانی یعنی زنان توهین میکند بخشید. من نمیدانم کجا هستند آنهایی که گریبان خود را در دفاع از فمینیسم میدرند؟ کجا هستند وکلای مدافع زنان. وقتی که چراغهای سالنهای نمایش روشن میشود چه در درون زنانی که سالن را ترک می کنند میگذرد؟ به پایان باسمهای فیلم دلخوشاند که دو همسر مرد با هم دست به یکی کرده و باعث شکستن دست و پای مرد میشوند؟ همین؟ پس ای زنان متعدد مردان ِ بعد از این ِ نظام جمهوری اسلامی متحد شوید و دست و پای شوهر چند زنهتان را بشکنید. اگر دلتان را خنک میکند. ولی بدانید پرده نقره ای سینما در باغ سبز است و خارج از دایره این پرده قصاص میشوید. چرا که اگر تا حالا دزدکی بوده حالا دیگر مجوز دولت را هم دارند میگیرند.
امسال نصف مال من، نصف مال تو بود. منتظر فیلم دیگری باشید در سال آینده به نام یکسوم مال من، یکسوم مال تو، یکسوم مال او. کمی بعد تر، یکچهارم مال من، یکچهارم..........
«تو خانواده ما هیچکس اون یکیو قبول نداره. هیچ کس به حرف دیگری بها نمیده و حتی اگه از دستمون بر بیاد حال همدیگرو خیلی تمیز هم میگیریم. هرکی برای خودش یه استراتژی تعیین کرده که کمترین آسیب رو بینه : یکی با سکوت یکی با فحش دادن یکی با روشنفکر بازی و یکی با وظیفه شناسی ..... خلاصه خودمونو گول میزنیم. تنها چیزی که مارو بهم پیوند داده منافع مشترکه چون مهر و محبت رسماً تعطیله. اگه شما هم تو خونه تون وضع مشابهی دارین پس فکر کنم این فیلم راجع به زندگی شما ساخته شده.»
Little Miss Sunshine که کاندید جایزه اسکار امسال بود یکی از ملموس ترین و در عین حال عمیق ترین فیلم های خانوادگی بشمار میاد. خانواده ای بسیار متضاد برای خوشحال کردن دخترشون یه مسافرت داخلی انجام میدهند و توی این سفر مجبور میشن با عقاید همدیگه کنار بیایند. در نهایت در عین اختلاف نظر یاد میگیرن که حالا خیلی هم مهم نیست بقیه مثل اونا فکر کنن . همین که باهم هستیم خودش خوبه !
ویژگی های بصری و رنگ آمیزی تابستونی فیلم ، طنزپردازی با صداهای متنوع از بوق ماشین گرفته تا لحن صحبت کردن ، تحرک و هیجانهای شیطنت آمیز داستان و خیلی چیزای دیگه، این فیلم رو دیدنی کرده !
از نکات بسیار جالب داستان مقایسه ادبیات دو شخصیت بزرگ یعنی «فردریک نیچه» و «مارسل پروست» بعنوان دو طیف تفکر قدرت گرا و ضعیف گراست . در بحثی که بین پسر خونه و داییش شکل میگیره، تفکرات این دو شخصیت ( که در ایران بسیار شناخته شده و محبوب هستند) بررسی میشود که نتیجه بصورت هم ارزی قدرت و ضعف و پررنگ شدن نقش گزینشگر انسان به سبکی جدید میباشد.
خنده دارترین کاراکتر فیلم، ماشین این خانواده است که خودش هروقت دلش خواست بوق میزنه و انقدر لوسه که هر بار برای روشن شدنش کل خانواده باید باهم زور بزنن ! که البته در همین کار گروهی هم نکته زیبایی هست : برای سوار شدن بر چرخهای زندگی باید همه باهم تلاش کنیم، نه یک نفری !
خیلی وقت بود که سکانسهای به یاد ماندنی را ننوشته بودم. راستش میخاستم سکانس آخر آگراندیسمان را بنویسم. نوشتنم نمی آمد. سخت تر از آنی بود که بتوانم از پسش برآیم. آگراندیسمان مرا با آنتونیونی آشنا کرد. درست همان زمانی که مهرهفتم با برگمان. یادم است نمایش این فیلم برای اشخاص کمتر از 18 سال ممنوع بود. سختگیری در این مورد در تهران زیاد بود ولی در سفری تابستانی به رضائیه آن زمان و ارومیه فعلی و چیچست خیلی قبلترها این فیلم را در سینما آلزایمربا پسرداییم رفتم و دیدم. او 18 سال را داشت ولی من تازه پشت لبم سبز شده بود. در سئانس ساعت 10 صبح معمولن از زیر سبیل کنترلر بلیط میشد گذشت. و تا به امروز نام آنتونیونی با آگراندیسمان و سکانس آخرش درذهنم پیوند خورده.
سوگنامه نمیتوانم بنویسم. همان طور که در بعد از بیست و سه در مورد برگمان. همین بس که بگویم:
"میکل آنجللو آنتونیونی سکانس آخرش را بازی کرد."
IMDB یعنی بانک اطلاعاتی اینترنتی سینمایی، سطری به زیر بیوگرافی تنها بازمانده غولهای سینمای ایتالیا و جهان اضافه کرد. هر دو سطر را در زیر عکس ببینید.
