یکی از بخشهای چهارمین جشنواره جهانی فیلم تهران 5-16 آذرماه 1354، سینمای میکلآنجللو آنتونیونی بود. فیلمساز صاحب نام سینمای ایتالیا. در این بخش چهارده فیلم این کارگران که از سال 1948 تا آن سال یعنی 1975ساخته شده بود، به نمایش درآمد. فیلمهای:نظافت شهری/ وقایع یک عشق/ دروغ عاشقانه/ شکست خوردگان/ خرافات/ رفیقهها/ فریاد/ حادثه/ شب/ کسوف/ صحرای سرخ/ آگراندیسمان/ زابریسکی پوینت/ حرفه: خبرنگار. حضور میکلآنجللو آنتونیونی در نیمه شب نهم آذرماه 54 در مهرآباد تهران اعتبار ویژهای به این جشنواره بخشید. حضور وی، یک حادثه تلقی شد. آنتونیونی هم در یک مصاحبه مطبوعاتی، با افشای نحوه تهیه پلان-سکانس هفت دقیقهای آخر فیلم حرفه: خبرنگار به نوعی اعتبار جشنواره را دوچندان کرد. یک خبر داغ و حرفهای که قبل از اتمام مصاحبه به خبرگزاریهای سراسر دنیا، فکس شد. بسیاری از مجلات سینمایی جهان در اولین شماره خود به این خبر پرداختند و آنرا به چاپ رساندند.
س- آقای آنتونیونی در مصاحبههای قبلی که در باره آخرین اثرشان (حرفه: خبرنگار) داشتهاند، همیشه بطریقی از دادن یک جواب دقیق و روشن به چگونگی ساختن پلان-سکانس (صحنه-فصل) آخر فیلم طفره رفتهاند و قول دادهاند که بالاخره روزی جواب این معما را خاهند داد. میخواستم بدانم آیا بالاخره این روز موعود فرا نرسیده و آیا ایشان مایل نیستند در این مورد اطلاعاتی در اختیار ما بگذارند؟
آنتونیونی- متاسفم که هنوز کسی در این جمع فیلم مورد نظر را ندیده و لذا توضیح من بی اثر خاهد بود. اما اگر اصرار دارید حاضرم برایتان بگویم.
("آنتونیونی" اطلاع ندارد که روز قبل در یک جلسه فوقالعاده در وزارت فرهنگ و هنر فیلم (حرفه: خبرنگار) برای روزنامه نگاران و منتقدین به نمایش درآمده است. این نکته برای او توضیح داده میشود و او با رضایت خاطر بیشتری به توضیح نحوه فیلمبرداری این پلان-سکانس میپردازد.)
آنتونیونی- اگر روزنامه نگاران فیلم را دیدهاند پس حتما فهمیدهاند که چگونه این قسمت ساخته شده است؟
(حضار و لبخند تلخ، اما پر از رضایت و غرور استاد)- برق فلاشها و نور خیره کننده پروژکتورها همراه با قارقار دوبینهای فیلمبرداری یکباره همه سالن کوچک و پر از علاقمند و کنجکاو بی خبر از آنچه میگذرد را مالامال از عشق به شناخت پنهان و ضبط لحظههای تاریخی زندگی بشر میکند. "آنتونیونی" لحن خسته و معترض خود را یکبار دیگر برملا میکند و معتقد است که این کار تداوم خط ذهنی او را درهم میریزد و تقاضای سکوت و آرامش میکند....لب و لوچهها آویزان میشود و صحنه را سکوت پر میکند. (البته نه چندان ولی خوب چاره چیست؟)
آنتونیونی- من فکر این پلان-سکانس را از همان ابتدای فیلم برداری........
متن رنگی عینن از مجله سینما 54 شماره دی و بهمن نقل شده است. البته با رسم الخط من.
حتمن منتظر توضیح این پلان-سکانس هم هستید. به درخواست آنتونیونی اول آنرا ببینید بعد اگر توضیح خاستید در بخش سکانسهای بیاد ماندنی آپ میکنم. هر چند این فیلم یک سکانس زیبای دیگری هم دارد که به موقع به آن هم خاهم پرداخت.
