مدتها بود که میخواستم یکی از بیاد ماندنیترین سکانسهایی را که در خاطر دارم بنویسم. سکانس ارابه رانی در فیلم بن هور. ولی فرصتی به دست نمیآمد. تا اینکه قهرمان این سکانس درگذشت. چارلتون هستون ۲۰۰۸-۱۹۲۴هنرپیشه فیلمهای السید و بنهور چند روز پیش در هشتاد و چهار سالگی برفت.
اوائل سالهای دهه چهل خورشیدی، شهری بود که حالا هم هست. این شهر دو سینما داشت و این خودش در آن تاریخ یک امتیاز بزرگ برای آن شهر به حساب میآمد. بگذریم از اینکه حالا بعد از چهل و چند سال یک سینما دارد! یکی از این دو سینما که نام بانی آن یعنی مبین را برخود داشت به معرفی آثار روز سینمای جهان میپرداخت. فیلمهایی از قبیل بنهور و السید و اسپارتاکوس و ... خلاصه نوعی ژانر جنگی بزن بزنی از نوع شمشیر بازی که آن روزها گیشه پسند بود. البته این گیشه پسندی که می گویم چیزی از ارزش هنری آن ها نمی کاهد. این فیلمها معمولن سه ساعته و گاهی بیشتر بودند و سینما مبین در مدت نمایش، آنها را به دو قسمت تقسیم میکرد. قسمت اول را یک یا دو هفته با یک بلیط و قسمت دوم را بعد از آن و با یک بلیط دیگر نشان میداد. در روزهای پایانی نمایش هر دو قسمت را باهم و با یک بلیط میتوانستیم ببینیم. و چه انتظار کشندهای بود زمان بین این دو قسمت. بن هور و اسپارتاکوس را در دو قسمت و ال سید را در یک قسمت دیدیم.
بنهور محصول سال ۱۹۵۹ کمپانی برادران وارنر برنده ۱۱ جایزه اسکار شد. برای بهترین هنرپیشه نقش اول مرد، نقش دوم مرد، کارگردان هنری، فیلم برداری، طراحی لباس، جلوه های ویژه، ادیت، موسیقی متن، صدابردای، فیلم و کارگردانی. فکر می کنم در این زمینه رکورددار باشد. فیلم ساخته ویلیام وایلر است و مورد نظر من همان گونه که گفتم سکانس مشهور ارابه رانی آن است. دو تن از ارابه رانان این سکانس چارلتون هستون و اگر اشتباه نکرده باشم استیفن بوید بودند. سکانسی حدود ده دقیقه و شاید کمتر که با پیروزی چارلتون هستون (بن هور) به پایان رسید. سکانسی دشوار و طولانی که در یک استادیوم میگذشت. یکی از نشانههای بارز این سکانس صدای هورای تماشاچیان استادیوم بود که بدون قطع شدن از ابتدای مسابقه تا پایان شنیده میشد. صدایی که با بلندگوهای ابتدایی آن زمان هم شکوهمند بود. این صدا حالا که چهل و چند سال از دیدن آن میگذرد هنوز طنین آشکاری در گوشم دارد. ناگفته نماند که کلن این فیلم دارای اشتباهاتی است که در صورت دیدن فیلم اگر آن ها را ندیدید می توانید اینجا ببینید.
یاد و خاطره تمام آنهایی که به نوعی در ساختن این اثر شرکت داشتند و چارلتون هستون یکی از آخری های آنان بود، گرامی باد.
سینما شهرفرنگ
عشق سینماییایی که متعلق به نسل در حال انقراض من هستند خیلی طول کشید تا خاطراتی را که از این سینما داشتند، به جز در خرابه های سوخته آن جستجو کنند.
به همه آن هایی که در سرمای طاقت فرسای زمستان امسال شبانه روز تلاش کردند تا نوستالژی ما رنگ و بوی دیگری بگیرد دست مریزاد می گویم.
با عکس سینما شهرفرنگ که خودش شونصدتا سینما شده است و ساعت ۰۰.۳۰ امشب گرفتم، به پیشواز سال ۱۳۸۷ خورشیدی برویم. هرچند خودم یکی دو ساعتی هست که هنگم.