Date of Birth
September 1912, Ferrara, Emilia-Romagna, Italy
Date of Death
لینک مرتبط:
جشنواره جهانی فیلم تهران در ششمین دوره خود این افتخار را داشت که بزرگداشت یکی از مفاخر سینمای آمریکا را برگزار کند. نمایش سیزده اثر برجسته از "کینگ ویدور- 1982-1894" را در سینماهای "پارامونت" و "سینه موند" در طول سیزده روز شاهد بودیم. سیزده اثر انتخاب شده از بین شصت و چهار فیلمی که تا آن زمان و در واقع طول زندگی هنری اش ساخت. چرا که تا وقت مرگ فقط یک فیلم دیگر ساخت و آنهم در سال 1980.
جمعیت (1928) – اهل نمایش (1928) – هاله لویا (1929) – بیلی کید (1930) – نان روزانه ما (1934) – استلادالاس (1937) – گذرگاه شمال غربی (1940) – جدال در آفتاب (1937) – سرچشمه (1949) – روبی جنتری (1953) – مرد بی ستاره (1955) – جنگ و صلح (1959) – سلیمان و ملکه سبا (1959)
بولتن روزانه جشنواره بخش هایی از کتاب "سینمای کینگ ویدور" نوشته "جان باکستر" با ترجمه حسن زاهدی را منتشر میکرد.
بخشی از این کتاب تحت عنوان پیامی برای انسان ها به مانیفست کینگ ویدور شهرت یافت که در شماره ژانویه 1920مجله ورایتی هم به چاپ رسید. این مانیفست دیدی کلی از آثار این کارگردان را ارائه میدهد.
1 – من به سینمایی اعتقاد دارم که حاوی پیامی انسانی باشد.
2 – من به سینمایی اعتقاد دارم که انسان را در رهایی از ترس و نکبت کمک کند.
3 – هیچگاه آگاهانه فیلمی نخاهم ساخت که حاوی دروغ نسبت به حقانیت طبیعت انسانی باشد.
4 – هیچگاه صحنههایی را تصویر نخاهم کرد که وحشت ایجاد کند، شرارت را بستاید یا خشونت و ستمگری را موجه جلوه دهد.
5 – هیچگاه پلیدی و ستمگری را تصویر نخاهم کرد مگر اینکه بخاهم نادرست بودن بنیان آنها را به اثبات برسانم.
6 – تا زمانی که فیلم میسازم سعی خاهم کرد فیلمهایم بر اساس اصول راستی استوار باشد و نیز خاهم کوشید از منبع بیپایان خوبی برای داستانهایم استفاده کنم و آن را راهنما و الهام بخش خود قرار دهم.
نقل از بولتن روزانه ششمین جشنواره جهانی فیلم تهران – 24 آبان – 6 آذر 1356
اولین چیزی که در این فیلم ذهن مرا به خود جلب کرد شروع قرن بیستم با تولد قهرمان داستان بود که در سالهای بعد تاریخ قرن بیستم را در قالب یک زندگی گذرا از میان آبها دنبال می کند ، 1900 که نام قهرمان داستان هم هست کسی است که انسانها را تا کشور جدید "آمریکا" بدرقه کرده و خود در کشتی می ماند. این نماد در داستان "سیذارتا" نوشته هرمان هسه ( که کاملاً بر اساس عناصر مذاهب شرقی بویژه بودیسم نگاشته شده ) دقیقاً معرف خداوند است که انسان را همواره از رودخانه عبور می دهد.
"تنهایی انسان" دست آوردی است که به قرن بیستم وارد شده تا جاییکه حتی عشق، این تنهایی محتوم را از بین نمی برد. "برداشت یکسان از تنوع افکار و هنرها" نیز موضوعی ضمنی در فیلم است که تلاش و تحرک انسان قرن بیستم را بی معنی جلوه می دهد . "احساسات" در همه جای زندگی در جریان است و حتی در زمان رقابت، انسان را از جزم گرایی خردمندانه دور می کند، و این مفهومی است که در اواخر قرن بیستم شکل گرفته .
کل داستان با نگاهی هنرمندانه توسط دنیای موسیقی دنبال می شود و تاکید فراوانی بر رد نگاه فلسفی و پرسش و پاسخ از زندگی دارد. الهام گرفتن خود موسیقی از حالات و رفتارهای انسانهاست و منشاء دیگری برای آن ذکر نمی شود، حتی بازگویی داستان از زبان یک هنرمند تنها (مانند خود 1900) برای یک تاجرِ هنر است که در نهایت موجب صرف نظر تاجر از سود خود و همراهیش با این داستان به سبک خودش می شود.
عشق در این فیلم به شکل شرقی اش نمایان است ، یعنی معشوق دست نیافتنی و چون روح همزاد در بدنی دیگر. (برخلاف عشق غربی که سعی در تعقیب و شکار دارد)
و در پایان آخرین موضوعی که در ذهن مطرح می شود ادغام دو مفهوم "منحصر به فرد بودن" و "بی کسی فرد" و تبدیل هردو به مفهوم جدید "یگانگی انسان" در قرن بیستم است.