این پلان-سکانس را ببینید. یادآوری می کنم، دوستانی که فیلمهای امروزی را نگاه میکنند در حین تماشا باید به امکانات تکنیکی آن دوره توجه کنند و الا با توجه به تکنولوژی امروز از جمله کامپیوتر، تهیه چنین پلان-سکانسی ممکن است از خیلیها از جمله من، برآید.
ساتیاجیت رای (1992-1921) کارگردان صاحب نام هندی یکی از داوران اولین جشنواره فیلم تهران بود. وی در پنجمین جشنواره هم حضور داشت و این بار به عنوان مهمان. دو فیلم از وی را در این جشنواره دیدم. رعد دور دست و واسطه.
او را هر روز می توانستی در سئانس ساعت 10 صبح سینما پولیدور* ببینی. جایی که مروری داشت بر فیلم های باسترکیتون یکی از بزرگترین کمدین های سینما. نام این بخش هم "باسترکیتون-چهره سنگی" بود. آن روزها - 30 آبان تا 14 آذر 1355- من به اتفاق چند عشق فیلم دیگر هر روز ساعت 10 صبح توی این سینما بودیم. آقای رای هر روز در ردیف مهمانان می نشست یعنی ردیف یک و ما هم سعی می کردیم در نزدیکترین ردیف نزدیک به ایشان باشیم. خودش افتخاری بود. مگر چند بار ممکن است در زندگی همچو منی پیش آید ژنرال ِباسترکیتون که یکی از ده فیلم بزرگ و هنری تاریخ سینماست را در حضور یکی از بزرگترین کارگردانان سینما تماشا کنم؟ و عکس العمل وی را از دیدن این فیلم شاهد باشم؟ من در زندگی خندههایی آنقدر از ته دل را از کسی نشنیدهام که از وی و در طول فیلم می شنیدم. قهقهه های وی اگر از جانب او نبود مسلمن با واکنش تماشاچیان مواجه میشد. ما خجالت می کشیدیم آنچنان که وی میخندید، بخندیم. چرایش را هیچ وقت با خودم یا خودمان باز نکردیم. یعنی مشکلات و گرفتاریهای ما در آن زمان از ایشان بیشتر بود؟ یا او آنچنان که بود مینمود؟ یا خیلی یاهای دیگر؟
*سینما پولیدور بعد از انقلاب مدت کوتاهی نامش شد سینما پولیساریو. -یک جبهه رهایی بخش در آفریقا- و بعدش هم شد سینما قدس.
حدود چهل سالی هست که کازابلانکا را می شناسم. فیلمی جذاب از سینمای دهه چهل. با کارگردانی مایکل کورتیس و بازی همفری بوگارد و اینگرید برگمن. در خلال داستان بوگارد عاشق برگمن میشود، یعنی همسر دوستش. ولی در پایان فیلم به هزار و یک دلیل بوگاردی -از جمله یکی از مهمترین هایش، پرکردن جای خالیش توسط یکی مثل لورن باکال. زنی که در روز مرگ بوگی در کنارش بود.- برگمن را قانع میکند که با شوهرش سوار هواپیمایی که منتظر بردن آن دو است بشود. این سکانس بسیار زیباست. دیالوگ سکانس چیزی شبیه این است که بوگارد به برگمن که دودل است که با شوهرش برود و یا در کنار معشوق بماند میگوید.
"شاید، نه امروز و نه فردا ولی بزودی ممکن است این احساس را داشته باشی که ای کاش با این هوا پیما رفته بودی."- زنگار ذهنم را برای بیادآوردن این دیالوگ بیشتر از این نمی توانم صیقل دهم.*- دیالوگ بوگارد همراه با صدای موتور هواپیما و دود دم ناشی از آن و هوای مه آلود فرودگاه فضای زیبایی را در این سکانس بوجود آورده است. سالها بعد هربرت راس در فیلم دوباره سعی کن سام، وودی آلن را در وضعیت مشابهی قرار میدهد که احساس بوگاردی کند. به جای اینگرید برگمن هم دایان کیتون را گداشت. -البته ژانر دو فیلم کاملن متفاوت است-. فیلم با سکانس پایانی و مشهور کازابلانکا شروع میشود،-که آلن، هم به دلیل علاقه اش به بوگارد و هم به دلیل این که منتقد فیلم است، به تماشای آن نشسته- و با سکانسی مشابه آن پایان میپذیرد. کلماتی که آلن در پایان فیلم به کار میبرد همان کلمات بوگارد است و کیتون را وادار میکند به طرف همسرش برود و در مقابل تحسین وی از این کلمات زیبا، آلن اقرار میکند که کلمات از آن بوگارد است و او همیشه آرزو داشته که این کلمات را به کسی بگوید. هر کدام از این دو فیلم را که ببینید این سکانس بیاد ماندنی را مشاهده خاهید کرد.