به شیوه حسنه وبلاگ کتابامون که در آن هفت سینی از کتاب به جای سیر و سرکه و اینا چیدیم، اینجا هم هفت سینی از فیلم برپا کردیم.
سین هایی که در زیبایی و ارزشمند بودن آن ها شکی نداریم.
سینهای خود را به لیست اضافه کنید.
و اما هفت سین ما:
1 - سامورایی – ژان پیر ملویل
2 – ساتیریکون – فدریکو فلینی
3 – سنتوری – داریوش مهرجویی
4 – سی و نه پله – آلفرد هیچکاک
5 – سویینی تاد – تیم برتون
6 – سگ کشی – بهرام بیضایی
7 – سکوت – محسن مخملباف
***
به امید دیدن فیلمهای خوب در سال 1387 خورشیدی. حالا با سین یا بی سین.
داریوش مهرجویی کارگردان نسل در حال انقراض من است. از الماس ۳۳ تا دایره مینا و از اجاره نشینها تا سارا. از سارا راستش با او قهر کردم چون کاملن احساس کردم که فکر کرده من خیلی خرم. از نظر سینمایی عرض میکنم و الا خر بودن که بد نیست. اصلن خوب هم هست. یک وقتی در زمان مرحوم حسین توفیق حتا حزبش هم بود. در مهمان مامان با هم شام آشتی کنان خوردیم و تا به امروز که نوبت به سنتوری رسیده است با هم آشتیم.
امسال چلهمین سال حضور داریوش مهرجویی در سینمای ایران است. کارگردانی در جایگاه ایشان اگر در یک کشور متمدن و با فرهنگ زندگی می کرد، کشوری که مردم و نظامش برای فرهنگ و هنر ارزش قائل اند، برایش بزرگداشتها برگزار میشد، نامش را بر سالن ها و تالارهای نمایش مینهادند، تمبر یادبود به پاس او منتشر میشد و ...... ولی.......
این روزها وقتی کامنتها و پستهایی در بعضی از وبلاگها میبینم تازه پی به اصل ماجرا میبرم که چرا وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ما، برادر محسن صفار هرندی است و این ماجرا حالا حالا حالا حالاها ادامه خواهد داشت. همه مان ول معطلیم.
***
در این زمینه:
حمایت از سینما و سنتوری وبلاگ بعد از بیست و سه
یادداشتی بر فیلم سنتوری وبلاگ پلان های روزانه
***
کامنت های شما:
پروانه: شده بر بدی دست دیوان دراز / به نیکی نرفتی سخن جز به راز
*
حسام: بدون شک مهرجویی بهترین و پرافتخارترین کارگردان ایرانیه. اولین فیلم فکر شده ایرانی - گاو - ساخته همین کارگردانه. پستچی، آقای هالو، الماس ۳۳،... هر کدوم بهتر و عمیقتر از قبلی هستن.
*
سیروس: نظر همان است که پروانه نوشته.چنان خلاصه شرح حال و اوضاع را نوشته که خدا وکیلی هر چه دیگر نوشته شود حشو و زوائد است.وجودشان سلامت و وبلاگشان پربارتر باد.
دوازدهم بهمن ماه سالگرد وبلاگ مقابل رویتان است. در این مدت با این متن 7۸ مطلب پست کردهایم و کمی بیش از 26000 بار این صفحه باز شده است که نصف بیشترش توسط خود اعضا بوده است. چرا که به قول آقای حسام دهقانی که فیلمامون بسیار ممنون حضورش در این وبلاگ است، همین که پستها را فقط اعضا وبلاگ هم ببینند و بخوانند و بگیرند، کافیست. هرچند که عدهای از اعضاهم نمیخوانند و اگر هم بخوانند چون نظری در پای متن نمیگذارند با نخواندن تفاوتی ندارد. بهرحال آن عده که تق تق کیبورد میشنوند و نور مانیتور میخورند تا این وبلاگ به حیاتش ادامه دهد به ادامه کار دل خوشند.