عکس مربوط به کازابلانکا است و در گوشه سمت راست و پایین، همان نما را می بینید ولی در فیلم دوباره سعی کن سام.
من هر وقت که نام کازابلانکا را می شنوم فقط این سکانس از فیلم کورتیس در نظرم مجسم میشود و بس.
*دوباره سعی کن سام من پیش آرمین است. امیدوارم که همتی بکند و دیالوگ این سکانس را در کامنتی بگذارد که من اون بالا را به شکل آبرومند تری سروسامان بدهم.
البته زحمت ارمین را کامران کشید و توی کامنت ها دیالوگ کامل این سکانس را نوشت. من مطمئن هستم بالاخره کامران هم یکی کسانی خاهد بود که چرخ های این وبلاگ را روغن کاری بکند.
جیم جارموش سینماگر مولف و اندیشمند از سال 1986 تا سال 2003چند فیلم کوتاه در باره روابط آنسان ها وقتی که روبروی هم و به نزدیک ترین شکل ممکنه نشسته اند و سیگار دود می کنند و قهوه می خورند ساخت به نام قهوه ها و سیگارها که در سال 2003همراه چند اپیزود دیگر در همین ژانر یکجا عرضه شدند. بطوریکه می توان این فیلم را یک فیلم یکدست و روان و کامل دید در یازده اپیزود. در این اپیزود ها همان طور که اشاره شد آدمهایی را میبینیم که دو بدو پشت میزی نشسته اند و قهوه میخورند و سیگار دود میکنند. بعضن آشنا هستندو گاه غریبه که به سرعت با هم آشنا میشوند. آشنا بودن و یا آشنا شدنشان گاه در در پی منافع شخصی شکل می گیرد که نمونه بارز آن در اپیزود مربوط به دو پسر عمو است که یکی از آنها که شجره نامه ای تنظیم کرده و در آن نتیجه گرفته که با دیگری که شخص مشهوری است ارتباط فامیلی دارد و دیگری حتا ابا دارد از اینکه شماره تلفنش را به وی بدهد و همین که می فهمد وی با شخص مشهوری دوست است آنهم در کلوبی که مربوط به دوستداران درخت است تصمیم می گیرد که شماره اش را به وی بدهد ولی طرف دیگر نمی پذیرد و او را ترک میکند و گاه ارتباط فامیلی است و زود هم قطع می شود که توان ادامه دادنش نیست. شکل های مختلف روابط آدمهای فیلم تنوع چندانی ندارد.
هیچ کدام از ارتباطهای این سکانسها به نظر نمیرسد که ادامه داشته باشد و در انتهای هر سکانس قطع میشود در حالیکه به راحتی میشود فهمید که بازهم ممکن است به شکلی دیگر تکرار شود. نشد هم نشد. گویا چیز زیادی را ازدست نمیرود. بسیار در این روابط دیده میشود که یکی از دوطرف صرفن جهت قهوه خوردن طرف مقابل را دعوت کرده ولی این امر هم به گونه ای غریبه به نظر میرسد. البته در این میان روابط دوقلوها در سکانس دوم متفاوت است با اینکه آنها هم صرف نظر از حرکات مشابهی که دارند در پاسخ به سئوالات گارسون کافه که خودش را به آنها تحمیل میکند و در کنارشان مینشیند کلمات متناقض بکار میبرند.
فیلم به غایت ساده و در عین حال پیچیده است. حدیث تنهایی انسانها. تنهایی که گاه با لال بازیهای نوجوانی به طور مثال میتواند بهم بخورد. بی کلامی و تنها با حرکت.
فیلم سیاه و سفید است به سادگی خود فیلم. نقطه قوت فیلم هم این است که تمامی پرسوناژها در پی زنده بودن و زندگی کردن هستند و به دنبال یافتن صدایی مشترک. حتا اگر این صدای مشترک علاقه دو طرف به سیگار و قهوه و یا درخت باشد.
درخشانترین اپیزود فیلم همان اپیزود اول است و فداکاری یکی از آنها برای دیگری که یکی از دو نفر به جای دیگری که طاقت و حوصله رفتن به دندانسازی را ندارد آدرس دندانساز را از وی می گیرد و به جای او به دندانسازی می رود که وی ر ا از این رنچ رهایی دهد. کما اینکه اپیزود سوم نیز که از بازی تام ویتس بهره برده اپیزود زیبایی است و کامل.
با اینکه فیلم از هنرپیشگان مشهوری چون آنتونیو بنینی و کیت بلانشت و نیز تام ویتس بهره برده ولی هیچ کدام از هنرپیشگان دیگر دست کمی از آنها ندارند. نور پردازی برای بهره برداری از فضای ساده و سیاه و سفید بسیار موفق است. البته فیلم بردار کمترین مشکل را داشته زیرا در پیچیده ترین پلانها حداکثر سه نقطه را نشانه رفته که یا یکی از دو طرف را نشان داده و یا از بالای میز فیلمبرداری کرده است. اسپانسرهای فیلم هم سازندگان سیگارهای مالبرو و کمل و یکی دو مارک دیگر بوده اند. هرچند خود فیلم هم دراستودیوی اسموکرز اسکرین تهیه شده است. اگر سیگاری هستید با دیدن این فیلم از سیگاری بودنتان لذت خاهید برد و اگر نیستید با خود میگویید که ایکاش سیگاری بودم.
جیم جارموش سینماگر مولف و اندیشمند از سال 1986 تا سال 2003چند فیلم کوتاه در باره روابط انسان ها وقتی که روبروی هم و یا در کنارهم و به نزدیک ترین شکل ممکنه نشسته اند و سیگار دود می کنند و قهوه می خورند ساخت به نام قهوه و سیگار که در سال 2003همراه چند اپیزود دیگر در همین ژانر یکجا عرضه شدند. بطوریکه می توان این فیلم را یک فیلم یکدست و روان و کامل دید در یازده اپیزود. در این اپیزود ها همان طور که اشاره شد آدمهایی را میبینیم که دو بدو پشت میزی نشسته اند و قهوه میخورند و سیگار دود میکنند. بعضن آشنا هستندو گاه غریبه که به سرعت با هم آشنا میشوند. آشنا بودن و یا آشنا شدنشان گاه در در پی منافع شخصی شکل می گیرد که نمونه بارز آن در اپیزود مربوط به دو پسر عمو است که یکی از آنها که شجره نامه ای تنظیم کرده و در آن نتیجه گرفته که با دیگری که شخص مشهوری است ارتباط فامیلی دارد و دیگری حتا ابا دارد از اینکه شماره تلفنش را به وی بدهد و همین که می فهمد وی با شخص مشهوری دوست است آنهم در کلوبی که مربوط به دوستداران درخت است تصمیم می گیرد که شماره اش را به وی بدهد ولی طرف دیگر نمی پذیرد و او را ترک میکند و گاه ارتباط فامیلی است و زود هم قطع می شود که توان ادامه دادنش نیست. شکل های مختلف روابط آدمهای فیلم تنوع چندانی ندارد.
هیچ کدام از ارتباطهای این سکانسها به نظر نمیرسد که ادامه داشته باشد و در انتهای هر سکانس قطع میشود در حالیکه به راحتی میشود فهمید که بازهم ممکن است به شکلی دیگر تکرار شود. نشد هم نشد. گویا چیز زیادی را ازدست نمیرود. بسیار در این روابط دیده میشود که یکی از دوطرف صرفن جهت قهوه خوردن طرف مقابل را دعوت کرده ولی این امر هم به گونه ای غریبه به نظر میرسد. البته در این میان روابط دوقلوها در سکانس دوم متفاوت است با اینکه آنها هم صرف نظر از حرکات مشابهی که دارند در پاسخ به سئوالات گارسون کافه که خودش را به آنها تحمیل میکند و در کنارشان مینشیند کلمات متناقض بکار میبرند.