***
تولدمان را با یادداشتی از فیلم شبح آزادی (Le fantome de la liberte) ساخته لوییس بونوئل فیلمساز فقید فرانسوی از آقای سیروس محمدی جشن میگیریم. فیلمی که سومین جشنواره جهانی فیلم تهران افتخار نمایش آنرا پیدا کرد. این فیلم در زمان رژیم گذشته پروانه نمایش نگرفت. سعادت دیدنش بعد از سی و اندی سال نصیبمان شد. با اینکه فیلمنامه آن را بولتن روزانه جشنواره به چاپ رساند، باز هم تصورمان بر این بود که حتمن فیلم بخشهای دیگری هم داشته که رژیم آنرا توقیف کرده است و در فیلم نامه هم نیامده است. دیدیم نه، نداشته و شاهد بودیم که بر شاه آن رفت که بر باخه رفت. آزموده را آزمودن خطاست. بی پرده.
فیلمامون از لینکی که در آستانه جشنواره فیلم فجر در آن بغل چسبانده و اعتراض سینماگران ماست به سانسور بی سابقه و آنچه که برهنر هفتم در سرزمینمان میرود، اصلن خوشحال نیست.
فیلمامون از اینکه در این مدت کمترین یادداشتهایش در مورد فیلمهای ایرانی بوده است و آن هم بر سبیل تفنن، اصلن خوشحال نیست.
فیلمامون از داشتن بخشی به نام نوستالژی، اصلن خوشحال نیست.
***
گفت: "به کجا میرویم؟"
گفتم: "میرویم؟ رفتیم."
***
تولدمان مبارک
در خبرها آمده است که در جشنواره فیلم فجر امسال قرار است مروری بر آثار اینگمار برگمن فیلمساز فقید سوئدی برگزار شود. خدا رحم کند. برگمن درگذشت و با خیال راحت هرآنچه که با فیلمهایش بخواهند میکنند. تا زنده بود کسی جرات نداشت نامش را بر زبان آورد. من که به دیدن این آثار نمیروم ولی اگر کسانی از خوانندگان رفتند و دیدند که حق با من نیست، بگویند تا برای همیشه زیپ دهانم را برای حمله به مدیریت سینمایی کشور بکشم.
خبر بالا انگیزهای شد برای دیدن مجدد توت فرنگیهای وحشی، یکی از بهترین فیلمهای اینگمار برگمن. فیلمسازی که خودش هم اذعان داشت که مخاطبان معدودی دارد. فیلمهای وی هرگز سالنهای سینما را پر نکردند. بویژه آن دسته از فیلمهایش که مانند مهرهفتم و توت فرنگیهای وحشی از بار روان شناختی و فلسفی هم برخوردار بودند.
میگویند توت فرنگیهای وحشی معمولن در جاهایی دور از دسترس انسان میرویند و کاشفان این توت فرنگیها محل رویش را چون رازی حفظ میکنند و آدرس را فقط به آنهایی که خیلی دوست دارند میدهند.
توت فرنگیهای وحشی کند و کاوی است در وجود انسان و خاطراتش. خاطراتی که گاه به باورتبدیل میشود و هر انسانی خواه ناخواه روزی قبل از مرگ –اگر فرصت بیابد- به بازبینی و داوری آنها خواهد نشست. اگر نگوییم هستند گذشتههایی که انسان هر لحظه با خود دارد. داوری برای اینکه ببیند در واپسین دقایق عمر، زیر چه کولباری خمیده است.