فیلم به غایت ساده و در عین حال پیچیده است. حدیث تنهایی انسانها. تنهایی که گاه با لال بازیهای نوجوانی به طور مثال میتواند بهم بخورد. بی کلامی و تنها با حرکت.
فیلم سیاه و سفید است به سادگی خود فیلم. نقطه قوت فیلم هم این است که تمامی پرسوناژها در پی زنده بودن و زندگی کردن هستند و به دنبال یافتن صدایی مشترک. حتا اگر این صدای مشترک علاقه دو طرف به سیگار و قهوه و یا درخت باشد.
درخشانترین اپیزود فیلم همان اپیزود اول است و فداکاری یکی از آنها برای دیگری که یکی از دو نفر به جای دیگری که طاقت و حوصله رفتن به دندانسازی را ندارد آدرس دندانساز را از وی می گیرد و به جای او به دندانسازی می رود که وی ر ا از این رنچ رهایی دهد. کما اینکه اپیزود سوم نیز که از بازی تام ویتس بهره برده اپیزود زیبایی است و کامل.
با اینکه فیلم از هنرپیشگان مشهوری چون آنتونیو بنینی و کیت بلانشت و نیز تام ویتس بهره برده ولی هیچ کدام از هنرپیشگان دیگر دست کمی از آنها ندارند. نور پردازی برای بهره برداری از فضای ساده و سیاه و سفید بسیار موفق است. البته فیلم بردار کمترین مشکل را داشته زیرا در پیچیده ترین پلانها حداکثر سه نقطه را نشانه رفته که یا یکی از دو طرف را نشان داده و یا از بالای میز فیلمبرداری کرده است. اسپانسرهای فیلم هم سازندگان سیگارهای مالبرو و کمل و یکی دو مارک دیگر بوده اند. هرچند خود فیلم هم دراستودیوی اسموکرز اسکرین تهیه شده است. اگر سیگاری هستید با دیدن این فیلم از سیگاری بودنتان لذت خاهید برد و اگر نیستید با خود میگویید که ایکاش سیگاری بودم.
سکانس های به یاد ماندنی بخش جدید این وبلاگ است. در این سکانس ها سعی می کنیم سکانس های خاطره انگیز و به یاد ماندنی فیلم ها را بنویسیم. به نوعی می توانست در بخش نوستالژی هم جا بگیرد ولی بهتر دیدیم که این گونه رده بندی بشود. در این بخش هم سعی میکنیم بین حداقل دو نقد فیلم یک یادداشت هم در این دسته بنویسیم.
یا حق
جشنواره جهانی فیلم تهران خیلی زود در جمع جشنوارههای مطرح جهانی جا افتاد. بسیاری از دست اندرکاران سینما سعی میکردند طوری برنامه ریزی کنند که در این جشنواره حضور یابند.
پنجمین جشنواره جهانی فیلم تهران که از 30 آبان – 14 آذر 1355برگزار شد، بخشی داشت با نام "دنیای یک ساحر" که مروری بود بر فیلمهای فدریکو فلینی (۱۹۲۰-۱۹۹۳) کارگردان کبیر سینما. قرار بود که آقای فلینی در این جشنواره حضور یابند که "کازانوا" مانع شد.
متن زیر در بولتن روزانه پنجمین جشنواره جهانی فیلم تهران – شماره 6 درج شده است.
"کازانوا" نمیگذارد "فلینی" به تهران بیاید.
فدریکو فلینی که سخت مشغول به پایان بردن فیلم آخرش "کازانوا" است، طی تلگرامی اطلاع داده است که به تهران نخواهد آمد. متن تلگرام از این قرار است:
آقای هژیر داریوش، جشنواره جهانی فیلم تهران
دوست عزیز:
بسیار امیدوار بودم که در جشنواره شما شرکت کنم و شخصا ازشما بخاطر افتخاری که جشنواره شما نصیب کارهای من کرده است تشکر کنم. متاسفانه آخرین کارهای مربوط به میکساژ فیلم "کازانوا" که باید در تاریخ از پیش تعیین شده برای نمایش حاضر شود، خارج شدن از رم را برایم غیرممکن ساخته است. امسال این موانع و محدودیتهای زمانی مرا در قبال شما خجلت زده کرده است. انشاءالله سال دیگر. با پوزش فراوان و امید موفقیت.