فیلم با یک رویای بامدادی شروع میشود. رویایی که در آن پروفسور آیساک بورگ در خیابانی خلوت ساعتی را میبیند بدون عقربه و وقتی ساعت جیبی خود را بیرون میآورد آن را نیز بدون عقربه میبیند. در زیر ساعت دو چشم قرار دارد که یکی از آنها خونین است. چیزی شبیه دو چشم انسان وقتیکه بتوان آنها را از پشت لنزهای یک میکروسکپ دید. در نمایی دیگر مرد مردهای را در حالت ایستاده میبیند و ..... سپس کالسکهای نعش کش که چرخ کالسکه در حین حرکت به تیر چراغ برقی در نزدیکی پروفسور گیر میکند و میشکند و تابوتی که درون کالسکه است به زمین افتاده و میشکند. نعش پروفسور در حالیکه زنده است از درون کالسکه دست پروفسور را میگیرد و رویا پایان مییابد. رویایی که در واقع خلاصهای تصویری از کل فیلم است. آماده میشویم با یک فیلم متفاوتتر از سایر کارهای برگمان روبرو شویم. و نیز تمثیلی بر اینکه کار پروفسور گرچه مرگش نزدیک است تمام نشده و به قول دوستی پازل زندگیش را هنوز تکمیل نکرده و مانده که، دل بکند.
ادامه فیلم سفر پروفسور است برای دریافت نشان یک عمر فعالیت هنری. در این سفرعروسش که برادرزادهاش هم هست وی را همراهی میکند. به علاوه همراهانی که به آنها میپیوندند. سفری که در ادامه با رویاها و خاطرات پروفسور به سفری در زمان ولی به گذشته تبدیل میشود. سفری که گاه از عشق ناکامش سخن به میان میآید و گاه از گناهی که مرتکب شده و به داوری خود مینشیند.
آخرین فیلم رومن پولانسکی در لهستان، یهودی رسته از هولوکاست، محصول سال۱۹۶۲ یک درام مهیج است. درامی که روایت تنهایی انسان است در دوران سرد پس از جنگ جهانی دوم. دو مرد و یک زن تنها بازیگران فیلم هستند. فیلمی که حتا به شکل رهگذر هم شاهد حضور انسانی در آن نیستیم. گونهای بیان سمبلیک و پولانسکی وار برای نشان دادن تلفات جنگ.
کریستینا و آندره که به نظر می رسد زن و شوهر باشند، هرچند زن خیلی کم سن و سال تر است، روز یکشنبهای، درون اتوموبیلی که کریستینا راننده آن است در جاده ای که بعدن میفهمیم منتهی به دریا میشود در حال حرکتند. دریایی که در اسکله کنار آن قایقهایی را میبینیم بی هیچ مسافری. جایی در مسیر فقط یک خودرو نظامی که تا حدی هم در جاده مانع ایجاد کرده دیده میشود. دخالت آندره در رانندگی باعث میشود که کریستینا فرمان را به دست وی بسپارد. کمی بعد مرد جوانی –هویت وی تا آخر فیلم معلوم نمیشود و حتا نامش را هم کسی نمیداند و من هم به همین شکل از وی یاد میکنم- که به صورت اتو استاپ سفر میکند راه را بر آنها میبندد. مرد جوان که در آستانه تصادف با اتومبیل است به دعوت آندره به داخل اتومبیل رانده میشود. وی را هم با خود به دریا می برند. و فیلم ماجرای ادامه همانروز و شب تا صبحی است روی دریا.
چاقو به عنوان یکی از بازیگران بیجان فیلم یکی از رلهای اصلی را به عهده دارد. چاقویی که متعلق به مرد جوان است. فیلم نامه و پولانسکی به بهترین شکلی از این چاقو بازی گرفتهاند. چاقویی که بعد از حضورش در فیلم مدام دغدغه خاطرمان میشود. هروقت نیست از خودمان می پرسیم: "کجاست؟"
سوسپانسها هم همه بر عهده چاقو است. تنفر پولانسکی از جنگ در نهایت چاقو را هم به عنوان یک حربه برنده و خطرناک و کشنده، هرچند اتفاقی به قعر دریا میفرستد. چاقویی که به قول صاحبش در دریا کاربردی ندارد ولی درخشکی و در جنگل خیلی کار میکند.
سناریو محکم و استوار، بازیهای درخشان هنرپیشگان، فیلمبرداری تحسین برانگیز ودشوار جری لیپمن -که مجبور بوده در بسیاری موارد دوربین را در دست داشته و در آب باشد- سیاه و سفید بودن فیلم با کنتراستهایی زیبا که کاملن در القای نظر کارگردان اندیشمندش موفق است و ....همه و همه دست به دست هم دادند تا علاوه بر اینکه درجشنواره ونیز 1963 جایزه ای نصیب پولانسکی کند، کاندیدای اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال ۱۹۶۴ هم باشد.
من هم بعد از حدود سی بار نشستن به تماشای فیلم از کلاغپر به این طرف وجدان سینماییم آرامش یافت.
چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد فیلمی است با شرکت الیزابت تیلور در بهترین نقش دوران هنریش، ریچارد برتون، جورج سیگال و زن جورچ سیگال.
چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد ساخته مایک نیکولز معروف است به پردیالوگترین فیلم تاریخ سینما. تمام فیلم تقریبن به شکل یک سکانس زمانی تهیه شده و به صورت دیالگوگ از زبان چهار کارکتر فیلم بیان میشود. هر چند که داستان در اصل نمایشنامه است.
این فیلم یک سکانس بیاد ماندنی دارد. چهره ریچارد برتون و دیالوگش در این سکانس بیاد ماندنی است. دیالوگی در حدود پنج دقیقه که در جایی که در متن آوردهام چهره برتون با سیگال کات میشود. که این کات هم به این دلیل داده شده که بیننده آماده و منتظر بقیه دیالوگ شود. چرا که برای ادامه داستان سیگال پرسش ما را مطرح می کند ولی برتون میگوید که: ؛بهت نمی گم؛. ولی بلافاصله شروع به تعریف می کند.
سکانس بورگون نوشیدن برتون شروع میشود و از آنجا که بورگون دوست ندارد ولی به اجبار میخورد و عکس العملش بعد از خوردن بورگون و باقی سکانس:
بورگون،
بورگون،
اون روزها وقتی که من شانزده سالم بود و به مدرسه میرفتم، عدهای از ما روز اول تعطیلات قبل از اینکه هر کس به خونهاش بره به شهر میرفتیم. و غروب که میشد همه اون عده میرفتیم به کارخونه تهیه جین که مال پدر تبهکار یکی از ماها بود. و همه با بزرگا مشروب میخوردیم. و ما به موسیقی جاز گوش میدادیم. در یکی از دفعات به دسته ما یک پسر پانزده ساله اضافه شد که چند سال قبل مادرشو با یک تفنگ شکاری کشته بود. البته اتفاقی، کاملن اتفاقی. شکی ندارم که حتا علت ناخودآگاهی هم نداشته. هیچ شکی ندارم. و اون یه دفعه اون پسره با ما اومد و ما مشروبامونو سفارش دادیم و وقتیکه نوبت اون شد اون گفت من برگن میخام. یکم برگن به من بدید. لطفن برگن و آب. ما همه خندیدیم. اون موبور بود و صورت فرشتهها رو داشت. ولی ما همه خندیدیم. طفلک گونههاش سرخ شد. و سرخی تا بنا گوشش رفت. پیشخدمتی که سفارش ما را گرفته بود، جریان را به میز بغل گفت و اونام خندیدن. و اونام به کسای دیگه گفتن و خنده بیشتر شد. و اونام به کسای دیگه گفتن و خنده بیشتر و بیشتر شد. ولی خنده هیچ کس بیشتر از ما نبود. و توی مام بیشتر از همه پسرک میخندید که مادرشو کشته بود. بزودی هر کسی تو کارخونه جین فهمیده بود که علت خنده چیست و همه شروع کردن به سفارش برگن و خندیدن و مسخره کردن. البته این خنده ها بزودی از شدت افتاد ولی به طور کامل قطع نشد. ادامه داشت. برای مدت طولانی. هر چند وقت سر این میز و یا اون میز یک کسی برگن سفارش میداد و طوفان جدیدی از خنده بپا میشد. ما اون شب مجانی میخوردیم و از طرف ریاست برای ما شامپاین آوردند یعنی از طرف پدر تبهکار یکی از ماها. و البته روز بعد همگی ما تنهایی در قطاری که ما را از شهر دور میکنه. و در اثر افراط در مشروب کلی ناراحت شدم اما اون عالی ترین روز دوران جوانیم بود.