فدریکو فلینی
چندی قبل حسام کامنتی گذاشته بود که یادی هم از گذشته بکنیم و فیلمهایی که دیدهایم. به نظر من با عدم دسترسی خودمان یا دیگران به آن فیلمها حتا اگر به ذهنمان هم مراجعه کنیم که در مورد آنچه که از فلینیها و ادوودها در آن به جای مانده نقدی بنویسیم باز هم شاید خیلی دلپذیر نباشد زیرا نقد فیلم وقتی خاندنی است که به آن فیلم دسترسی باشد. چه برای کسی که مینویسد و چه برای کسی که میخاند. ولی با دخل و تصرف فراوان در پیشنهاد حسام بخش نوستالژی را بهراه انداختیم. بلاگهای نوستالژی از لابلای اوراق گذشته انتخاب میشوند بعلاوه تراوشات ذهنی خودمان. بی لطمه زدن به آنچه هدف این وبلاگ بوده است. به همین منظور و برای جلوگیری از افسرده شدن بیشتر خودمان و غم باد گرفتن، شرطی هم میگذاریم که حداقل بین هر دو نوستالژی دو نقد فیلم هم داشته باشیم.
یا حق.
از سال 1348 یا ۴۹ که رومن پولانسکی را با بچه رزماری شناختم از او ترسیدم. اصلن من از بزرگانی اینچنین میترسم. بزرگانی که تا به آنروز شناخته بودم و میبایستی پولانسکی را هم به آنها اضافه کنم. جان فورد، هانری ژرژکلوزو، فردزینهمان، فلینی وکوبریک.
البته همیشه از کوبریک بیشتر از همه ترسیدهام.
حسی که در فیلمهای وی دارم بدینگونه است. در هر کدام از فیلمهایش در بیدردترین شکل ممکنه، در خلسهای مطلق، برشی از جمجمهام را برمیدارد و با بیلچهای هرآنچه که داخل آناست را بیرون میریزد و بعد جای خالی را با فیلم خودش پر میکند و مدتها طول میکشد تا اوضاع مغزیم به حالت اول بعلاوه آنچه که از دیدن فیلم وی به آن اضافه شده برگردد.
هیچ یک از هنرپیشگان فیلمهایش را نمیتوانید عوض کنید. هیچ یک از زمانها را نمیتونید تغییر دهید. شب باید شب باشد و روز هم روز. هیچ وسیلهای را نمیتوانید عوض کنید و حتا در صحنه جابجا کنید . بدون استثناء میشود به دیدن هر یک از فیلمهایش نشست. وی از معدود کارگردانانی است که میتواند فیلمی بسازد بی عیب و نقص و اگر نقصی هم باشد به قول حضرت حافظ از قامت ناساز بی اندام ماست. دیدن فیلم بی بدیلی مانند پیانیست در قالب یک سی دی کپی شده –اورژینال!- با کیفیت فوقالعاده نازل، در مونیتور 17 اینچ کامپوتر با رنگی که معلوم نیست رنگ واقعی فیلم است یا تنظیم ویندوز کامپیوتر ِ تو و شنیدن صدای آن با اسپیکرهایی که همه با آن آشنایید، خیلی پررویی میخواهد. نه پررویی نمیخواهد –که ناچاریم- بهتر است بگویم خیلی حقیرانه است. مسببین این محرومیت ِ فاجعه بار، شرمسار عالم سینما، و ملت عاشق سینما، خواهند بود. –حداقل-. ایناست که نقدهای ما بیشتر نقد سناریو است و بازیها و معدودی تکنیکهای مربوط به فیلم.
پیانیست یک زندگی نامه است. روایت نا مکررِ یکی از بزرگترین جنایات تاریخ بشری یعنی جنگ جهانی دوم به طور عام و به تبع آن، آنچه که بر یهودیان رفت به طور خاص.
آدرین برودی یعنی پیانیست که اسکار بهترین بازیگر مرد را هم برای همین فیلم گرفت، نقش ولادیسلاو اشپیلمن پیانیست لهستانی را بازی میکند که جان سالم از پروژه نسل کشی یهودیان توسط هیتلر بدر برد. تنها فرد بازمانده از یک خانواده. اشپیلمن که داستان فیلم برگرفته از کتابی اثر اوست، خود در سال 2000 در سن 85 سالگی درگذشت ولی به عنوان یک شاهد زنده هرآنچه که را دیده بود نوشت و پولانسکی به زیباترین شکل ممکن تصویر کرد. در قالب فیلمی تحسین برانگیز در روایت زیبایی، شقاوت، ویرانی، گرسنگی، تشنگی و ...