***
چی به سر پسره اومد؟ پسری که مادرشو کشته بود؟
***
بهت نمیگم.
تابستون همون سال با یک ماشین از یک جاده ییلاقی رد میشد و گواهی نامه هم داشت و پدرشم توی ماشین بود و برای اینکه یک جوجه تیغی رو زیر نکنه ماشینو منحرف کرد و بشدت خورد به یک درخت خیلی بزرگ.
- نه!
البته نمرد. اما در بیمارستان وقتی ازش رفع خطر شده بود و به هوش اومد و بهش گفتند که پدرت مرده شروع کرد به خندیدن. مردم اینطور میگن. خنده اون اوج میگرفت و قطع نمیشد. ولی وقتی که سوزنی به دستش فرو کردند و در نتیجه اونو از رویای حقیقت خارج کردند و بیرون آوردند خندهاش قطع شد. متوقف شد. موقعیکه جراحاتش خوب شده بود و میتونست بدون اینکه صدمهای ببینه تقلا کنه به یک آسایشگاه فرستادندش. این مال سی سال پیشه.
- هنوزم اون جاست؟
آه بله. و به من گفتند که سی ساله اون با کسی حتا یک کلمه حرف نزده.
گوشواره از امشب ۳۰/۸/۸۶ اکران شد.
کارگردان: وحید موساییان
فیلمنامه : هوشنگ مردای کرمانی
بازیگران: اکبر عبدی - رویا تیموریان - پریسا پورقاسمی - مسود رایگان - فریبا خادمی
لینک های مرتبط :
من فقط موقعی نقش بازی میکنم که در ازای آن پول بگیرم.
***
یکی از مهمانان مشهور و صاحب نام سومین جشنواره جهانی فیلم تهران هنرپیشه صاحب نام سینما تونی کرتیس (Tony Curtis) بود. یکی از مفرح ترین فیلم هایی را که از وی دیده ام هرگز فراموش نمیکنم. بعضی ها داغشو دوست دارن Some Like It Hot با جک لمون و مرلین مونروی فقید. وی در مصاحبهای مطبوعاتی در دومین روز جشنواره به سئوالات خبرنگاران پاسخ گفت. خلاصه ای از این مصاحبه عینن از بولتن روزانه شماره 3 جشنواره به تاریخ ششم آذرماه 1353 را در زیر میبینید.
- آیا هالیوود متوجه پیشرفت سینما در اروپا –بخصوص اروپای شرقی- هست یا نه؟ و در برابر آن سینما چه عکس العملی دارد؟
تونی کرتیس: هالیوود زیاد به این مسائل توجه ندارد. مساله اینست که هالیوود امروز از خودش تغذیه میکند و دیگر مرکز خلاق سینما نیست. گوشت خودش را میخورد و فقط به دوام آوردن و زنده بودن توجه دارد
- آیا دوره استارسیستم بسر آمده؟
تونی کرتیس: نه تازه شروع شده! این حرف که سیستم ستاره سازی به سر رسیده، غالبن از جانب تهیه کنندهها و پخش کنندههای فیلم عنوان میشود چون نمیتوانند با هنرپیشههای بزرگ و مشهور قرارداد ببندند. بنابراین این مساله بیشتر یک شایعه است. شایعهای از روی حسد و دور از واقعیت.
- هالیوود چه فیلمهایی را برای زنده بودن انتخاب کرده؟
تونی کرتیس: مسالهی فیلمسازی بنظر من فقط آن نیست که آدم بیاید پولی از سینما در بیاورد. فیلمسازی باید بیشتر سخنگوی عواطف آمدم باشد. هالیوود کار میکند که به پول خودش برسد و این راه درستی نیست.
- شما گفتید سینما بیشتر باید پاسخگوی عاطفه باشد. آیا حاضرید در فیلمهای خوب دستمزد نگیرید و یا کمتر بگیرید؟
تونی کرتیس: من چرا باید در ازای پاسخگویی به عاطفهام پول کمتری بگیرم؟ البته اگر تهیه کنندگانی باشند که پولشان کافی نباشد و بگویند که حاضرند با من در ازای دستمزدم شریک بشوند، من حاضرم. چرا باید تهیه کنندگان، سهم دیگران را از نتیجهای که میگیرند، نپردازند؟
- ظرف این دو روزی که در تهران بودید آدم صمیمی و خندان و شادی بنظر میرسیدید. آیا در زندگی خصوصیتان نیز همین طور هستید؟
تونی کرتیس: من همینم که شما میبینید. من فقط موقعی نقش بازی میکنم که در ازای آن پول بگیرم.
(Meet the Robinsons)یکی از قشنگترین کارتونهایی است که دیده ام. محصول سال 2007 کمپانی والت دیسنی.
البته بعد از عروس مرده.
فیلم در واقع سه مطلب را به ما میگوید:
1 – این که هیچ وقت موقعی که شکست خوردیم جا نزنیم.
2 – زمان گذشته و حال و آینده در آن واحد وجود دارد ولی ما نمیبینیم.
3 – قورباغهها به اندازه انسانها توانایی دارند.
من نقد این فیلم را در دو مجلهای که میخوانم دیده بودم. یکی مجله "دوست بچهها" و دیگری مجله "بچهها گل آقا". دوست از فیلم بد گفته بود و گل آقا خوب.
فیلم را هفت فیلمنامه نویس نوشتهاند.
داستان در باره پسری سرراهی است که به دنبال یک خانواده میگردد. برای هر زن و شوهری که برای قبول کردنش به فرزندی او را ملاقات میکنند اختراعاتش را نمایش میدهد ولی به دلیل شکست در اختراعات و به هم زدن اوضاع و احوال هیچ کس او را به فرزندی قبول نمیکند و ...
یکی از جالب ترین شخصیتهای دوست داشتنی فیلم خانم لوسی هارینگتون است که حرکات او قابل توجه است. با اینکه نقش کمی دارد ولی در همین نقش کم هم بهترین شخصیت جای داده شده. هنگامی که آینده نشان داده میشود، نوع ساختمان سازی خیلی جالب است که باید ببینید. ولی نوع حمل و نقل را توضیح میدهم. شکل حمل و نقل در آینده به این شکل است که هرکس در موقع حرکت حبابی به دورش تشکیل میشود و به هر جایی که میخواهد منتقل میشود. در آنجا یک دست مکانیکی با انگشت به حباب میزند وحباب میترکد.
در ضمن کلاه بدمن فیلم هم خیلی دیدنی است.
موزیک متن کارتون هم شنیدنی است. خصوصاُ خواننده خوش صدایی که به جای قورباغهای میخاند. اسمش را نتوانستم در تیتراژ آخر ببینم.
وسایلی که اعضای خانواده رابینسون در آینده استفاده میکنند خیلی جالب است. از جمله دستگاه نقاش که در عرض چند ثانیه نقاشی میکند. یا روباتی که همه کاری میکند.. خوشگلترین شخصیت کارتون هم لویس یعنی نقش اصلی داستان است.
زیباترین و کوبندهترین سکانس فیلم هم سکانسی است که در پایان فیلم است. سکانسی که میفهمیم منشاء صدایی که مادر لویس را در اول فیلم ترساند، از کجا بوده است.
وقتی تمام جزئیات این کارتون را کنار هم گذاشتم دیدم که واقعاُ ارزش 4 ستاره را دارد.
جمعه بیستم مهرماه ۸۶ من و ترانه میدان بیسچاراسفند
فیلمها: کلاغ پر از شهرام شاهحسینی به به به، محمدرضا گلزار، مهناز افشار و حسام نواب صفوی
پسران آجری: به به، فرزاد فرزین و پوریا پورسرخ
در شهر خبری نیست. هست. به، محمدرضا شریفینیا
خدا نزدیک است: ؟
کلاهی برای باران: هفتهی قبل دیدیم.
با شمارش آرای بهها، در ساعت دو نیم روی دوصندلی در سینما کاپری سابق و بهمن فعلی نشسته بودیم به دیدن کلاغ پر با سه تا به.