روایت مقاومت انسان است در برابر دد منشیهای بشر در بستر تاریخ. دد منشیهایی که ددان جنگل روسفیدان این قیاسند.
یکی ازتاثیرگذارترین سکانسهای فیلم مربوط به زمانی است که پیانیست در خانهای مخفی میشود که پیانویی در آن خانه است و او برای لو نرفتن، مجبور است صدایی ایجاد نکند. وی که مدتهای مدیدی است پیانو نزده به آن نزدیک میشود. با احترام در آن را باز میکند، روکش مخملی سبز کلید ها را بر میدارد، صندلی را میزان میکند. روی صندلی نشسه و بعد بی تماس انگشتانش با کلیدهای پیانو شروع به نواختن میکند.
از آخرین عکس های ولادیسلاو اشپیلمن
کیست که در زندگی طعم تلخ شکست را نچشیده باشد؟ در واقع چه بسا بسیاری از مردم بیشتر ناکاماند تا کامروا. ولی حتا در عالم سینما که بسیار رویا پرداز است آرزوی دیدن کامروایی های دیگران را دارند و دوست ندارند با قهرمانان ناکام این پرده جادویی همذات پنداری کنند و هر چقدر هم که فیلم تلخ باشد باز بهتر میبینند که سینما را با پایان خوش فیلم ترک کنند. اد وود یکی از این دسته فیلمهاست. روایت ناکامیهای یک تیم فیلمساز. ساکن در استودیو لارچموند ِ هالیوود.
وقتی یکی از نوابغ سینما یعنی تیم برتون بخاهد با کمک نابغه دیگری یعنی جانی دپ، زندگی بدترین کارگران تمامی اعصار هالیوود را تصویر کند، نتیجه کمدی درامی زیبا و روان و دلچسب میشود به نام اد وود.
اد وود، با نام کامل ادوارد دی وود جونیور(1978-1924) کارگردانی بود با شکستهای سریالی. ولی همچنان میتاخت. در هر یک از شکست هایش به دنبال دیدن نیمه پر لیوان که نه، بلکه به دنبال دیدن قطرهای آب در لیوان بود و با اینکه آب را همیشه میدیدهرگز موفق نبود.
فیلم به طریقه سیاه و سفید فیلمبرداری شده با نورپردازی فوق العاده که معمولن اگر در فیلمهایی از این دست رعایت نشود یا دست کم گرفته شود، جذابیت تصویری خود را از دست میدهد. نور پردازی در فیلمهای سیاه و سفید کار رنگ را انجام میدهد و در فقدان رنگ خود را باید نشان دهد. نمونه چنین کار موفقی را قبلن از مل بروکس دیده بودیم در فیلم سینمای صامت.
بازیهای استادانه بازیگران فیلم از جمله مارتین لاندو که مجبورند برای به تصویر کشیدن همکاران اد وود بد بازی کنند بسیار دیدنی است. کلیه پرسوناژها واقعی هستند و بعضن زنده. هر چند تیتراژ اولیه فیلم روی سنگ قبرهایی دور میزند که نام هنرپیشگان برآن نقش بسته است و از همان اول میفهمیم که با دنیایی از خیل مردگان طرفیم.
موزیک متن فیلم برگرفته ا زآثار موسیقی کلاسیک است و کار هوارد شور. از جذابیت فیلم بسیار کاسته میشد اگر آن را در خدمت نداشت.
جملهای را اد وود از اورسون ولز –دقیقن نقطه مقابل وود- گرفته و بر اساس آن هر آنچه که خودش میخاست انجام میداد و کوچکترین مشورتی را هم نمیپذیرفت و اگر هم این کار را میکرد به بدترین شکلی آن را در کارش تاثیر میداد.