ماه رمضان است. بوفه سینما هم تعطیل. مجبور شدیم تنقلات را بیرون سینما تهیه کنیم. در این فاصله به دنبال سی دی پاریس دوستت دارم هم گشتیم و نیافتیم. از بدو ورود به سینما تا شروع فیلم مشغول تماشای سکانسی از گذشته بودم. روزی، نه، شبی که ساعت ۲ الی ۴ بامداد در این سینما اژدها وارد میشود ِ بروس لی را دیدم. شبی از شبهای سال ۱۳۵۱ یا ۱۳۵۲. تنها باری که این سینما بیست و چهار ساعته فیلمی را نمایش میداد. به نوبه خود رکوردی بی سابقه است. موقع خروج از سینما کسانی در صف بودند که در انتظار باز شدن گیشه فروش بلیط سئانس 8 صبح بودند. بلیط های دو سئانس بعد هم فروش رفته بود. داشتم چی میگفتم؟ آها! کلاغ پر.
شروع فیلم یعنی تیتراژ بهترین سکانس فیلم است. محمدرضا گلزار که در نقش رضا یا مجتبا یا مصطفا در فیلم بازی میکند با یک دست موتور میراند و با دست دیگر تسبیحی که به گردنش است را صلوات گویان میگرداند. با حرکات مناسب دوربین داخل فیلم رو. ده دقیقه بعد سوار بر ترک موتور بهروز وثوقی بودم. در جاده شمال..... تو از کدوم قصهای....
بگذریم. بگذریم؟ نه هنوز دارم.
دیالوگ اکبرعبدی در نقش یک مازنی در نوع خود بی نظیر است. چیزی مانند دیالوگ داریوش ارجمند در سگ کشی بهرام بیضایی. بیضایی گفتم یادم آمد که بنویسم قرار است بهرام بیضایی لبه پرتگاه را با محمدرضا گلزار کار کند. خدا کند. چون بعد از ده سال اعلام میشود که بیضایی از این کار منصرف شده است.
کلاغ پر دارای ایدهای نو است. –حداقل من نظیرش را به یاد ندارم- با توجه به عنصر اصلی زمان در تنظیم سکانس ها و تقطیع نماها و نا هماهنگی بین.... منو با خودت ببر من به رفتن ....
فیلم را میتوان تا حدی فیلم حسام نواب صفوی دانست. کسی که با توانایی و زیبایی میتواند نقشی جاودانه از الویس پریسلی فقید بازی کند. این فیلم برای وی فیلم سختی بود چرا که معمولن در نقش منفی ظاهر میشود و فیلمنامه هم طوری پیش میرفت که خیلی دیر متوجه شدیم که نقش وی آنچنان منفی هم نیست. هر چند در فیلمهای گذشتهاش نیز در زنجیرهای از خباثتها قرار میگیرد و در بیشتر موارد اسیر دسیسه دیگران میشود. نمونهاش ازدواج به سبک ایرانی..... نه خدایا شبنمی. قد آغوش منی......
بهروز و گوگوش، نه ببخشید، گلزار و افشار پتانسیل قرار گرفتنشان در مقابل هم بسیار بیش از اینهاست. یک بار به شکلی منسجم تر در فیلم خانم میلانی بودهاند. آتش بس را میگویم. هر چند آنجا هم میتوانستند بهتر از آن باشند. راستی چرا این دو همیشه با هم دعوا دارند؟ رابطه جذابتر است؟ نه. خیلی هندی است. امیدوارم که در فیلم بعد به شکل دیگری ظاهر شوند و الا فروش این یکی را نخاهد شکست و شیب نزولی گیشه تند میشود. از من گفتن.
راستی تا یادم نرفته بپرسم از شما که اگر رفتید و فیلم را دیدید کامنت بگذارید که نام فیلم چرا کلاغ پر بود؟ تا جاییکه شنیدم در سکانسی که گوگوش درگوشم هم سفر را میخاند این دو هر کدام نامزد خود را پر میداد. شاید کلاغ پر هم در این سکانس بر زبان یک از این دو بازیگر اصلی فیلم جاری شده باشد و من نشنیدهام.
چه خوبه مثل سایه، همسفر تو بودن. هم قدم ...............