" چرا باید زندگی را صرف ساختن رویاهای دیگران بکنیم؟"
از روزی که صوفیا کاپولا اولین فیلمش را در چندماهگی بازی کرد-پدرخانده یک- تا روزی که آخرین فیلمش را بازی کرد –پدرخانده سه- معلوم بود که توی بازیگری به جایی نمیرسد. این بود که سرش را انداخت پایین و معقول رفت به سراغ کشف دیگر تواناییهایش. کاش همه این کار را بلد بودند. تا کنون سه فیلم ساخته که این آخری ماری آنتوانت است. در مقام فیلمنامه نویس و کارگردان.
فیلم روایت زندگی ماری آنتوانت است. از روزی که روانه قصر لویی پانزدهم میشود که با پسر وی یعنی لویی شانزدهم ازدواج کند تا روزی که از قصر به اتفاق شاه یعنی همسرش در پی وقایع انقلاب خارج میشود. فیلمنامه زندگی ماری آنتوانت به شکلی که صوفیا دوست دارد جلو میرود نه آنگونه که مورخان نوشته اند. عیاشی ها و شب زنده داریهای آخرین شهبانوی فرانسه کمرنگ تر از آناست که در تاریخ آمده است. مخالفت آنتوانت با انقلابیون جز در یکی دو مورد هم دیده نمیشود. طوری که نمیتواند توجیهگر اعدام وی در انقلاب کبیر فرانسه باشد. کما اینکه در فیلم هم از گیوتین خبری نیست. یعنی صوفیا نمیخواهد مرگ قهرمان فیلمش را تصویر کند.
کارگردان در نهایت ِتوان در اداره صحنه ها موفق است. یکی از مواردی که آزارش داده عدم شرکت آلن دلون در نقش لویی پانزدهم بوده که آنهم از لجبازی ویژه فرانسوی ها در مخالفت با خارجی ها ناشی میشود. چرا که آلن دلون در ملاقات با وی گفته که آمریکایی ها نباید در مورد فرانسوی ها فیلم بسازند. با یک چنین روحیهای در نزد فرانسویان، میتوان احتمال داد که اگر ماری آنتوانت خارجی نبود اعدام نمیشد. شانس آوردیم که هیتلر فرانسوی نبود.
فیلم کمی کشدار است. براحتی میتوانست صد دقیقه باشد. با این مدت زمان باید بسیار بیش از آنچه که گفت، گفته میشد. پلان های فیلم هم عینا بیانگر تابلوهای نقاشی مربوط به آن دوران است. طیف رنگهای زرد و نارنجی و آبی رویال در فیلم بسیار دیدنی است.
بارزترین نقطه فیلم طراحی لباس فوقالعاده آن است که کاندیدای اسکار 2007 هم هست. من فیلم های رقیب را ندیدهام. میلنا کانونرو طراح لباس فیلم میتواند عمو اسکار را به خانه ببرد. چند روز دیگر باید منتظر باشیم. کما اینکه میتوان منتظر فیلمهای بهتر خانم صوفیا کاپولا هم بود.
هر چیزی در سینما میتواند شمار ابه دیدن فیلمی ترغیب کند. کارگردان، فیلمنامه، داستان، هنرپیشه، موسیقی،....بسه دیگه.
ملودیهای آوریل، نامی که خودم برایش انتخاب کردهام، را به خاطر تحسین یکی اززیباییهای طبیعت یعنی کتی هولمز و هم چنین داشتن زیر نویس فارسی –هرچند دومی خیلی هم لازم نبود- را دیدم. ولی فیلمی است که حالا حالاها باید ببینم.
فیلم در ژانر خانوادگیاست. با داشتن لحنی طنزآلود و تلخ که شاید با توجه به روحیات بینندگان اگر توصیهای به بینندگانش نشده باشد از سی دی رام بیرون میآید. به ویژه با کلوزآپهای پی در پی و کوبنده ابتدای فیلم.
من معمولن فیلم خانوادگی نمیبینم. ملودیهای آوریل به درون پیچیدهترین لایههای زندگی سه زن میرود. نوه (کتی هولمز)، مادر (پاترشیا کلارکسون) و مادربزرگ (آلیس دورموند). هر یک ادامه دیگری. سه زن به دنبال یافتن خاطره شیرینی از یکدیگر و هر کدام به نوعی. تمامی بازیهای فیلم کاملن حرفهای عمل کردهاند که بسیاری را باید مدیون کارگردان و سناریست فیلم یعنی آقای پیتر هج باشیم.